PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آموزشی اتاق تمرینات گروه داستان نویسی



بلدرچین
1st November 2012, 05:27 PM
دراینجا نوشته های اعضای گروه و همچنین تمریناتی که داده میشود گذاشته میشود.

بلدرچین
1st November 2012, 05:33 PM
تمرینات:
به اینا میتونید به عنوان دست گرمی نگاه کنید.فرقی بین حرفه ای یا مبتدی نیست.درقدم اول باید با قلم دوست باشید.
این تمرین اینجوریه که من یک سری گرا ها و خصوصیات افراد و مکان هارو میگم و شما با فکرتون داستانی میسازید.اگرازکسی تقلب کنید اولین نفرخودتون ضرر کردید.امروز که زمان استارت و شروع گروه نویسندگان سایت و گروه های مربوط هست رو گرامی میداریم و جشن میگیریم.امیدواریم مسئولین سایت هم این روز رو در تقویم سایت ثبت کنند و مارو در هرچه بهتر و خوب کردم گروه کمک کنند...

بلدرچین
1st November 2012, 05:37 PM
تمرین1:

1. یک پسر قد بلند
2. اصلا به کتاب و کتاب خوانی اهمیتی نمیده و یک جوری از مطلعه و کتاب فرار میکنه.
3. پیرزن کتاب خوان
4. تاکسی ( مقصد و مبدا رو خودتون مشخص کنید )
5. هوای ابری
6. تصادف
7. عشق
8. مدرسه
9.خودکار
10. نویسنده شدن


اینها خصوصیات و ابزاری هستش که شما باید با اسفاده ازاونها داستان بسازید.خیلی اسونه فقط فکر،یادتون نره تقلب ضرر به خودتونه و استعدادتون.
کمکی خواستید پ.خ بدید.مرسی.
مدت زمان نوشتن این داستان و تمرین 1 ، تا 3شنبه هفته اینده ست.

وحید 0319
1st November 2012, 08:19 PM
روزی از روزها در بعداز ظهری نسبتا آفتابی یک پسر بلند قد در پیاده روی خیابان قدم میزد .او از زمان مدرسه همیشه در رویای نویسنده شدن بود.تمام فکروذهن او داستانها ورمان و کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.غشق به نویسندگی در او هویدا بود
او از زمانی که فهمید نویسندگی را دوست دارد همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت . گاهی هم با خودکار مینوشت که برگه های او در گوشه های اتاق بودند
و پاره پاره میشدند واودوباره از سر مینوشت...
با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...در همین حین نگاهش به پارک سر خیابان افتاد پیرزن کتابخوان روی نیمکت نشسته بود وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید
با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.اما پسر فکر میکرد که پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند...
کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.پسر تا دید هوا ابریست کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید برای راننده دست تکان داد تاکسی در کنار او ایستاد.
اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.

saamaaneh
6th November 2012, 11:22 AM
امروز از صبح آسمون ابری بود دم دمای ظهر چند نمه بارون اومد ولی پشیمون شد و تا الان همچنان ابری و گرفتس، منو یاده دل عاشق میندازه که میگیره ،گریه میکنه و سکوت پر معناش. چند وقت پیش یکی از دوستام میگفت آدمای قدبلند به خدا نزدیکترن، شاید به همین خاطره دلم به آسمونش وصله، آفتابی باشه شادم، ابری باشه دلم میگیره و با بارونش ...
بالاخره زنگ مدرسه خورده شد، از مدرسه تا خونه مون تقریباً راه طولانیه، تصمیم گرفتم نصف راهو با تاکسی برم، سوار تاکسی که شدم یه خانمی تقریباً میانسال کنارم بود و کتاب میخوند، کنجکاو شدم ببینم چه کتابی میخونه، رو جلدش نوشته بود " تصادف شبانه " ، ازش پرسیدم شما همیشه کتاب میخونید، سرشو از کتابش بیرون آورد و با مهربونی گفت آره، اکثره مواقع که تنها هستم میخونم، بهش گفتم من زیاد اهله کتاب نیستم، جواب داد: بعضی وقتا بهترین دوست برا پر کردنه تنهاییت کتابه، بعد خودکارشو از کیفش درآورد و رو همون کتابی که میخوند نوشت: همیشه از یه جا باید شروع کرد و پایینشو امضا و تاریخ زد و کتابو داد به من ، گفتم ماله من، گفت با این شروع کن حتماً خوشت میاد، دیگه باید پیاده میشدم ، ازش تشکر کردم و از ماشین پیاده شدم، تو راه چند صفحه از کتاب رو ورق زدم، شب از کنجکاوی چند صفحه رو خوندم و طی چند شب تمومش کردم، الان چند وقته از اون ماجرا میگذره و من یه کتابخونه کوچیک دارم، بعضی وقتام یه داستانایی به ذهنم میاد و مینویسم، کی از آینده خبر داره شاید همین نوشته هامو در آینده به چاپ رسوندم، اون خانم راست میگفت " همیشه از یه جا باید شروع کرد."

nafise khanom
6th November 2012, 12:02 PM
بارون یعنی نقطه چین تا خدا...آدم احساس میکنه بهش نزدیکتره...

shiny7
7th November 2012, 11:46 PM
چشم های روشنش به انتهای کوچه مه آلود دوخته شده بود.ذهنش آشفته بود وبه این فکرمی کرد دیگر هیچ امیدی به بازگشت او نیست.دلش نمی خواست این موضوع را باور کند.حتی فکر به این موضوع هم قلبش را به درد می آورد.
برای رهایی از این افکار سرش را تکانی داد و نگاهش را به آسمان ابری و گرفته انداخت.تک و توک دانه های ریز و سرد باران به شیشه پنجره باریک و دراز اتاق می خورد و با هر برخورد موجی از اندوه را جاری بر قلب مرد
جوان می کرد.زیر لب زمزمه کرد:چرا حالا که از هر وقتی بهت بیشتر احتیاج داشتم فکر رفتن به سرت زد؟
رویش را از پنجره که حالا بخار کرده بود گرفت و به زوایای اتاق نگاهی انداخت.فضای کوچکی که اطرافش می دید متشکل بود ازیک تلوزیون قدیمی و خاک خورده ...یک کاناپه فرسوده با روکش پارچه ای خردلی ...یک آینه قدی که قسمت بالایی اش شکسته و افتاده بود...چند گلدان و یک میز کار چوبی قدیمی که پر بود از کاغذ و روزنامه و خرت و پرت و چند تایی هم بطری مشروب نیمه خالی کنار میز روی زمین بود.مرد جوان تصمیم گرفت به سمت میز برود تا یکی از بطری ها را بردارد اما وقتی از کنار آینه رد می شد چیزی توجهش را به خود جلب کرد.برگشت و مقابل آینه قرار گرفت.قامت بلند خودش را برانداز کرد اما طبق معمول تصویر صورت خودش را نتوانست ببیند چون درست در جایی قرار می گرفت که آینه شکسته و افتاده بود.پوز خند عصبی ای زد و گفت:هه!از اولم بی کله بودم...اما حالا دیگه این تن هم برام معنی ای نخواهد داشت.اون تصادف لعنتی کار هر دومونو ساخت عزیزم!!
به سمت بطری ها رفت و یکی را برداشت.جرعه ای نوشید اما انگار که زهر می نوشید چهره اش را در هم کشید و فریاد زد:از کتاب ها متنفرم!!لعنتی!!
و بطری ای که در دست داشت رو با قدرت تمام به سمت آینه پرت کرد.صدایی که در اثر برخورد بطری با آینه ایجاد شد با صدای رعد و برق در هم آمیخت و صحنه ای هولناک در آن اتاق تاریک و نمور پدید آورد.در این فضای پر از خشم و نفرت مرد جوان احساس کرد که قلبش در حال انفجار است.فکری که به سرش زده بود تنش را به رعشه آورده بود.به سمت میز کار رفت و کاغذ ها را به این طرف و آن طرف پرت کرد.زیر توده کاغذ های خط خطی و مچاله شده دفترچه طلایی و کوچکی قرار داشت.وقتی مرد جوان دفترچه را دید ناخودآگاه اشک از چشم هایش سرازیر شد.آن را به دست گرفت و پشت میز کار روی صندلی چوبی نشست. صدای جیر جیر صندلی بلند شد اما مرد جوان حالا غرق در
کابوسی شد که روزی تمام آرزو و امید و عشقش بود. دفترچه را به سینه اش فشرد و آه سوزناکی کشید.صدای فریاد ملتمسانه او هنوز هم در گوشش می پیچید.چشم هایش را بست و آن دو نگاه سحر آگین را در ذهنش مرور کرد.همان
دو نگاهی که این مرد شکسته امروز را روزی غرق در عشق و شادی می کرد...اما حالا بسته و بی فروغ...در تاریکی اغما به سر می برد.دفتر چه را باز کرد. همان قلم تراش خورده زیبا که در روز تولدش از او هدیه کرفته
بود میان دفترچه جا گرفته بود.قلم را به دست گرفت.نگاهی به آن انداخت و گفت:من هیچ وقت نمی تونستم مثل تو بنویسم...هیچ وقت نمی تونستم زیبا بنویسم...زیبا ببینم و زیبا حس کنم...حالا دیگه حتی نمی تونم تو رو که تمام زیبایی دنیای کوچک من بودی رو بدست بیارم ...تمام برگه های این دفتر رو تو با عشق و علاقه پر می کردی...پر از خاطره های باهم بودن من وتو...پر از لمس عشقی که بین من و تو بوده و هست...و پر از زیبایی بی همتای خودت...اما حالا من...آخرین برگه این دفترچه که شده داستان زندگی من و تو رو پر می کنم...هر چند که هیچ وقت نمی تونم مثل تو بنویسم...نمی تونم مثل تو زیبا بنویسم...
سیگاری آتش زد و همین جملات را در دفترچه نوشت.کمی در فکر فرو رفت و ادامه متنش را این طور نوشت:
از نویسنده شدن...از کتاب...از هر چه که بشه توش چیزی نوشت یا خوند متنفرم...
عزیز دلم می دونم بی شک از این حرف من هم تعجب می کنی و هم بی اندازه دلگیر می شی...
می دونم که می دونی من شناختن تو رو ...بودن با تورو...و زندگی با تورو ...هر چند که سرنوشت اجازه نداد بیشتر از یک سال بشه...مدیون همین کاغذ ها و نوشتن و نویسندگی هستم...
اما حالا همین نویسندگی...همین علاقه و استعداد زیبای تو برای نوشتن باعث شد که من تو رو برای همیشه از دست بدم...
عزیزم نمی دونم تو توی اون روز کذایی وقتی داشتی از محل کارت...از مدرسه برمی گشتی...از اون پیرزن دوره گرد کولی که همیشه برام از خودش و قصه هایی که تو مسیر برگشت برات تعریف می کرد می گفتی...همون پیرزنی که من هیچ وقت ندیدمش و نفهمیدم کی بود یا چی بود...چی شنیدی که یکدفعه به سرت زد و تصمیم کرفتی که بری...
تصمیمت برام قابل هضم نبود...قابل درک نبود...
می گفتی می خوای بری...می خوای بری به کشف ناشناخته ها...می خوای بری سراغ یه دنیای جدید...
از اون روز جهنمی تو انگار که سحر شده باشی تو یه عالم دیگه سیر می کردی و من که تماشات می کردم اینو حس می کردم که این حرفا و این کارات بوی جدایی می ده...بوی غربت و بوی غم می ده...
شبا تو آسمون دنبال اخترک شازده کوچولو می گشتی...نقاشی هایی می کشیدی که دنیایی مثل دنیای شازده کوچولوی قصه داشت...طوری حرف می زدی که انگار کسی این حرف هارو بهت یاد داده و حرف های خودت نیست...
گاهی بی هوا بق می کردی و یه گوشه می شستی و به نقطه دور دستی زل می زدی...
و وقتی من به نجاتت از اون حال عجیب می اومدم به چشم های من مات و مبهوت می شدی و می گفتی:فکر می کنی می تونم به دنیای آبی چشم های تو سفر کنم؟؟
بعد که از من که گیج و گنگ می موندم جوابی نمی شنیدی آهی می کشیدی و دست ظریفتو زیر چانه ات می زدی و می گفتی:باید یه راهی پیدا کنم!!
عزیزم این نهایت بی انصافی تو بود که منو این چنین تنها و ویرون شده رها کردی و رفتی...آره اما انگار واقعا راهی پیدا کردی!به آبی چشم هایم راه پیدا کردی چون حالا حتب وقتی چشم هامو نمی بندم هم تورو میبینم...
و اون روز که ساکت رو بستی ازت پرسیدم کجا می ری و تو با حالت غریب و ناشناخته ای که فکر می کنم آمیخته ای از شادی و غم و دلتنگی و امید و ناامیدی بود گفتی:می رم دنیایی که می خوام رو کشف کنم...نگرانم نباش زود بر می گردم پیشت...یادت نره که قراره من راهی به دنیای چشم هات هم پیدا کنم...پس خیلی زود بر می گردم!!فقط تو این مدت یادت نره به گل ها آب بدی...اگه آب ندی اونها با من قهر می کنن...شاید هم بمیرن!...
در این هنگام مرد جوان که حالا به پهنای صورتش اشک می ریخت نگاهی به گلدان های گوشه اتاق انداخت و آه از نهادش بلند شد...همه گل ها خشک و پر پر شده بودند...
باز نوشت که
تو راست می گفتی گلدان ها با من هم قهر کردند!!تقصیر من بود...
وقتی دیدم سوار تاکسی شدی فهمیدم که سفرت بی برگشت خواهد بود...تا ته کوچه با نگاهم دنبالت کردم و تو رفتی...حالا از تو فقط جسم بی روحت پیش من برگشته و روی تخت بیمارستان خوابیده...
نه اینطوری نمی شود...من هم باید راهی به دنیای تو پیدا کنم...فکر کنم راهی باشد...
بلند شد و گلدان ها را آب داد...بطری های مشروب را تا ته سر کشید...بوسه ای به دفترچه زد و خودگار را به دستش گرفت...به سمت پنجره دراز و بیقواره رفت.زیر لب گفت:گل های بیچاره یکم هوای تازه می خوان!
و پنجره را باز کرد...
نور خورشید از پس ابر هایی که یک دل سیر گریه کرده بودند به زوایای اتاق تابید...برگه های دفترچه روی میز با نوازش باد تکان تکان می خورد...قطره آب از روی گلبرگ خشکیده گل روی زمین چکید...
صدای زنی که فریاد زنان از مردم طلب کمک می کرد در خیابان پیچید.....

بلدرچین
8th November 2012, 11:37 PM
روزی از روزها در بعداز ظهری نسبتا آفتابی یک پسر بلند قد در پیاده روی خیابان قدم میزد .او از زمان مدرسه همیشه در رویای نویسنده شدن بود.تمام فکروذهن او داستانها ورمان و کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.غشق به نویسندگی در او هویدا بود
او از زمانی که فهمید نویسندگی را دوست دارد همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت . گاهی هم با خودکار مینوشت که برگه های او در گوشه های اتاق بودند
و پاره پاره میشدند واودوباره از سر مینوشت...
با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...در همین حین نگاهش به پارک سر خیابان افتاد پیرزن کتابخوان روی نیمکت نشسته بود وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید
با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.اما پسر فکر میکرد که پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند...
کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.پسر تا دید هوا ابریست کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید برای راننده دست تکان داد تاکسی در کنار او ایستاد.
اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.


سلام.
کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.
(یکمی اشکال وجود داره. کتاب های اینچنینی یک چیزه گنگه،باید حتما موضوع رو مشخص کنیم تا خواننده گیج نشه.
- ویرگول توی جمله نقش مهمی داره.حتما باید استفاده کرد اگر نباشه جمله بهم میپاشه و باعث ضعف داستان میشه.
- اینجوری بهتره(قفسه کتابخانه اش جای کتاب جدید نداشت) یا اینکه یکمی ارایه تشخیص برای قشنگ کردن جمله استفاده کنیم.)

همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت.
(نشان دهنده ی تازه کار بودن است. « واقعا افرین این تیکه واقعا عالی بود.» )


با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...
(با خود اضافه است و باعث نازیبا شدن جمله و درنتیجه داستان میشه.
کلمه « برای » خیلی تکرار شده این اشکال بزرگیه.
اینجوری بهتره بنویسی : « غرق در فکر نقطه آغازین داستان بود.نمیدانست چه چیزی بهتر است در اغاز داستان نوشته بشود و... » )


وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید.
( کتاب جدیدش یعنی راوی دانای کل است. ما نمیدانیم او چه تجربه ای در خواندن داستان دارد. بهتر است بگیم « کتابی میخواند و... »، پیرزن پسر رراا ،این را اشتباه است و اضافی است و تریتب جمله را برهم میزند. چند را در جمله فقط در موارد استثناء ممکن است. )



با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.
(زبان داستان اینجا عوض میشه اینکار اشتباه است و باعث ضعف نوشته میشود و خواننده را عصبانی میکند . )



کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.
(این جمله درسته و داستان رو قشنگ کرده. افرین.)


کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید.
(به،در اول جمله جا انداخته شده.
بهتر است در ادامه بگوییم « چند دقیقه ای ایستاد،تاکسی از دور به این سمت میآمد و... » )



اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.


(این جمله اخر شاهکار است و قشنگ جای گرفته است.)

اشکالات رو درست کن و داستان رو برای خودت ازاول بخون،با صدای بلند بخون خود داستان میگه کجاها اشکال داره.
ضمنا « او » خیلی تکرار شده.این اشکاله.داستان باید روان باشه.فاعل داستان مشخصه پس مدام او اوردن یعنی داستان رو اشکال دار کردن.

برای تمرین اول از 10 نمره بهت 7میدم.اشکالات رو درست کن.

بلدرچین
16th November 2012, 02:34 PM
امروز از صبح آسمون ابری بود دم دمای ظهر چند نمه بارون اومد ولی پشیمون شد و تا الان همچنان ابری و گرفتس.
(خوبه این جمله اما خوب توصیف نشده یعنی بهتره یکمی بیشتر و بهتر توضیح داده بشه.جمله ی " پشیمان شد " یک حس تشخیص میده ولی بهتره یکمی بیشتر این صحنه توصیف بشه.)

منو یاده دل عاشق میندازه که میگیره.
(جمله گنگیه.مفهوم یا حس خاصی رو یاداوری نیمکنه. بهتر بود مثلا گفته بشه" این هوای ابری،من رو یاده دل عاشق که هرلحظه از عشوه های معشوقش می اندازه و... " )


گریه میکنه و سکوت پر معناش.
(جمله و کلمات قشنگی استفاده شده اما یک جمله یا کلمه ی تکمیل کننده یا تموم کننده کم داره یه جورایی باید شک بده به ادم...)


شاید به همین خاطره دلم به آسمونش وصله
(جمله ی گنگ. معنای خاصی نمیده بهتره یکمی واضح تر مفهوم داده بشه. به آسمون کی؟چرا؟)



ابری باشه دلم میگیره و با بارونش ...
(جمله ی خیلی عالی و زیبا کننده.آفرین)



تصمیم گرفتم نصف راهو با تاکسی برم...
(این جمله ناقصه،اینجوری که گفته ششده باید یک جمله ی بعدی هم گفته بشه یعنی از ظاهر و این جمله معلومه که یک جمله ی مکمل و تکیمل کننده بعد برم وجود داره.اصلاح بشه بهتره.،این جوری جمله هاج و واجه)


نقد : داستان قشنگی بودش.آخرش نشون از ماهری نویسنده بود که چقدر خوب و قشنگ داستان رو تموم کرد.بهتره اولش رو هم یکمی اصلاح کنه و دست به آخرش نزنه و دوباره یک بار بخونه.
از نمره 10 به این داستان9میدم.خیلی قشنگ جملات رو کنار هم اورده بودی خیلی قشنگ.واقعا با دل بازی میکرد.خیلی آفرین[golrooz]

shiny7
16th November 2012, 09:22 PM
روزی از روزها در بعداز ظهری نسبتا آفتابی یک پسر بلند قد در پیاده روی خیابان قدم میزد .او از زمان مدرسه همیشه در رویای نویسنده شدن بود.تمام فکروذهن او داستانها ورمان و کتاب های اینچنینی بود قفسه کتابخانه ی او دیگر جایی برای کتاب جدید نداشت.غشق به نویسندگی در او هویدا بود
او از زمانی که فهمید نویسندگی را دوست دارد همیشه همراه با خود ورق ومدادو پاک کن داشت . گاهی هم با خودکار مینوشت که برگه های او در گوشه های اتاق بودند
و پاره پاره میشدند واودوباره از سر مینوشت...
با خود غرق در فکر بود برای نوشتن برای شروع جدید..برای داستان جدید...در همین حین نگاهش به پارک سر خیابان افتاد پیرزن کتابخوان روی نیمکت نشسته بود وکتاب جدیدش را میخواند پیرزن سر را بلند کرد وپسر رادید
با خود گفت این جوان اصلا به کتاب و کتابخوانی اهمیت نمیده ویک جوری از مطالعه فرار میکنه.اما پسر فکر میکرد که پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند...
کم کم هوای ابری داشت به ریزش باران میرسید.پسر تا دید هوا ابریست کنار خیابان رفت ایستاد چند دقیقه بعد یک تاکسی را از دور دید برای راننده دست تکان داد تاکسی در کنار او ایستاد.
اوسریع سوارشد وتاکسی حرکت کرد...درراه هنوز در فکر داستانی جدید بود .غرق در خیالات بود که حواسش یه جلو جمع شد ..ترافیک سنگین ...او فکر کرد که تصادف شده است..آری جلوتر تصادف شده بودباید ساعتی در ترافیک میماند...خودکارو ورق خودرا از جیب شلوارش در اورد ..وفکرکرد که شاید بتواند از تصادف امروز بنویسد.




1.بهتر بود از همون اول اشاره می کردین که هوا ابری بوده...وقتی کلمه آفتابی رو میارید و بعد می گید هوای ابری در ذهن خواننده تناقض ایجاد می شه.
2.دو جمله ای که پشت سر هم اومدن نسبت به هم بی ربط هستن.
3.ارتباطی که بین پیرزن و پسر وجود داشته یکم گنگه.یعنی ارتباط ذهنی ای بین این دو کاراکتر ایجاد شده به صورت آنی و بی مقدمه توی داستان رخ داده که یکم از جذابیت داستان کم می کنه.در ضمن کسی که علاقه وافری به نوشتن داره چطور می تونه با خودش بگه که:پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند!

با تشکر از توجه شما...[golrooz]

shiny7
16th November 2012, 09:24 PM
دوستان اگر کسی نظری درباره نوشته ها داره...
یا نقد و یا ایرادی رو می بینه...
که لازم می دونه مطرح کنه...
ازش استقبال می شه!
با تشکر...[golrooz][golrooz]

وحید 0319
16th November 2012, 11:46 PM
1.بهتر بود از همون اول اشاره می کردین که هوا ابری بوده...وقتی کلمه آفتابی رو میارید و بعد می گید هوای ابری در ذهن خواننده تناقض ایجاد می شه.
2.دو جمله ای که پشت سر هم اومدن نسبت به هم بی ربط هستن.
3.ارتباطی که بین پیرزن و پسر وجود داشته یکم گنگه.یعنی ارتباط ذهنی ای بین این دو کاراکتر ایجاد شده به صورت آنی و بی مقدمه توی داستان رخ داده که یکم از جذابیت داستان کم می کنه.در ضمن کسی که علاقه وافری به نوشتن داره چطور می تونه با خودش بگه که:پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند!

با تشکر از توجه شما...[golrooz]

سلام ممنونم خیلی

بله درسته ولی در داستان گفتم نسبتا آفتابی

درسته در اینجا ذهن نویسنده این حرفو زده ...من به شخصه پیرزن های زیادی رو دیدم که مثلا پسری رو میبینن میگن که این اصلا معلومه کتاب نمیخونه از این جهت گفتم

و در مقابل هم وقتی پسری پیرزنی رو ببینه با مشغولیات ذهنی که داره ...با این سنو سال حتما تعجب میکنه که چه حوصله ای داره


بله قصدم هم همین بوده یک ارتباطی میخواستم تصادفی و بدور از کلامی که بین این دو رد وبدل بشه...

دقیقا درسته ولی این پسر درگیر ذهنیات بوده اون موقع خسته از داستان وکتاب ....این شده که وقتی پیرزن رو میبینه اینو میگه....این رو گذاشتم بر عهده خوانندگان عزیز هرجوری که دوست دارن برداشت کنن...ولی برداشت من این بود به شخصه...


خواهش میکنم ..از شماهم ممنون

بلدرچین
17th November 2012, 09:03 PM
1.بهتر بود از همون اول اشاره می کردین که هوا ابری بوده...وقتی کلمه آفتابی رو میارید و بعد می گید هوای ابری در ذهن خواننده تناقض ایجاد می شه.
2.دو جمله ای که پشت سر هم اومدن نسبت به هم بی ربط هستن.
3.ارتباطی که بین پیرزن و پسر وجود داشته یکم گنگه.یعنی ارتباط ذهنی ای بین این دو کاراکتر ایجاد شده به صورت آنی و بی مقدمه توی داستان رخ داده که یکم از جذابیت داستان کم می کنه.در ضمن کسی که علاقه وافری به نوشتن داره چطور می تونه با خودش بگه که:پیرزن چه حوصله ای دارد که کتاب میخواند!

با تشکر از توجه شما...[golrooz]



آفرین شاینی.نظرات قشنگ بودن افرین.
جالبه اون هم اومدن توی دفتر حضور غیاب اعلام حضور کردن الان با 4نفر شروع کردیم؟چرااااا؟من اصلا نمیفهمم.
کم کم پیشرفت میکنیم فکرهایی دارم که اگر دوستان و خودتون بخواید ازهمین نوشته ها راحت میتونید پول دربیارید.البته اگر روی حضورتون بمونید و واقعا علاقه به نوشتن داشته باشید و علاقه مند بمونید.یا هم یک گروه کاملا حرفه ای درست کنیم و به همه ثابتش کنیم...
ولی جای سوال داره 4نفر اومدن...چراشو نمیدونم اصلا شاید مارو قابل ندونستن...

بلدرچین
28th November 2012, 10:17 PM
چشم های روشنش به انتهای کوچه مه آلود دوخته شده بود.ذهنش آشفته بود وبه این فکرمی کرد دیگر هیچ امیدی به بازگشت او نیست.دلش نمی خواست این موضوع را باور کند.حتی فکر به این موضوع هم قلبش را به درد می آورد.
برای رهایی از این افکار سرش را تکانی داد و نگاهش را به آسمان ابری و گرفته انداخت.تک و توک دانه های ریز و سرد باران به شیشه پنجره باریک و دراز اتاق می خورد و با هر برخورد موجی از اندوه را جاری بر قلب مرد
جوان می کرد.زیر لب زمزمه کرد:چرا حالا که از هر وقتی بهت بیشتر احتیاج داشتم فکر رفتن به سرت زد؟
رویش را از پنجره که حالا بخار کرده بود گرفت و به زوایای اتاق نگاهی انداخت.فضای کوچکی که اطرافش می دید متشکل بود ازیک تلوزیون قدیمی و خاک خورده ...یک کاناپه فرسوده با روکش پارچه ای خردلی ...یک آینه قدی که قسمت بالایی اش شکسته و افتاده بود...چند گلدان و یک میز کار چوبی قدیمی که پر بود از کاغذ و روزنامه و خرت و پرت و چند تایی هم بطری مشروب نیمه خالی کنار میز روی زمین بود.مرد جوان تصمیم گرفت به سمت میز برود تا یکی از بطری ها را بردارد اما وقتی از کنار آینه رد می شد چیزی توجهش را به خود جلب کرد.برگشت و مقابل آینه قرار گرفت.قامت بلند خودش را برانداز کرد اما طبق معمول تصویر صورت خودش را نتوانست ببیند چون درست در جایی قرار می گرفت که آینه شکسته و افتاده بود.پوز خند عصبی ای زد و گفت:هه!از اولم بی کله بودم...اما حالا دیگه این تن هم برام معنی ای نخواهد داشت.اون تصادف لعنتی کار هر دومونو ساخت عزیزم!!
به سمت بطری ها رفت و یکی را برداشت.جرعه ای نوشید اما انگار که زهر می نوشید چهره اش را در هم کشید و فریاد زد:از کتاب ها متنفرم!!لعنتی!!
و بطری ای که در دست داشت رو با قدرت تمام به سمت آینه پرت کرد.صدایی که در اثر برخورد بطری با آینه ایجاد شد با صدای رعد و برق در هم آمیخت و صحنه ای هولناک در آن اتاق تاریک و نمور پدید آورد.در این فضای پر از خشم و نفرت مرد جوان احساس کرد که قلبش در حال انفجار است.فکری که به سرش زده بود تنش را به رعشه آورده بود.به سمت میز کار رفت و کاغذ ها را به این طرف و آن طرف پرت کرد.زیر توده کاغذ های خط خطی و مچاله شده دفترچه طلایی و کوچکی قرار داشت.وقتی مرد جوان دفترچه را دید ناخودآگاه اشک از چشم هایش سرازیر شد.آن را به دست گرفت و پشت میز کار روی صندلی چوبی نشست. صدای جیر جیر صندلی بلند شد اما مرد جوان حالا غرق در
کابوسی شد که روزی تمام آرزو و امید و عشقش بود. دفترچه را به سینه اش فشرد و آه سوزناکی کشید.صدای فریاد ملتمسانه او هنوز هم در گوشش می پیچید.چشم هایش را بست و آن دو نگاه سحر آگین را در ذهنش مرور کرد.همان
دو نگاهی که این مرد شکسته امروز را روزی غرق در عشق و شادی می کرد...اما حالا بسته و بی فروغ...در تاریکی اغما به سر می برد.دفتر چه را باز کرد. همان قلم تراش خورده زیبا که در روز تولدش از او هدیه کرفته
بود میان دفترچه جا گرفته بود.قلم را به دست گرفت.نگاهی به آن انداخت و گفت:من هیچ وقت نمی تونستم مثل تو بنویسم...هیچ وقت نمی تونستم زیبا بنویسم...زیبا ببینم و زیبا حس کنم...حالا دیگه حتی نمی تونم تو رو که تمام زیبایی دنیای کوچک من بودی رو بدست بیارم ...تمام برگه های این دفتر رو تو با عشق و علاقه پر می کردی...پر از خاطره های باهم بودن من وتو...پر از لمس عشقی که بین من و تو بوده و هست...و پر از زیبایی بی همتای خودت...اما حالا من...آخرین برگه این دفترچه که شده داستان زندگی من و تو رو پر می کنم...هر چند که هیچ وقت نمی تونم مثل تو بنویسم...نمی تونم مثل تو زیبا بنویسم...
سیگاری آتش زد و همین جملات را در دفترچه نوشت.کمی در فکر فرو رفت و ادامه متنش را این طور نوشت:
از نویسنده شدن...از کتاب...از هر چه که بشه توش چیزی نوشت یا خوند متنفرم...
عزیز دلم می دونم بی شک از این حرف من هم تعجب می کنی و هم بی اندازه دلگیر می شی...
می دونم که می دونی من شناختن تو رو ...بودن با تورو...و زندگی با تورو ...هر چند که سرنوشت اجازه نداد بیشتر از یک سال بشه...مدیون همین کاغذ ها و نوشتن و نویسندگی هستم...
اما حالا همین نویسندگی...همین علاقه و استعداد زیبای تو برای نوشتن باعث شد که من تو رو برای همیشه از دست بدم...
عزیزم نمی دونم تو توی اون روز کذایی وقتی داشتی از محل کارت...از مدرسه برمی گشتی...از اون پیرزن دوره گرد کولی که همیشه برام از خودش و قصه هایی که تو مسیر برگشت برات تعریف می کرد می گفتی...همون پیرزنی که من هیچ وقت ندیدمش و نفهمیدم کی بود یا چی بود...چی شنیدی که یکدفعه به سرت زد و تصمیم کرفتی که بری...
تصمیمت برام قابل هضم نبود...قابل درک نبود...
می گفتی می خوای بری...می خوای بری به کشف ناشناخته ها...می خوای بری سراغ یه دنیای جدید...
از اون روز جهنمی تو انگار که سحر شده باشی تو یه عالم دیگه سیر می کردی و من که تماشات می کردم اینو حس می کردم که این حرفا و این کارات بوی جدایی می ده...بوی غربت و بوی غم می ده...
شبا تو آسمون دنبال اخترک شازده کوچولو می گشتی...نقاشی هایی می کشیدی که دنیایی مثل دنیای شازده کوچولوی قصه داشت...طوری حرف می زدی که انگار کسی این حرف هارو بهت یاد داده و حرف های خودت نیست...
گاهی بی هوا بق می کردی و یه گوشه می شستی و به نقطه دور دستی زل می زدی...
و وقتی من به نجاتت از اون حال عجیب می اومدم به چشم های من مات و مبهوت می شدی و می گفتی:فکر می کنی می تونم به دنیای آبی چشم های تو سفر کنم؟؟
بعد که از من که گیج و گنگ می موندم جوابی نمی شنیدی آهی می کشیدی و دست ظریفتو زیر چانه ات می زدی و می گفتی:باید یه راهی پیدا کنم!!
عزیزم این نهایت بی انصافی تو بود که منو این چنین تنها و ویرون شده رها کردی و رفتی...آره اما انگار واقعا راهی پیدا کردی!به آبی چشم هایم راه پیدا کردی چون حالا حتب وقتی چشم هامو نمی بندم هم تورو میبینم...
و اون روز که ساکت رو بستی ازت پرسیدم کجا می ری و تو با حالت غریب و ناشناخته ای که فکر می کنم آمیخته ای از شادی و غم و دلتنگی و امید و ناامیدی بود گفتی:می رم دنیایی که می خوام رو کشف کنم...نگرانم نباش زود بر می گردم پیشت...یادت نره که قراره من راهی به دنیای چشم هات هم پیدا کنم...پس خیلی زود بر می گردم!!فقط تو این مدت یادت نره به گل ها آب بدی...اگه آب ندی اونها با من قهر می کنن...شاید هم بمیرن!...
در این هنگام مرد جوان که حالا به پهنای صورتش اشک می ریخت نگاهی به گلدان های گوشه اتاق انداخت و آه از نهادش بلند شد...همه گل ها خشک و پر پر شده بودند...
باز نوشت که
تو راست می گفتی گلدان ها با من هم قهر کردند!!تقصیر من بود...
وقتی دیدم سوار تاکسی شدی فهمیدم که سفرت بی برگشت خواهد بود...تا ته کوچه با نگاهم دنبالت کردم و تو رفتی...حالا از تو فقط جسم بی روحت پیش من برگشته و روی تخت بیمارستان خوابیده...
نه اینطوری نمی شود...من هم باید راهی به دنیای تو پیدا کنم...فکر کنم راهی باشد...
بلند شد و گلدان ها را آب داد...بطری های مشروب را تا ته سر کشید...بوسه ای به دفترچه زد و خودگار را به دستش گرفت...به سمت پنجره دراز و بیقواره رفت.زیر لب گفت:گل های بیچاره یکم هوای تازه می خوان!
و پنجره را باز کرد...
نور خورشید از پس ابر هایی که یک دل سیر گریه کرده بودند به زوایای اتاق تابید...برگه های دفترچه روی میز با نوازش باد تکان تکان می خورد...قطره آب از روی گلبرگ خشکیده گل روی زمین چکید...
صدای زنی که فریاد زنان از مردم طلب کمک می کرد در خیابان پیچید.....





شاینی تقریبا خوبه اما بهتره یک بار خودت کامل بازنویسی کنی یک جاهایی ویرگول نزاشتی.افرین عزیزم

بلدرچین
28th November 2012, 10:20 PM
تمرین دوم :

یک گوشی پرت شده و شیشه ی شکسته

بچه ها نقش اولتون مهمه. سوم شخص بنویسید اگر تونستید.

Sa.n
28th November 2012, 10:56 PM
منم بیام ؟
من رو هم راه میدید توی گروهتون ؟

بلدرچین
29th November 2012, 09:58 PM
منم بیام ؟
من رو هم راه میدید توی گروهتون ؟


سلام اجی.گروه برای علاقه مندانه هرکسی هروقتی خواست قدمش روی چشم.
خوش اومدی اجیه گلم.
تمرین دوم رو گذاشتم شروع کن.مرسی

Sa.n
30th November 2012, 03:01 AM
سر سفره ناهار نشسته بودیم و داشتیم ناهار می خوردیم که داداشم بحث خواستگاری رفتن رو پیش کشید این 10 باری بود که این بحث توی خونه ی ما در گرفته بود و بابا هم مخالفت می کرد اما امروز که انگار حال بابا هم اصلا خوب نبود دوباره بحث خواستگاری پیش کشیده شد و
ولی این دفعه انگار خیل ی جدی تر از دفعات قبل بود کم کم صدا ها بالا گرفت و جر و بحث تبدیل به دعوا شد و بعد از دعوا بابا شال و کلاه کرد و رفت بیرون داداش من هم که رفت تو اتاقش و در رو بست
تا این که بعد از 3 ساعت مامانم گفت برو داداشتو بیا با بابات آشتی بده من هم که موضوع رو جدی نمی دیدم رفتم
رفتم در اتاق رو زدم گفتم : داداش ، داداشی قهر نکن دیگه بیا بیا غذا تو بخور بابا مهم نیست که حالا بابا اینجوری میگه اما خودم راضیش می کنم میریم خواستگاری
محکم تر د رمیزنم : آخه کاری رو که میشه با زبون حل کرد چرا با جنگ و دعوا !
کم کم نگران شدم همون طور که صدا می زدم ضربه ها رو محکم تر می کردم و لی جواب نمی داد
دستگیره در رو چرخوندم و وارد اتاق شدم
شیشه ی بالکن رو شکونده بود و موبایلش هم روی زمین افتاده بود همون طور که لب هایم می لرزید و گلویم از بغض گرفته بود سرم گیج رفت و زمین خورده بودم خودم رو کشون کشون به سمت در بالکن رسوندم شیشه خرده ها پاهام رو زخمی کرده بود و رو زمین پر خون شده بود و همون طور که پاهام زخم بود به موبایلش نگاه کردم و دیدم شماره ی همون کسی که بعد از ظهر به بابا التماس می کرد بریم خواستگاریش رو موبایلشه
هی به خودم دلداری می دادم که نه بابا حتما چیزی به شیشه خورده و شیشه شکسته رفتم تو بالکن پایین رو که دیدم جنازه ی برادرم غرق در خون بود جیغ بلندی کشیدم و ناگهان از خواب پریدم سریع به اتاق داداشم رفتم و دیدیم سر جاش خواب
اون لحظه واقعا دنیا رو بهم داده بودن

بلدرچین
1st December 2012, 12:36 PM
این 10 باری بود. ( این جمله اصلا درقالب داستان نیست،این دهمین باری بود، بهتره.)

ما در گرفته بود. ( در گرفته بود، اصلا جمله ی خوبی نیست.یعنی اینجا کاربرد نداره، سر گرفته بود بهتره.)

بیار با ( حرف ر ننوشته شده،تصحیح شود.)

رفتم رفتم در اتاق ( تکرار)

د رمیزنم ( محکم تر در زدم.)

سرم گیج رفت و زمین خورده بودم. ( رفت و خورده بودم اصلا باهم جور نیستن،پیشنهاد : سرم گیج رفت و به شدت زمین خوردم،

و ناگهان از خواب پریدم سریع به اتاق داداشم رفتم و دیدیم سر جاش خواب اون لحظه واقعا دنیا رو بهم داده بودن ( بهتربود داستان رو همون جور شگفت ادامه میدادی یا اخرش رو باز میزاشتی تا خواننده حودش اخرش رو حدس بزنه اینجوری خیلی بهتربود تا اینکه یهو بگی خواب پریدم و... . به هرحال خیلی قشنگ بود افرین.باید بیشتر تمرین کنی کتاب بخون تا زمان افعال رو بهتربشناسی.)

نکته مثبت داستان :
ولی این دفعه انگار خیل ی جدی تر از دفعات قبل بود کم کم صدا ها بالا گرفت و جر و بحث تبدیل به دعوا شد. ( این جمله خیلی خوب نوشته شده و کلمات کنارهم گذاشته شدن واقعا این جمله خیلی عالیه.افرین)

چکامه91
1st December 2012, 01:21 PM
- او چه میخواست؟
او از خواسته هایش محروم بود، محروم از زندگی، محروم از همه چیز و همه کس! اری او محروم بود!...
از یک سال پیش، درست یک سال پیش دیگر نگاه پدری، بر سرش نبود. دیگر مهر مادری نبود. دست یاری خواهر از او کوتاه بود.
دیگر هیچ کس از او نمی پرسید : « حالت خوب است؟» ، « کمک نمی خواهی؟ » ، « من هستم، نگران نباش.» ، « خدا بزرگ است، درست می شود.»
خدا....
ایا خدا این گونه برایش خواسته بود؟ ایا سرنوشتش این بود که در یک عصر پاییزی، سه یار زندگی اش او را وداع گویند و برای همیشه تنها بماند؟ بی پدر، بی مادر، بی خواهر...

تمام فکرش این بود: چرا؟ اخر چرا؟ چرا من؟ مگر من چه کرده بودم؟...
تمام زندگی اش این بود: تنها، بی کس، بی هیچ کس...
تمام رویایش این بود: پدر، مادر، خواهر...
تمام کسش این بود: دوستی صادق و همراه که تنها دلخوشی اش شده بود؛ تنها کسی بود که ارامش می کرد.
اما این برایش کافی بود؟...نه...هرگز...

او می پنداشت که تمام امیدهایش، ارزوهایش، دلخوشی هایش و حتی خدایش! ترکش گفته اند.
و حال فقط ان دوست بود که می خواست برای اخرین بار با او حرف بزند و صدایش را بشنود.
می خواست به او بگوید که دیگر تنها یارانش، یک گوشی پرت شده ای است که مثل خودش حال و روز خوبی ندارد! و تکه شیشه ای شکسته ....
اری... گوشی پرت شده و تکه شیشه ای شکسته که می توانست او را به هدفش برساند....

چکامه91
2nd December 2012, 05:16 PM
«- نیما...گوش کن.
اخه چرا اینجوری می کنی؟! این کارا چیه؟! تو که دیگه بچه نیستی! چرا منطقی برخورد نمی کنی؟
همه چیز که داره خوب پیش میره. خب که چی این کارا؟؛زدی گوشیرو پرت کردی، شیشه رو که شکستی هیچ!، گوشیرو هم داغون کردی!! پسر چرا دیوونه بازی درمیاری؟! مگه تو...اخه من چی بگم دیگه...؟!
اوضاع که داره روبه راه میشه. خودتم اینو خوب می دونی...»

«- ارش! یه دقبقه گوش کن!
تو نمی فهمی! اصلا نمی خوای بفهمی!
ببین!
من خسته ام، داغونم، همه چیز واسم تموم شده اس...الان می خوام تنها باشم، تو لاک خودم باشم، می خوام تو تنهایی خودم بمیرم.»

«- نیما!
مردن چیه؟ کی گفته قراره بمیری؟! ای بابا!
من این همه حرف زدم! تو چرا این چرت و پرتارو میگی؟!...
نیماجان! رفیق من! یه کم مثبت فکر کن، همه چیز درست میشه...»

نیما یگانه و ارش سعیدی، فرزندان دریا و جنگل های شمال، اکنون بعد از هفت سال رفاقت....
رفاقتی که می توان ان را در معنای واقعی اش دانست....

پنج سال پیش، ارش در یک سانحه تصادف، پدر و مادرش را از دست داد.
و سه سال قبل نیز نیما...
پدر و مادرش او را در حادثه اتش سوزی ترک گفتند.

و حال نیما بود و ارش.
این دو یکدیگر را خوب می فهمیدند، خوب می شناختند. این دو برای یکدیگر پای خنده و شانه گریه بودند.
و بعد از هفت سال دست تقدیر به گونه ای رقم می خورد که شاید جدایی دو دوست دور از انتظار نبود...
دو ماه پیش نیما به سردردی مداوم مبتلا شد و بعد از یک هفته...
بعد از یک هفته، در یک لحظه، تمام اینده اش را ،درست مثل همان سه سال قبل، از دست رفته و تاریک دید.
اما این بار... این بار او توان ایستادگی نداشت... و این را ارش خوب می دانست...
بعد از یک هفته، پزشکان تشخیص دادند که وی به تومر مغزی مبتلاست.

« - برای چی مثبت فکر کنم ارش؟! اصلا جای مثبت فکر کردن هم وجود داره؟!
تو دیوونه ای ارش! تو منو نمی فهمی!»

« - چرا اینقدر می گی نمی فهمم؟!
نیما به خدا می فهمم. به خدا درکت میکنم...
این تویی که نمی فهمی. تویی که درک نمی کنی!
مگه دکترت نگفته حالت خوب میشه؟ مگه نگفته تومر رشد نکرده؟
این نقطه مثبت نیست؟! جای مثبت فکر کردن نداره؟!
تو چرا اینقدر ناامیدی؟!
نیما تو خیلی قوی تر از این حرفایی....»

«- ارش... ارش! بس کن! من حالم خوب نیست. اعصاب درست و حسابی هم ندارم.
به من نگاه کن! من همون نیما سابقم؟! من میتونم دووم بیارم؟!»

« - داری دیوونم میکنی!
اره! تو اون نیما نیستی! تو عوض شدی. ضعیف شدی!تو اون نیما نیستی!
نیمایی که من می شناختم اینقدر زود جا نمی زد، کم نمی اورد.
پنج سال پیش اون نیما دست منو گرفت و بلندم کرد نه تو!... اون نیما سه سال پیش سر مراسم تشییع مامان باباش، زخم زبون مردمو شنید اما بازم خم به ابرو نیاورد تا مبدا خواهرش اشکشو ببینه و کم بیاره و داغش بیشتر شه. اره نیما، تو اون نیستی!»

« - ارش! به خدا قسم یک کلمه ی دیگه حرف بزنی خودمو می کشم!»

« - هر کار دوست داری بکن!...»

و حال نیما بود و کارد روی میز...
او تصمیمش را گرفت.... دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایش مهم نبود....

«- باشه ارش خان!
فقط اینو بدون که دوست خوبی بودی... اما این بار...نفهمیدی چی می گم!...»

«- نیما!... نه!...خواهش می کنم!...نیما!...»
....
صدای شکستن بشقاب روی میز نیما را به خود اورد....
دست هایش دیگر تکان نمی خوردند، خون در رگ هایش خشک شده بود و به مغزش فشار می اورد...
زمان از حرکت باز ایستاده بود، گویی خیال گذر نداشت...

اری... این دو تنها بودند.
سالیان دراز یارشان تنهایی بود.
جمع سه نفره انان بسیار تنها بود: تنهایی، نیما، ارش.
و اکنون در این ظلمت اندوه و ناامیدی، یک یار به جمع انان پیوسته بود: تنهایی، نیما، ارش با چهره ی غرق درخون و لبه میز اغشته به خون....




دوستان سلام
من نمیدونم میشه اسم این نوشترو داستان گذاشت یا نه!
راستش یه جوریه!!
کمیتش لنگه!!
ولی دقیقا نمیدونم ایراداتشو
منتظر راهنماییتون هستم

saamaaneh
2nd December 2012, 07:28 PM
صبح با صدای پیامک تلفن همراهم بیدار شدم، همکارم بود پیام داده بود، امروز جلسه مهمی داریم زودتر بیا سر کار، اینم اول صبح مون، گوشی رو پرت کردم روی تختم و بلند شدم ، کارام رو سریع انجام دادم و رفتم سوار ماشینم شدم، هنوز چند تا خیابون رو رد نکرده بودم که یه پسری 11، 12 ساله با لباس کهنه و قدیمی پرید جلوی ماشینم، ترمز کردم ، با ترسی که توی نگاهش و صدای لرزونش بود ازم خواست سوارش کنم، من تو اون لحظه جز سوار کردنش به هیچی فک نکردم، سواره ماشینم که شد ازم خواست سریع از اونجا دور شم، ازش پرسیدم بگو چی شده که اینقد هراسونی، زد زیر گریه، اشکاش امانش نمی داد تا حرف بزنه کمی پایین تر جلوی یه سوپر مارکتی نگه داشتم و براش یه آب معدنی و چند تا خوراکی خریدم، ازش خواستم صورتشو بشوره و این خوراکی ها رو بخوره. بعدش که کمی حالش بهتر شد و احساس کردم آروم تره، ازش خواستم ماجرا رو برام تعریف کنه.

برام شروع کرد به گفتن قصه ی پر غصه ی زندگیش، میگفت من یه آبجی کوچکتر از خودم دارم، ما پدر و مادر نداریم، تو خونه یکی که ما بهش میگیم زخمی، چون خیلی رو صورت و بدنش جای زخم چاقو هس ما به این اسم صداش میکنیم، زندگی میکنیم. روزا سر چهار راه ها براش گل میفروشیم شبام هرچی پول درآوردیم میدیم بهش در عوضش اونم به ما غذا و جایی برا خواب میده، تعدادمون زیاد نیس ولی با همدیگه صمیمی هستیم. یه روز سر یکی از چهار راه ها داشتم گل میفروختم آبجیم با یه شوق و ذوقی اومد سمتم بهم گفت داداشی نگاه کن عروسک دختره چه قد نازه، اون لحظه موندم چی به آبجیم جواب بدم ولی تو دلم گفتم برات یه عروسک ناز میخرم آبجی جونم، از اون روز یه کم از اون پولی که از فروش گل دستم میومد رو برمیداشتم، خیلی کم تا یه وقت زخمی نفهمه، چند وقتی گذشت و من تونستم یه عروسک کوچیک برا آبجیم بخرم، شب تو خونه وقتی همه خواب بودن بیدارش کردم عروسک رو بهش دادم و ازش خواستم اونو از زخمی قائم کنه و هر وقت دلش برا عروسکش تنگ شد، بره اونو ببینه و دوباره بذاره جایی که قائم کرده بود. هیچ وقت برق چشاشو تو تاریکی شب وقتی عروسکو دادم دستش فراموش نمی کنم، من اینو بهش گفتم اما هرگز فک نکردم دل آبجی کوچولوم خیلی زود به زود برا عروسکش تنگ میشه، صبح چند روز بعدش وقتی از خواب بلند میشه میره عروسکشو ببینه زخمی عروسکو دستش میبینه و آبجیم بهش میگه که من براش خریدم، میاد سراغم تا دعوام کنه که منم از ترس زدنش، آخه خیلی بد کتک میزنه، از دستش فرار میکنم و ماشین شما رو که دیدم کلی خوشحال شدم.

حرفاش که تموم شد دیگه چیزی برای گفتن نداشتم، خواستم بهش پول بدم،یا نه با هم بریم برا آبجیش یه عروسک بخریم، نه، درد اون با این کارا کم نمیشد، اون ناخواسته زندگی ای براش رقم خورده بود که ازش یه مرد ساخته بود، یه مرد تو وجود یه بچه کوچیک.

تو این فکرا بودم که ازم خواست سر چهار راه پیادش کنم، بهش گفتم میخوای چی کار کنی؟ کمی فک کرد و گفت: شب میرم پیش زخمی احتمالا آروم تره ازش میخوام عروسک آبجیمو بهش بده در عوض من براش بیشتر کار میکنم شایدم کتکم زد ولی الان عروسک آبجیم خیلی برام مهم تره. به چهار راه که رسیدم نگه داشتم ازم خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.

کل روز ذهنم مشغول فک کردن به اون بود، سر جلسه نمی تونستم فکرمو متمرکز کنم، جلسه تموم شد اما فک نمیکنم اون چیزی که مدیرمون میخواست شد، دم دمای غروب برگشتم خونه، خسته تو تختم دراز کشیدم، غرق در تفکراتم بودم که ناگهان صدای شکستن شیشه رشته افکارم رو پاره کرد، رفتم دم پنجره بچه های کوچمون داشتن فرار میکردن، توپشون وسط اتاقم بود، من از پنجره خیره شدم به بچه های شیطون و بازیگوش کوچمون، و مدام با خودم فک میکردم که چرا زندگی با هر کس یه جور بازی میکنه، توپ زندگی تو خونه کدوم آدم میافته، شیشه کدوم خونه رو میشکونه و ...

"ببخشید نتونستم با سوم شخص داستانمو بیان کنم."

mamadshumakher
2nd December 2012, 09:46 PM
سلام آقا جعفر,نیم کیلو شیر بریز.
این جمله ای هست که لیلا تقریبا هر روز آن را تکرار میکند.صبح که میشود اول به فکر تهیه ی شیر برای مادر پیرش میشود.به خاطر بیماری مادرش و توصیه پزشک عادت کرده بود هر روز مقداری شیر بخرد.
لیلا زنی 40 ساله قدبلند,خوش چهره و خوش برخورد هست که تمام اهل محل او را میشناسند.لیلا را به خاطر صبر و تحمل و پشتکارش تحسین میکنند اما باز هم سنگینی دل لیلا در چهره اش مشخص بود.
همسر و 2فرزندش را در یک صانحه از دست داد و تنها مادر پیرش همدم او در این کره ی خاکی بود.برای تامین مخارج زندگی در یک آشپز خانه کار میکرد.محل کارش زیاد از خانه دور نبود.
هر ماه مجبور بود مادرش را به پزشک معالجش برای انجام آزمایشات برساند از آخرین باری که برای آزمایش برد 29روز میگذشت.
کی باید مادرتو به آزمایشگاه برسونی؟صدای سمیه بود,همسر صاحب آشپزخانه.
لیلا- فردا صبح سمیه جون.
سمیه-یادت باشه بیا اینجا با ماشین من برو.
لیلا-چشم عزیزم.ممنون از محبتت
فردای اون روز لیلا با مادرش به آشپزخونه اومدن و با ماشین سمیه رفتند به سمت آزمایشگاه.یک ساعتی نشستند تا جواب آزمایش حاضر شود.جواب را گرفتند و رفتند به اتاق دکتر
دکتر_خانم ثامنی نمیخوام ناراحتتون کنم اما مادرتون باید توی این ماه حتما عمل بشه
لیلا-عمل؟وای نه.
دکتر-نگران نباشید.عمل سخت و خطرناکی نیست.
لیلا- حالا هزینش چقدر میشه اقای دکتر؟
دکتر-حدود 2میلیون.
لیلا با ذهنی نگران دست مادرش را گرفت و ار اتاق آقای دکتر بیرون آمد.
سوار ماشین که شدند سعی کرد نگرانی را فراموش کند.همیشه امیدوار بود.
برای خودشان ابمیوه خریدند و راه افتادند.
در لاین وسط اتوبان مشغول رانندگی بود که ناگهان یک شی به شیشه ی جلو خودرو اصابت کرد و قسمتی از آن شکست.سریعا کنار زد و پیاده شد.اول به شیشه نگاه کرد و سپس به کف خیابان.چشمش به یک تلفن همراه افتاد که بیشتر شبیه جنازه بود تا تلفن.گوشی را برداشت راه افتاد.قبل از این اتفاق تصمیم گرفته بود که پول عمل را از سمیه قرض بگیرد اما حالا فقط احساس شرمندگی داشت و باید هزینه شیشه ی شکسته رو هم پرداخت میکرد.
بعد از صرف ناهار گوشی تلفن مادرش را برداشت و سیمکارت گوشی که پیدا کرد را درون آن گذاشت.فقط یک شماره در حافظه ی سیمکارت ذخیره شده بود با نام,بابا....

mamadshumakher
2nd December 2012, 11:25 PM
ببخشید داستان رو خیلی خلاصه و بدون باز بینی نوشتم.اخرشم زود جمع کردم.چون خیلی طولانی میشد.آخرش لیلا میشه مادر همون بچه که تو گوشیش فقط یه بابا ذخیره بود [nishkhand]

بلدرچین
2nd December 2012, 11:28 PM
کیفیت مهمه نه کمیت...مرسی ازهمتون.

بلدرچین
7th December 2012, 01:14 PM
داستان نوشتن اسونه فقط خواستن میخوادش.زبان شخصش رو خوب دراوردی.میخونم ایرادی اگرداشت میگم عزیزم

mamadshumakher
8th December 2012, 06:25 PM
داستان نوشتن اسونه فقط خواستن میخوادش.زبان شخصش رو خوب دراوردی.میخونم ایرادی اگرداشت میگم عزیزم
قربان نقد داستان ما چی شد؟یعنی اینقد افتضاحه که به این زودی نمیتونی نتیجه رو مشخص کنی؟[nishkhand]

بلدرچین
22nd March 2013, 03:15 PM
تمرین جدید:
مکان : ریل قطار
یک پسر جوان که یک زنبیل دستش داره.
عاشق راه رفتن روی ریل قطاره.
هوای ابری ممکنه بارون بیاد.
بچه هایی که به قطار سنگ میزنن.


شروع کنید بچه ها.اگر شد از این دفعه خودم هم شروع میکنم به نوشتن

"مهدی"
22nd March 2013, 03:47 PM
به اطراف نگاه میکنه.........ابرهای خاکستری همه آسمون رو گرفتن، پسرک زنبیل رو باید سریعتر به مقصد می رسوند. نمیدونست باید کجا بره.......تصمیم گرفت ریل قطار رو دنبال کنه. صدای پاهای پسرک روی سنگهای کنار ریل حس خاصی بهش میداد. حسی که می گفت : "تلاشت بی فایده اس!" ، ولی پسرک باید می رفت. خطوط ریل معلوم نبود که به کجا ختم می شوند. انگار مثل دوتا رقیب همدیگه رو تعقیب می کردند و تا بی نهایت پیش می رفتند. صدای باد همه جا پر شده بود. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت ، پسرک نا امیدتر از قبل ادامه می داد. قطار از کنارش بی تفاوت رد شد.....یاد خاطراتش افتاد. انگار نه انگار که تا مدتی پیش همراه با دوستاش به قطارهای وحشی روی ریل سنگ پرتاب می کرد.


چطوره رفقا؟!

بلدرچین
22nd March 2013, 04:12 PM
به اطراف نگاه میکنه «= این جمله خوبه.

ابرهای خاکستری (رنگ) همه آسمون رو گرفتن، (این جمله هم خوبه تا اینجا همه چی نرماله)

پسرک زنبیل رو باید (هرچه )سریعتر به مقصد می رسوند. (اینجا نشون میده که دست پاچه شدی. زبان داستانت تغییر میکنه. باید بهتره بعد پسرک قرار بگیره.)

صدای باد همه جا پر شده بود ( افرین.جمله خوبیه. حس خوبی داره)

پسرک نا امیدتر از قبل ادامه می داد ( پسرک نا امیدتر از قبل به راهش (مسیرش) ادامه میداد. ،،،، این بهتر نیست به نظرت؟)

دوستاش (دوستانش بهتره ،،، کلمات شکسته نظم داستان رو بهم میریزن.)



داستانت خوب بود اما بهتره یکمی رو ی نوشتنت دقت بیشتری کنی.افرین داری عزیزم.

عرفان سلیم زاده
22nd March 2013, 04:22 PM
خیلی خوبه مهدی جان خیلی خوب احساس فداکاری و ایثار رو توصیف کردی.چیز دیگه نمیتونم بگم موضوع داستان تو فداکاری و ایثار هستش.

"مهدی"
22nd March 2013, 06:08 PM
به اطراف نگاه میکنه «= این جمله خوبه.

ابرهای خاکستری (رنگ) همه آسمون رو گرفتن، (این جمله هم خوبه تا اینجا همه چی نرماله)

پسرک زنبیل رو باید (هرچه )سریعتر به مقصد می رسوند. (اینجا نشون میده که دست پاچه شدی. زبان داستانت تغییر میکنه. باید بهتره بعد پسرک قرار بگیره.)

صدای باد همه جا پر شده بود ( افرین.جمله خوبیه. حس خوبی داره)

پسرک نا امیدتر از قبل ادامه می داد ( پسرک نا امیدتر از قبل به راهش (مسیرش) ادامه میداد. ،،،، این بهتر نیست به نظرت؟)

دوستاش (دوستانش بهتره ،،، کلمات شکسته نظم داستان رو بهم میریزن.)



داستانت خوب بود اما بهتره یکمی رو ی نوشتنت دقت بیشتری کنی.افرین داری عزیزم.


نوکرم نوکرم........

در کل از داستان هایی که نرمال نوشتن خوشم نمیاد.........

باید امیانه صحبت کرد.........با مخاطب بیشتر ارتباط برقرار میکنه...........

البته من اینو تو 3 دقیقه نوشتم..........غلطاش هم ببخشید دیگه.

چکامه91
23rd March 2013, 03:09 AM
تمرین جدید:
مکان : ریل قطار
یک پسر جوان که یک زنبیل دستش داره.
عاشق راه رفتن روی ریل قطاره.
هوای ابری ممکنه بارون بیاد.
بچه هایی که به قطار سنگ میزنن.


شروع کنید بچه ها.اگر شد از این دفعه خودم هم شروع میکنم به نوشتن

اقا امیر نقد دوتا داستان قبلی من چی شد؟!؟!!اینقد بد بود؟!؟

Sa.n
23rd March 2013, 06:49 AM
هوا خیلی سرد بود کم کم داشت تاریک می شد . تاجایی که چشم کار می کرد کسی بیرون نبود . داشتم از تپه کوهی به سمت پایین می رفتم که به خانه برسم . اما در پایین تپه درست وسط ریل قطار پسر کوچولویی با یک زنبیل که به دستش بود دیدم .خیلی تعجب کردم چون در آن محدوده خانه های کمی وجود داشت و من همه اهالی را می شناختم . اما این کودک کاملا غریبه بود . سرعتم را بیشتر کردم و به او رسیدم وقتی بهش رسیدم گفت :سلام ، شما اهل کدام منطقه ای ؟ می دانی الان باید خانه باشی ؟ می دانی ساعت 7 است و دارد تاریک می شود ؟
پسرک گفت : همین ریل قزار را 4 کیلومتر پایین تر بروی خانه ما را میبینی ! من می خوام خانه باشم اما اگر من خانه باشیم کی برود تا خانه مادر بزرگم و دارو هایش را بدهد کی روز ها از ساعت 6 تاساعت 6:30 بیرون کار کند و فقط 1 تومان از رجش باقی بماند کی تمام هزینه خانواده را به اضافه هزینه درمان مادربزرگش را بپردازد ؟ تعجب می کنید که مرا هیچ وقت ندیده اید ؟ این کار هر روز من است تامین مخارج خانواده برای این من را نمی بینید چون من امروز خیلی زود به کار هایم رسیدم و هر روز ساعت 9 شب از همین مسیر راهی خانه می شوم حالا متوجه شدید ؟
و به راه خود ادامه داد من هم در آن زمان فقط به سخنان کودک گوش سپرده بودم و تمام حرف هایش توی سرم چرخ می زد و هی تکرار می شد پسر رفت و در تاریکی گم شد من مانده بودم و ریل قطار به سمت خانه برگشتم اما تمام فکرم حرف های آن کودک بود با خود تاسف می خوردم که چرا کودکی که الان باید در مدرسه باشد و درس بخواند 15 ساعت تمام باید کار کند
واقعا چرا . . . ؟؟

starauobi
24th March 2013, 11:49 AM
هوا ابری بود و دل آسمان گرفته بود، پسر بلند قدی با گام های آهسته از پیاده رو می گذشت او به نویسندگی عشق می ورزید اما از کتابخوانی متنفر بود ودوست نداشت که کتاب بخواند ومشکل اصلی او همین موضوع بود.
آسمان غرشی کرد و باران بارید چقدر دل انگیز بود گام های پسر بلند قد تندتر و تندتر میشد تا به چهار راه رسید تاکسی گرفت و در راه خانه راهی شد که ناگهان تاکسی تصادف کرد و ترافیک شدیدی رخ داد و پسرک مجبور شد که از تاکسی پیاده شود ؛تصادف رو به روی یک کتابخانه صورت گرفته بود پسر تصمیم گرفت که به آنجا برود ؛مسئول کتابخانه که زنی کهن سال بود به او خودکاری داد تا مشخصات خود را بنویسد.
او عضو کتابخانه شد و هر هفته به آنجا می رفت تا کتاب های مفیدی بگیرد و بیشتر کتاب هایی که میگرفت مربوط به نویسندگی بود و بعد از کتابخانه به مدرسه می رفت،پسر بلند قد در درس هایش پیشرفت چشم گیری کرده بود و علاقه اش به کتاب و کتاب خوانب بیشتر بیشتر میشد.

rayarasool
24th March 2013, 07:22 PM
سلام

دوباره صبح شد و حمید باید میرفت نون بگیره . مادرش گفت: زود برگرد هوا خیلی بده ممکنه بارون بیاد. خونه ی اونا نزدیک راه آهن بود و هر وقت میخواست بره نانوایی باید از دنباله ریل ها میرفت باشنیدن سوت قطار حمید فکری به سرش زد . باخودش گفت ببینم چند متر میتونم روی ریل ها راه برم بدون اینکه بیفتم تا قطار داره میاد . پس شروع کرد به دویدن دو سه قدم که رفت یهو تعادلش به هم خورد و افتاد پائین اما بلند شد و قولشو عوض کرد و گفت اصلا مهم نیست که افتادم ببینم چند متر میتونم تا رسیدن قطار بدوم همین جور که روی ریل راه میرفت یهو دید که قطار داره میاد زنبیل نون رو انداخت روی زمین تا شاید تند تر بدود با رسیدن قطار بچه های محله هم پیداشون شد . اونها که خیلی دلشون میخواست سگن ها رو به قطار بزنند تا ببینند قطار کج میشه یا نه با دیدن حمید اولش با سنگ زدن بهش که بیا پایین تا ما سنگ زدنو شروع کنیم اما بعدش خودشون هم به حمید ملحق شدند دیگه کم کم قطار سوت کشان رسید بهشون و همشون از روی ریل کنار رفتن حمید یه چند دقیقه ای وایساد تا نفسش جا بیاد بعد که به خودش اومد دید که نانوایی رو رد کرده تازه زنبیلش رو هم چند کیلومتری پایین تر از نانوایی انداخته بود توی صف نانوایی که بود دیگه حالش رو براه شده بود اما یه احساس ضعفی داشت.
توی راه خونه کم کم بارون هم شروع شد و چیزی که از حمید به خونه رسید یه زنبیل با نون های خیس ، کفش های گلی و یه پیکر آش و لاش بود.

ببخشید خیلی طولانی شد، اولین تجربه بود:دی

بلدرچین
26th March 2013, 08:49 PM
داستان rayarasool

زود برگرد هوا خیلی بده .
نقد : خیلی بده گنگه و نمیتونه فضای مناسب رو برای خواننده ایجاد کنه.


خونه ی اونا نزدیک راه آهن بود.
نقد: خونه ی کی؟باید کامل مشخص باشه تا خواننده رو پای داستان نگه داره. یک مکان صاحب داره نباید صاحب رو از مکان جدا کنیم مگر در استثنائات.


هر وقت میخواست بره نانوایی باید از دنباله ریل ها میرفت.
نقد: جمله نامفهوم.بهتره کلمات عوض شه.


باخودش گفت ببینم چند متر میتونم روی ریل ها راه برم بدون اینکه بیفتم تا قطار داره میاد.
نقد: " تا قطار بیاد " باید اول بیاد. ( ببینم تا قطار میاد،چند متر میتونم روی ریل ها راه برم بدون اینکه بیفتم.)


پس شروع کرد به دویدن دو سه قدم که رفت یهو تعادلش به هم خورد.
نقد: توی جمله قبل گفته بودی راه برم،اما توی این جمله گفتی دویدن!
بهتره این جوری بگی : ( پس شروع کرد به راه رفتن یا قدم گذاشتن.)
یهو کلمه مناسبی نیست توی داستان نویسی متوسط و حرفه ای ،بهتره از کلماتی مثل : ناگهان یا کلماتی شبیه به این استفاده کنی.


افتاد پائین اما بلند شد.
نقد: کجا افتاد؟ بهتره بنویسی ( روی سنگ های کنار ریل افتاد.)
اما،مناسب این جا نیست.



قولشو عوض کرد و گفت اصلا مهم نیست که افتادم ببینم چند متر میتونم تا رسیدن قطار بدوم همین جور که روی ریل راه میرفت یهو دید که قطار داره میاد زنبیل نون رو انداخت روی زمین تا شاید تند تر بدود.
نقد: این جا دست پاچه شدی انگار چون جمله ت تکرار جمله ی اوله وو قولی نداده. جمله ها گنگن!




اونها که خیلی دلشون میخواست سگن ها رو به قطار بزنند تا ببینند قطار کج میشه یا نه با دیدن حمید اولش با سنگ زدن بهش که بیا پایین تا ما سنگ زدنو شروع کنیم.
نقد: این جمله هم گنگه و اخرش جای فاعل و راوی عوض میشه. حمید نقش اصلی بود که اخر جمله ت،حمید میره کنار و یکی از بچه هایی که میخوان سنگ بزنن راوی میشه. بهتره جمله تصحیح بشه.



بهتره اخرش رو کاملا عوض کنیو از اول بنویسی چون کاملا ضعف روی اخراشه و اخرشو خراب کردی.

افرین داری به این جرات. افرین بنویس بچه هایی بودن عین تو که نوشتن و نوشتن و کم کم ایراداتشون درست شده. نظر منو بخوای بهتره یکمی فکر کنی و یه داستان جدید بنویسی.
زبان توی داستان باید یک دانه زبان باشه اگر زبان تغییر کنه از قالب داستان میاد بیرون.
برای تجربه ی اول خوبه.

بلدرچین
26th March 2013, 08:50 PM
هوا ابری بود و دل آسمان گرفته بود، پسر بلند قدی با گام های آهسته از پیاده رو می گذشت او به نویسندگی عشق می ورزید اما از کتابخوانی متنفر بود ودوست نداشت که کتاب بخواند ومشکل اصلی او همین موضوع بود.
آسمان غرشی کرد و باران بارید چقدر دل انگیز بود گام های پسر بلند قد تندتر و تندتر میشد تا به چهار راه رسید تاکسی گرفت.

نقد : تا اینجا خیلی خوب نوشتی افرین داری.همه جملات مرتب کنارهم قرار گرفتن.



در راه خانه راهی شد که ناگهان تاکسی تصادف کرد .

نقد : اینجارو یکمی ویرایش کن. مخصوصا اون اول که اصلا معنی نمیده.
تاکسی یکمی طول میکشه که راه بیوفته و سرعت بگیره.یا این اتومبیلی که شخص اول داستانت توشه به کسی میزنه که بهتره یکمی از طی مسیر بنویسی.مثلا: تاکسی شروع به حرکت کرد.باران داشت شدت میگرفت و زمین لغزنده بود که ناگهان...
یا اینکه اتومبیل دیگه ای به تاکسی میزنه،این باید مشخص باشه.



بیشتر کتاب هایی که میگرفت مربوط به نویسندگی بود.
نقد : منظورتو از کتاب هایی مربوط به نویسندگی نفهمیدم!!


افرین داری افرین عزیزم.خداروشکر ماشالا استعداد خوبی داری.قشنگ مینویسی.قلمت میتونه خیلی بهترو بهتر شه.افرین عزیزم.احتمالا اولین داستان یا نوشتت نیست.احساسی که توی نوشته هات موج میزنه خیلی به خواننده کمک میکنه.واقعا خوشحالم از این نوشتن افرین.

بلدرچین
26th March 2013, 08:53 PM
به او رسیدم وقتی بهش رسیدم .
نقد : " به او " فکر میکنم بهتر باشه.بهش محیط داستان رو عوض میکنه و بهم میریزه.


گفت :
نقد: میم رو جا انداختی.


قزار.
(قطار)



اگر من خانه باشیم.
(جمع بستی!!)



فقط 1 تومان از رجش باقی بماند.
(رجش ،یعنی چی؟)


افرین.خیلی بهترشدی افرین واقعا

چکامه91
26th March 2013, 09:56 PM
ناگهان صدای سوت قطار او را متوجه اطرافش ساخت و به گوشه ای پناه برد.
شب تاریکی بود اما....
پس از چند ثانیه بازهم اوبود و ریل های قطار....
هر روز ، هر شب ، هر لحظه او بود و ریل های قطار... ؛ دلبسته و دلخوش گذران لحظات تنهایی در کنار ان ها . گام هایش لرزان اما سرشار از عشق ....
به راستی می توان عاشق بود؟!؟! عاشق گام برداشتن بر روی ریل هایی که هیچ گاه به هم نمی رسند، یکدیگر را یار نیستند؟! ... اما لحظه های پسر جوان سرشار از حضور پر مهر ان ها بود.

هر روز با زنبیلی که گذر زمان رنگ و رویش را به یغما برده بود به دیدن مادر بزرگش که در نزدیکی این یاران سکونت داشت می رفت و برایش نان می خرید. دیدار مادربزرگ....
این گونه بود که او می توانست ساعت هایی با تنهاییش باشد!!! اما با امدن قطار و سر رسیدن کودکان سنگ به دست خلوت تنهایش دیگر معنا نداشت.

او قدم زدن بر روی ریل ها را دوست می داشت ، تنهاییش را دوست می داشت ، در این تنهایی ارزش هایی را می یافت : خودش، وجودش ، ارامش ، زندگی ، حتی اسمان ، خورشید، مادر بزرگ....
او معنای این واژگان را خوب می فهمید: وجودش، گرمای دستان مادربزرگ زیر سقف ابی اسمان با پرتوهای طلایی خورشید را ، زندگی مملو از ارامش می دانست ....
اما چشمانش هیچ گاه دوستان خلوتش را که این احساس عمیق را به او بخشیده بودند ، نمی دید...روز روشن، شب تاریک بود و شب تاریک پهن دشت دیدگانش....

M@hdi42
26th March 2013, 10:12 PM
. دیشب برف سنگینی آمده بود.همه جا سفید سفید..... مخملی مخملی...... .تپه های اطراف ده لباسی از جنس حریر پوشیده اند . رد پای سگ ها در کوچه های روستا خودنمایی میکند. هر از گاهی دانه ای برف بر گونه هایم مرا از رویایی که در آن غرق شده ام بیدار میکند. انگار مادر طبیعت میگوید مهدی بیدار شو بیدار شو پسرم . صدای سوت قطار سکوت ارامبخش برف ها را در هم می شکند . به آن سوی روستا روانه میشوم. دوان و خیزان میشتابم. اه خدایا دیر رسیده ام. بچه ها حسابی از خجالت قطار در آمده بودند. صدای تق تق کنان برخورد سنگ ها به تن سرد قطار فضا را پر کرده بود. تنها وگریان با زنبیلی پر از غصه روی ریل ها به راهم ادامه دادم .انگار قطار را بدرقه می کردم که شاید روزی دوباره برگردد ....

aisan.
27th March 2013, 05:41 PM
امروز که مادرش گفت نان بخرد اصلا حوصله نداشت دلش بدجور گرفته بود با بی حوصلگی زنبیل را در دستش گرفت و به سمت نانوایی رفت همیشه وقتی حوصله نداشت دلش میخواست از روی ریل راه آهن کنار خانه شان راه برود و به انتهای ریل نگاه کند جایی که دو خط موازی ریل به هم می رسیدند ولی هرچه جلوتر میرفت به آن نقطه نمیرسید اصلا حواسش نبود با خود در دل حرف میزد و میگفت چه دنیای ترسناکی عاشق میشوی و نمیدانی عشقت هوس است یا واقعی. چرا روزهایم بی بهانه دلگیر شده دلم پر از ترس است و دنیایم پر از ای کاش و حسرت روزهای خوش گذشته به این جا که رسید اشک در چشمانش حلقه زده بود ولی با هر سختی که بود آن را فروخورد چرا که پسر بود و پسرها نباید گریه کنند خیلی وقت بود که از کوچه منتهی به نانوایی رد شده بود نگاهش را از روی ریل راه آهن نمیتوانست بردارد آن قدر دلش گرفته بود و ذهنش آَشفته بود که حتی نگاه اطرافیانش را نمیدید و تنها دلش میخواست برود ،برود و برود تا آنجا که به جایی برسد که دو ریل همدیگر را قطع میکنند انگار که یادش رفته بود ریل ها هرگز به هم نمیرسند به راهش ادامه میداد و به روز اول آشنایی اش با آن دختر بامحبت فکر میکرد به کمکی که به او کرد تا باور کند او هم خوب است و خدا توبه اش را میپذیرد اما او با دل دختر چه کرده بود کاری کرده بود که اشک همدم تنهایی دختر شود کاری کرده بود که غرور دختر از بین رود،قلبش را تسخیر کند و همیشه نگرانش کند کاری کرده بود که دخترک وقتی میخواست رابطه اش را با اوتمام کند دیگر از همه بیزار شود،دخترک تمام حرف دلش را به او گفته بود و او تنها به دنبال خواست خود بود و احساس دختر را فراموش کرده بود یک هفته بود که آن دو خواب خوش نداشتند و سه شب بود که دختر با چشمان گریان برایش پیام میفرستاد و آن دختر درس خوان را به گریان ترین دختر تبدیل کرده بود به روزهای خوش با او بودن فکر میکرد و دلش میخواست که روزها برگردند و دیگر خودخواهی اش را کنار بگذارد و با قلبش او را دوست بدارد نه با هوس پنهانی در حرفهایش نه با فکر آن که اگر روزی نیم ساعت تلفنی حرف بزنند آن دختر به او وابسته خواهد شد ،نمیدانست که دخترک بدون حرف زدن قبلا وابسته شده بوده و تمام حرف هایش محبت هایش برای همین است وگرنه راحت دل کنده بود و میرفت بدون آنکه شب ها با پیام های پسر نگرانش شود ،برایش دعا کند ،گریه کند و از همه ی آدم های منطقی اطرافش که میگفتند عاشق نشو و درس بخوان درس،درس و درس بیزار شود، آن ها خودشان عاشق بودند و اشتباه کرده بودند و دلشان میخواست دخترک مرتکب همچنین اشتباهی نشود .دخترک همه را به پسر گفت و با دل شکسته تر از سابق از زندگی پسر خارج شد پسری که هر چه میخواست به سرعت بدست می آورد و فکر میکرد این دل هم مثل سایر چیزهاست و هرچه او بخواهد میکند اما نبود . تعدادی کودک به سمت او سنگ پرتاب میکردند که یک دفعه او از درد از حال و هوایش خارج شد و میخواست بفهمد که دلیل دردش چیست برگشت و قطاری را که با سرعت به او نزدیک میشد دید و به سرعت خود را به زمین پرت کرد اگر یک لحظه دیرتر متوجه قطار شده بود حتما مرده بود چون راننده قطار فکر میکرد که آن شخص خود حتما با صدای قطار متوجه شده و خواهد رفت اما نمیدانست پسرک درعالمی دیگر بوده وصدایی نمیشنید پس از عبور قطار پسرک به سمت کودکان رفت و از آنها تشکر کرد ،تازه یادش آمده بود که برای چه کاری آمده و اکنون هوا در حال تاریک شدن بودمطمئن بود مادرش اکنون بسیار نگران است وباید دوان دوان به منزل برگردد اما هنوز دلش میخواست برود به ناکجا جایی که هیچ فکری در ذهنش نباشد و قدری آرام گردد ولی چه فایده میدانست که حتی اگر تا صبح هم راه رود هیچ چیز عوض نخواهد شد پس بازگشت تا مادرش را اندوهگین نکند . در راه برگشت نان خرید ،دوباره ذهنش درگیر شده بود و دلش گرفته بود حوصله حرف زدن نداشت اما جلوی مادرش وانمود میکرد خوشحال است مثل گذشته است درحالی که نبود با خود میگفت کاش از روی ریل پایین نپریده بود و اکنون زنده نبود، زندگی نمیکرد و آرام بود در جهنمی که حقش بود.

بلدرچین
27th March 2013, 06:22 PM
. دیشب برف سنگینی آمده بود.همه جا سفید سفید..... مخملی مخملی...... .تپه های اطراف ده لباسی از جنس حریر پوشیده اند . رد پای سگ ها در کوچه های روستا خودنمایی میکند. هر از گاهی دانه ای برف بر گونه هایم مرا از رویایی که در آن غرق شده ام بیدار میکند. انگار مادر طبیعت میگوید مهدی بیدار شو بیدار شو پسرم . صدای سوت قطار سکوت ارامبخش برف ها را در هم می شکند . به آن سوی روستا روانه میشوم. دوان و خیزان میشتابم. اه خدایا دیر رسیده ام. بچه ها حسابی از خجالت قطار در آمده بودند. صدای تق تق کنان برخورد سنگ ها به تن سرد قطار فضا را پر کرده بود. تنها وگریان با زنبیلی پر از غصه روی ریل ها به راهم ادامه دادم .انگار قطار را بدرقه می کردم که شاید روزی دوباره برگردد ....






. دیشب برف سنگینی آمده بود.همه جا سفید سفید..... مخملی مخملی...... .تپه های اطراف ده لباسی از جنس حریر پوشیده اند . رد پای سگ ها در کوچه های روستا خودنمایی میکند. هر از گاهی دانه ای برف بر گونه هایم ( بر گونه هایم چی؟فعلی نداره باید فعل بزاری) مرا از رویایی که در آن غرق شده ام بیدار میکند. انگار مادر طبیعت میگوید مهدی بیدار شو بیدار شو پسرم . صدای سوت قطار سکوت ارامبخش برف ها را در هم می شکند . به آن سوی روستا روانه میشوم. دوان و خیزان میشتابم. اه خدایا دیر رسیده ام. بچه ها حسابی از خجالت قطار در آمده بودند. صدای تق تق کنان برخورد سنگ ها به تن سرد قطار فضا را پر کرده بود. تنها وگریان با زنبیلی پر از غصه روی ریل ها به راهم ادامه دادم .انگار قطار را بدرقه می کردم که شاید روزی دوباره برگردد ....



افرین داری عزیزم خوبه همه چی مرتب فقط اون اشکالتو درست کن.افرین

بلدرچین
27th March 2013, 06:29 PM
ناگهان صدای سوت قطار او را متوجه اطرافش ساخت و به گوشه ای پناه برد.
شب تاریکی بود اما....
پس از چند ثانیه بازهم اوبود و ریل های قطار....
هر روز ، هر شب ، هر لحظه او بود و ریل های قطار... ؛ دلبسته و دلخوش گذران لحظات تنهایی در کنار ان ها . گام هایش لرزان اما سرشار از عشق ....
به راستی می توان عاشق بود؟!؟! عاشق گام برداشتن بر روی ریل هایی که هیچ گاه به هم نمی رسند، یکدیگر را یار نیستند؟! ... اما لحظه های پسر جوان سرشار از حضور پر مهر ان ها بود.

هر روز با زنبیلی که گذر زمان رنگ و رویش را به یغما برده بود به دیدن مادر بزرگش که در نزدیکی این یاران سکونت داشت می رفت و برایش نان می خرید. دیدار مادربزرگ....
این گونه بود که او می توانست ساعت هایی با تنهاییش باشد!!! اما با امدن قطار و سر رسیدن کودکان سنگ به دست خلوت تنهایش دیگر معنا نداشت.

او قدم زدن بر روی ریل ها را دوست می داشت ، تنهاییش را دوست می داشت ، در این تنهایی ارزش هایی را می یافت : خودش، وجودش ، ارامش ، زندگی ، حتی اسمان ، خورشید، مادر بزرگ....
او معنای این واژگان را خوب می فهمید: وجودش، گرمای دستان مادربزرگ زیر سقف ابی اسمان با پرتوهای طلایی خورشید را ، زندگی مملو از ارامش می دانست ....
اما چشمانش هیچ گاه دوستان خلوتش را که این احساس عمیق را به او بخشیده بودند ، نمی دید...روز روشن، شب تاریک بود و شب تاریک پهن دشت دیدگانش....









اما چشمانش هیچ گاه دوستان خلوتش را که این احساس عمیق را به او بخشیده بودند ، نمی دید...روز روشن، شب تاریک بود و شب تاریک پهن دشت دیدگانش....
(این خط اخرو من نفهمیدم.یعنی چی؟)

داستانت نثر امیز بود.یعنی به زبان نثر نوشته بودی.قشنگ بود و منظم و با نظم و تریتیب.خوب بودش افرین.
قشنگ بودش اما دو خط اخر رو بهتره یک بار دیگه بخونی و یکمی تصحیح کنی.یکمی برای خواننده ممکنه دچار اشکال کنه.
عزیزم خوب نوشته بودی افرین

چکامه91
27th March 2013, 06:49 PM
اما چشمانش هیچ گاه دوستان خلوتش را که این احساس عمیق را به او بخشیده بودند ، نمی دید...روز روشن، شب تاریک بود و شب تاریک پهن دشت دیدگانش....
(این خط اخرو من نفهمیدم.یعنی چی؟)

داستانت نثر امیز بود.یعنی به زبان نثر نوشته بودی.قشنگ بود و منظم و با نظم و تریتیب.خوب بودش افرین.
قشنگ بودش اما دو خط اخر رو بهتره یک بار دیگه بخونی و یکمی تصحیح کنی.یکمی برای خواننده ممکنه دچار اشکال کنه.
عزیزم خوب نوشته بودی افرین


ممنون متشکر راستش خودمم یه مقدار این حسو داشتم تا حدی
نمیخواستم داستانو واضح تموم کنم یعنی از عمد میخواستم یه مقدار خواننده به اخرش فک کنه و خیلی راحت نگم نابینا بود و یه جوری برسونم که دردش درد کمی نبوده اما بیراهه رفتم احتمالاو زیاد سختش کردم
منظور جملاتم این بود:
دوستان خلوتش : قرار بوده پارادوکس باشه حالا تا چه مقدار تونستم بیانش کنم ...اصولا خلوت ادما تنهایی هست و کسی تو خلوت نیس اما اینجا ریل هایی هستن که در عین حال که با هم نمیسازن(برگرفته از اینکه ریل ها بهم نمیرسن)یار تنهاییه یه انسانن
وجودش، گرمای دستان مادربزرگ....: تو این خط میخواستم کل داستنو جمع کنم با توجه به اینکه در خط قبلش واژه هاییو استفاده کردم حالا میخواستم ارتباط این جمله هارو نشون بدم که به گفته شما گنگ شده

ممنونم سعی میکنم درستش کنم امیدوارم رفع ابهام شده باشه
سپاس

بلدرچین
27th March 2013, 07:06 PM
اهان یعنی همدم این انسان ریل های قطارن درسته؟یعنی با حسش هرروز میاد و ریل رو دوست و یار خودش میدونه.
اگر میخوای اخر داستانت باز باشه یعنی خواننده بعد از اینکه داستان رو خوند خودش حدس بزنه یعنی خودش بقیه رو بسازه باید پایانش رو باز بزاری یعنی تا یک جایی از داستان پیش بری و بعد سه نقطه بزاری و اخرش بنویسی پایان باز تا خواننده خودش حدس بزنه که اخرش چی میشه.
خوب نوشتی یک جوری نثر گونه بود.خوب بود اما باید نثر بخونی تا بهتر بتونی بنویسی.

چکامه91
27th March 2013, 07:31 PM
اهان یعنی همدم این انسان ریل های قطارن درسته؟ اون که بله
یعنی با حسش هرروز میاد و ریل رو دوست و یار خودش میدونه. نه خودشم میاد !!!اما با حسشه که میتونه بیاد بیشترش به خاطر اینه چون اصلا نابیناس (یه جوری روح حاکم بر داستان اینه که احساستش کاملا پرورش یافته اس و اینو مدیون تنهایی خودش با ریل ها ست چون ریل ها رو دوست داره)
اگر میخوای اخر داستانت باز باشه یعنی خواننده بعد از اینکه داستان رو خوند خودش حدس بزنه یعنی خودش بقیه رو بسازه باید پایانش رو باز بزاری یعنی تا یک جایی از داستان پیش بری و بعد سه نقطه بزاری و اخرش بنویسی پایان باز تا خواننده خودش حدس بزنه که اخرش چی میشه.
خوب نوشتی یک جوری نثر گونه بود.خوب بود اما باید نثر بخونی تا بهتر بتونی بنویسی. مرسی ممنون

مهندس نوجوان
28th March 2013, 02:10 PM
مدرسه ما پشت بازارچه فرش فروش ها بود . امیر هم عصر ها آن جا کار میکرد . یک پسر قد بلند و لاغر مردنی که همیشه تمام هوش و ذکاوت اندکی را که داشت صرف فرار از مدرسه می کرد . اصلا علاقه ای به درس و مدرسه نداشت و به اصرار مادر پیرش بود که تن به این کار مشقت بار می داد . همیشه می گفت : امسال را که تمام کنم می روم توی بازار و کمک این و اون کار می کنم و سرمایه ای جمع می کنم و می رم توی خیابون اصلی یه دهنه مغازه می خرم و یه سوپری توپ باز میکنم . حتی به ما قول داد که همه مان را یک بار دعوت کند مغازه اش تا به اندازه 500 تومان هرچی خواستیم بخوریم . از نظر امیر مولایی کتاب وسیله ای بود که باید برگ هایش را کند و تویشان خواروبار ریخت و فروخت به مردم . به همین دلیل هم تمام کتاب هایش را نگه داشته بود تا هروقت خواست یک سوپری باز کند برگه کم نیاورد .
آن سال ها گذشت و گذشت تا من که شاگرد اول کلاس بودم شدم یک معلم تازه کار . سال سوم دبیری ام بود ، محسن (یکی از شاگرد هایم) شاگرد اول کلاس بود . از آن بچه هایی که معلوم بود مادرش آن قدر قربان صدقه اش می رود تا قلم بدهد دستش... همیشه خودم را برایشان مثال می زدم و از سختی های زمان خودمان برایشان می گفتم تا کمی درس بگیرند .
فامیل محسن مولایی بود ، ناخداگاه آدم را یاد امیر می انداخت ولی این کجا و آن کجا . از بین بچه های آن دوره کمتر کسی را به خاطر می آوردم ولی امیر چیز دیگری بود . یک پسر شرو شور که ایده هایش برای فرار از مدرسه حتی به فکر من هم نمی رسید .
والدین محسن هیچ وقت مدرسه نمی آمدند . یک بار کشیدمش یک گوشه و از پدر و مادرش پرسیدم
می لرزید ، آن همه ابهت سردرس جواب دادنش به یکباره فرو ریخته بود .
- چرا پدر و مادرت برای جلسه اولیا و مربیان نیومدن؟ هان ؟
- آقا بابا و مامانمون هردو تاشون میرن سر کار
- بابات چیکارس؟
- مغازه فرش فروشی داره آقا
خیالم راحت شد . اگر پسر امیر بود حتما بابایش سوپری داشت . به هرحال قرار شد بابایش بیاید مدرسه...
روز بعد پدر محسن دیر تر از قرار معلوم آمد ، لاغر اندام و بود قد بلند ، جوری که اندامش در آن پیراهن شیری رنگش کمی ناجور بود .
چایی ام را از روی میز برداشتم و به سمتش آمدم .توی چشم هایش که نگاه کردم یک دفعه خشکم زد . مراقب استکان چای بودم که از دستم نیفتد .پدر محسن با دیدن لبخند گشادی که بر پهنای صورتم نقش بسته بود کمی چپ چپ به من نگاه می کرد . گویی از سلامت عقلی من اطمینان نداشت . پریدم و بقلش کردم .کمی از چایی روی موزاییک های دفتر مدرسه ریخت . گفتم : شما امیر مولایی هستید مگر نه ؟
از بغلم بیرون آمد و خوب توی صورتم نگاه کرد . پس از مدت کوتاهی کند و کاو در صورت و قد و قواره ام با شک و تردید پرسید : محسن سلطانی؟
نیشم تا بناگوش باز شد . این بار سخت تر از قبل یکدیگر را در آغوش کشیدیم .
پرسیدم چه شد که فرش فروشی باز کردی ؟ پس آن سوپری که قولش را می دادی چه شد ؟ ترسیدی بیاییم و نفری 500 تومان مجانی ازت چیز بخریم .
خنده تلخی کرد و جواب داد:
سال بعد که راهنمایی ام تمام شد مادرم مرد (خدا رحمتش کند) پیرزن بیچاره خیلی برایم زحمت کشید . آرزویش این بود که من درسخوان بشوم و برایش شاهنامه بخوانم ... من هم دیگر مدرسه نرفتم و رفتم بازار .طبق حساب و کتاب هایم بعد از 5 سال پول خرید مغازه را گیر می آوردم . پنج سال تمام شد و من همان مقدار پول را هم جمع کردم ولی قیمت مغازه دوبرابر شد . ان جوری باید 5 سال دیگر هم کار می کردم ، تازه به شرط آن که دوباره قیمت مغازه گران نمی شد . این طور شد که از سوپری دست کشیدم و توی همان شاگردی فرش فروشی ماندم . بعدش هم ازدواج کردم و حالا محسن هم پسر ماست .
با چه شور و شوقی از پسرش تعریف می کرد . میگفت اسم مرا روی بچه اش گذاشته تا او هم مثل من درس خوان بشود . می گفت روزی چند بار داستان زندگی اش را برای محسن تعریف می کند تا او دیگر مثل پدرش نشود .
آن روز هوا گرفته و ابری بود .وقتی از مدرسه به خانه بر می گشتم بغضم با رعد آسمان ترکید . دلم سوخت ، برای امیرو محسن و همه آن هایی که دلش می خواست یک سوپری باز کنند ولی نشد ...
در طول راه به همه چیز فکر کردم ، به این که چه طور تصادفا امیر را و پسرش را دیدم و ... . گیج و منگ بودم و زیر باران مثل موش آب کشیده شده بودم . توی خیابان همه تاکسی ها برایم بوق می زدند . دلم به حالشان سوخت ، نکند آن هاهم دلشان می خواسته سوپری باز کنند ؟ سوار یکی از قراضه ترین هایشان شدم . یک پیکان سفید با یک نوار آبی آسمانی...
این طور شد که من یک داستان نویس شدم . داستان زندگی امیر دوست دوران کودکی ام

مهندس نوجوان
31st March 2013, 12:33 PM
غروب بود و پسر جوان روی ریل قطار راه می رفت . یعنی هر روز موقع غروب همین جا بود . قشر عظیمی از خاک صورت و لباسهایش را پوشانده بود . با لبهای خشکیده و چشمان منتظرش به سمتی نگاه کرد که صدای سوت قطار می آمد . از روی ریل کنار رفت ، زندگی برایش سخت بود ولی قصد خودکشی هم نداشت ... . کم کم دود قطار را از دور دید و خود را به ایستگاه رساند .
صدای خنده ی بچه هایی که صدای صوت قطار را شنیده بودند از دور شنیده می شد . با جلو آمدن قطار ، دسته ای پنج شش نفره از بچه ها ی کوچک هشت ، هفت ساله هم به ایستگاه رسیدند که هریک مشتی سنگ ریزه در دامان خود آورده بودند . عاشق این بودند که در حین حرکت قطار به آن سنگ بزنند . پسر جوان از این کارشان متنفر بود زیرا گاهی بعضی از آن ها از روی شیطنت سنگی هم به سمت او پرتاب می کرد.
وقتی که قطار فرسوده با سرو صدای بلندی ایستاد ، راننده به دنبال بچه ها بسرعت از آن بیرون دوید . دو مسافر از قطار پیاده شدند . پسر جوان زنبیلش را از گوشه ای برداشت و وارد قطار شد . صدای مسافر ها بلند شد :
- باز این پسرک آمد
- ببین آقا پسر ما همان دیروزی ها هستیم ، اگر می خواستیم چیزی از تو بخریم دیروز می خریدیم
- برو بچه جون ، تو روستای خودتون کسی به کلاه و سبد حصیری نیاز نداره ؟
بغض گلویش را گرفت : آقا ، این کلاه ها خیلی ارزونن ، برای شما که توی معدن کار می کنین خیلی خوبن ... اینا رو مادرم بافته ، خیلی محکمن ، بیشتر از یه سال عمر می کنن
چند تا از مسافر ها برای دلخوشی پسر کلاهی خریدند .
راننده که وارد قطار می شد داد زد : کسی نبود ، می خوام راه بیفتم ها
پسر به آرامی پیاده شد و آن قدر به قطار نگاه کرد تا این که در پیچ کوه ناپدید شد . هوا ابری بود و باد شدیدی که می وزید خاک های سرخ کنار ریل را در هوا پخش می کرد . بوی باران می آمد . پسرک روی ریل راه رفت ، عاشق این کار بود ، حداقل کمی به او آرامش می داد . با خود فکر کرد که چرا قبل از آمدن قطار از روی ریل ها کنار رفت ...
باران گرفته بود . خوب بود ، حداقل کسی نمی توانست اشک های روی صورت پسرک را از باران تشخیص دهد ...
باران می آمد ...

بلدرچین
6th April 2013, 12:56 AM
تمرین جدید :
درباره این تصویر یک داستان بنویسید.

http://irsun24.ir/iransun/uploads/91/10/BeautifulPlaces/33.jpg

بلدرچین
6th April 2013, 12:58 AM
از بچه هایی که در تمرین های اول بودن و مینوشتن تقاضا میکنم بیان بگن که چرا غیبت دارن...
واقعا خیلی وقته دیگه اسمی از اون ها نمیبینم...اگر مشکلی هست لطفا بیان و بگن...

shiny7
16th April 2013, 11:01 PM
از بچه هایی که در تمرین های اول بودن و مینوشتن تقاضا میکنم بیان بگن که چرا غیبت دارن...
واقعا خیلی وقته دیگه اسمی از اون ها نمیبینم...اگر مشکلی هست لطفا بیان و بگن...


سلام

به شخصه خود من بعد از عید خیلی درگیری داشتم

مسافرت...

دانشگاه و درس هاس فشرده به خاطر کوتاه شدن ترم

و به تبع اون کلاس های فوق العاده که باعث می شه وقت سر خاروندن نداشته باشیم!!

شرمنده...[negaran]

بلدرچین
21st April 2013, 01:02 AM
نمیدونم بچه ها چه حالی پیدا کردن چی شده که این اتاق موندیم و من.نمیدونم واقعا...ای کاش همه چی خوب بود و اروم...

مهندس نوجوان
23rd April 2013, 05:43 PM
نمیدونم بچه ها چه حالی پیدا کردن چی شده که این اتاق موندیم و من.نمیدونم واقعا...ای کاش همه چی خوب بود و اروم...

دوست عزیز
همه چی آرومه
غصه هام کم کم می خوابن
شما مراقب خودت باش
ما هم ایشالله کم کم پیدامون میشه
منتظر ما باشید
تا درودی ذیگر بدرود[golrooz]

Sa.n
23rd April 2013, 06:26 PM
اول از همه من عذر خواهی کنم چون یک مدت سرم شلوغ بود [negaran]
ببخشید و اما داستان :
اولین بار بود که آنجا را میدیم بعد از این که برای دیدن مادر بزرگم به روستا آمده بودیم اینجا را ندیدم واای که چقدر زیبا بود متحیر این زیبایی شده بودم خورشید وسط آسمان نور افشانی میکرد مانند الماسی در آسمان بود تپه ای پوشیده از چمن های زیبا و پر طراوت در مقابل چشمانم قرار گرفته بود چقدر دیدن آن منظره را دوست داشتم اما زیباتر از همه کلبه ای کهنه و قدیمی بود که قبل از همه به چشم من می خورد کلبه چوبی و قدیمی بود خیلی دوست داشتم بدانم که این منظره زیبا و کلبه از آن کیست خیلی زیبا و دلنواز خیلی دوست داشتنی و دنج دوست داشتنی اگر فرصت داشتم دوست داشتم تمام عمرم را روی چمن های خیس شده و باران خورده بنشینم به تماشای این کلبه کوچک اما ناگهان دستی را بر شانه خود احساس کردم برگشتم مادرم را دیدم مادرم لبخند زنان گفت : مگر قرار نبود بروی و از پزشک روستا دارو های مادربزرگت را بگیری ... وای حالا یادم افتاد داشتم می رفتم که دارو های مادر بزرگم را از پزشک بگیرم اینقدر جذب زیبایی های این محیط شدم که یادم رفت کار اصلی من چیست ما به تهران برگشتیم اما هیچگاه آن منظره زیبا و دل نشین از خاطر من نرفت

مرضیه فرهمند
12th December 2015, 01:58 PM
سلام من دوست دارم که عضو گروهتون بشم میتونم؟

بلدرچین
30th May 2021, 04:17 AM
سلام. تا زمانی که سایت دوباره سر و سامان بگیره لطفاً تشریف بیارید کانال تلگرامی ایدۀ داستان.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد