PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث



چکامه91
30th October 2012, 10:03 PM
- قاصدک


قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما،‌ اما
گرد بام و در من
بی ثمر می‌گردی.

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند.

قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند.

دست بردار از این در وطن خویش غریب.
قاصد تجربه های همه تلخ،
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب .

قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم، خردک شرری هست هنوز؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.

چکامه91
30th October 2012, 10:26 PM
- پیغام


چون درختی در صميم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود،
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و ميراث بهارم بود،
هر چه ياد و يادگارم بود،
ريخته ست.

چون درختی در زمستانم،
بی كه پندارد بهاری بود و خواهد بود.
ديگر اكنون هيچ مرغ پير يا كوری
در چنين عريانی انبوهم آيا لانه خواهد بست؟
ديگر آيا زخمه های هيچ پيرايش،
با اميد روزهای سبز آينده؛
خواهدم اين سوی و آن سو خست؟

چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ريخته ديری ست
هر چه بودم ياد و بودم برگ.
ياد با نرمك نسيمی چون نماز شعله ی بيمار لرزيدن،
برگ چونان صخره ی كری نلرزيدن.
ياد رنج از دستهای منتظر بردن،
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن

ای بهار همچنان تا جاودان در راه!
همچنان جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر.
هرگز و هرگز
بربيابان غريب من
منگر و منگر.

سايه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر، ‌خوشتر.
بيم دارم كز نسيم ساحر ابريشمين تو
تكمه ی سبزی برويد باز، بر پيراهن خشک و كبود من.
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من.

چکامه91
31st October 2012, 10:58 AM
- چون سبوی تشنه...


از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاری ست.

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را می شناسم من.
زندگی را دوست می دارم؛
مرگ را دشمن.
وای، اما با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن .

جویبار لحظه ها جاری.

چکامه91
31st October 2012, 11:21 AM
- زمستان


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است.
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است.
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.


نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک؟


هوا بس ناجوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی،در بگشای!


منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم.
منم من، سنگ تیپا خورده رنجور.
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور.


نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم.
بیا بگشای در، بگشای دلتنگم.
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.


من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان. مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان؛
نفس ها ابر، دل ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت های بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهروماه،
زمستان است.

چکامه91
31st October 2012, 07:53 PM
- آخر شاهنامه


این شکسته چنگ بی قانون،
رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر،
گاه گویی خواب می بیند.
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت،
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند.
روشنیهای دروغینی
- کاروان شعله های مرده در مرداب-
بر جبین قدسی محراب می بیند.
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را،
می سراید شاد،
قصه ی غمگین غربت را:
« هان، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز،
روزهای تنگ و تارش، چون شب اندر قعر افسانه.
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش،
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش، سرد و بیگانه.


هان، کجاست؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر.
بر گذشته از مدارماه،
لیک بس دور از قرار مهر.
قرن خون آشام،
قرن وحشتناک تر پیغام،
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند.
هر چه هستی، هر چه پستی، هر چه بالایی
سخت می کوبند.
پاک می روبند.


هان، کجاست؟
پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن.
کاندران بی گونه ای مهلت
هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی بادست.
همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیدادست.
پایتخت اینچنین قرنی
کو؟
بر کدامین بی نشان قله ست،
در کدامین سو؟
دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد.
بر چکاد پاسگاه خویش، دل بیدار و سرهشیار،
هیچشان جادویی اختر،
هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد.
بر بکشتیهای خشم بادبان از خون،
ما، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم.
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
با چکاچاک مهیب تیغهامان، تیز
غرش زهره دران کوسهامان، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان، تند
نیک بگشاییم.
شیشه های عمر دیوان را
از طلسم قلعه ی پنهان، ز چنگ پاسداران فسونگرشان،
جلد برباییم.
بر زمین کوبیم.
ور زمین -گهواره ی فرسوده ی آفاق-
دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد،
تا که سنگ از ما نهان دارد،
چهره اش را ژرف بخشاییم.


ما
فاتحان قلعه های فخر تاریخیم،
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن.
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم.
ما
راویان قصه های شاد و شیرینیم.
قصه های آسمان پاک.
نور جاری، آب.
سرد تاری، خاک.
قصه های خوشترین پیغام.
از زلال جویبار روشن ایام.
قصه های بیشه ی انبوه، پشتش کوه، پایش نهر.
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر.
ما
کاروان ساغر و چنگیم.
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان، زندگیمان شعر و افسانه.
ساقیان مست مستانه.


هان، کجاست،
پایتخت قرن؟
ما برای فتح می آییم،
تا که هیچستانش بگشاییم...»
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش،
نغمه پرداز حریم خلوت پندار،
جاودان پوشیده از اسرار،
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش!


ای پریشانگوی مسکین! پرده دیگر کن.
پوردستان جان ز چاه نابرادر درنخواهد برد.
مرد، مرد، او مرد.
داستان پور فرخزاد را سر کن.
آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید.
نالد و موید،
موید و گوید:


« آه، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم.
بر به کشتیهای موج بادبان از کف،
دل به یاد بره های فرهی، در دشت ایام تهی، بسته.
تیغهامان زنگخورد و کهنه و خسته،
کوسهامان جاودان خاموش،
تیرهامان بال بشکسته.
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم.
با صدایی ناتوان تر زانکه بیرون آید از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم.
کس به چیزی، یا پشیزی، برنگیرد سکه هامان را.
گویی از شاهی ست بیگانه.
یا ز میری دودمانش منقرض گشته.
گاه گاه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی،
همچو خواب همگنان غار،
چشم می مالیم و می گوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار.
لیک بی مرگ است دقیانوس.
وای، وای، افسوس.»

چکامه91
1st November 2012, 10:00 PM
- سترون


سیاهی از درون كاهدود پشت دریاها
بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشكی آویزان
به دنبالش سیاهی های دیگر آمده اند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان.
سیاهی گفت:
- « اینك من، بهین فرزند دریاها،
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم كرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران،
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم كرد.
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من،
ز خورشیدی كه دایم می مكد خون و طراوت را.
نبینم... وای... این شاخک چه بی جان است و پژمرده...»
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.


زبردستی كه دایم می مكد خون و طراوت را،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید.
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر،
نگه می كرد غار تیره با خمیازه ی جاوید.


گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
- « دیگر این
همان ابر است كاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پیر دروگر با لبخندی افسرده:
- « فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد.»
خروش رعد غوغا كرد، با فریاد غول آسا.
غریو از تشنگان برخاست:
- « باران است... هی! باران!
پس از هرگز... خدا را شكر... چندان بد نشد آخر...»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.
به زیر ناودانها تشنگان، با چهره های مات،
فشرده بین كفها كاسه های بی قراری را.
- « تحمل كن پدر... باید تحمل كرد...»
- « می دانم،
تحمل می كنم این حسرت و چشم انتظاری را...»


ولی باران نیامد...
- « پس چرا باران نمی آید؟»
- « نمی دانم ولی این ابر بارانی ست، می دانم.»
- « ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شكایت می كنند از من لبان خشک عطشانم.»


- « شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم كرد»
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا.
ولی باران نیامد...
- « پس چرا باران نمی آید؟»
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا.


گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
- « آیا این
همان ابر است كاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیر دورگر گفت با لبخند زهر آگین:
- « فضا را تیره می دارد، ولی هرگز نمی بارد.»

چکامه91
1st November 2012, 10:53 PM
- فریاد



خانه‌ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد این آتش،
پرده‌ها و فرشها را، تارشان با پود.
من به هر سو می‌دوم گریان،
در لهیب آتش پر دود؛


وز میان خنده‌هایم، تلخ،
و خروش گریه‌‌ام، ناشاد،
از درون خسته‌ی سوزان،
می‌کنم فریاد! ای فریاد!
خانه ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم
همچنان می‌سوزد این آتش،
نقشهایی را که من بستم به خون دل،
بر سر و چشم در و دیوار،
در شب رسوای بی‌ساحل.


وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم بدشواری،
در دهان گود گلدانها،
روزهای سخت بیماری.


از فراز بامهاشان، شاد،
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب،
بر من آتش بجان ناظر.
در پناه این مشبک شب.
من به هر سو می‌دوم، گریان از این بیداد.
می‌کنم فریاد! ای فریاد! ای فریاد!


وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛
و آنچه دارم منظر و ایوان.
من به دستان پر از تاول
اینطرف را می‌کنم خاموش،
وز لهیب آن روم از هوش؛
ز آن دگرسو شعله برخیزد، به گردش دود.
تا سحرگاهان، که می داند، که بودِ من شود نابود.
خفته‌اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،
صبح از من مانده برجا مشتِ خاکستر؛
وای، آیا هیچ سر برمی کنند از خواب،
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.
می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!

چکامه91
2nd November 2012, 11:56 AM
- مردم! ای مردم


مردم ! ای مردم،
من همیشه یادم ست این، یادتان باشد.
نیم شبها و سحرها، این خروس پیر،
می خروشد، با خراش سینه می خواند.
گوشها گر با خروش و هوش با فریادتان باشد.
مردم ! ای مردم
من همیشه یادم ست این، یادتان باشد.


و شنیدم دوش، هنگام سحر می خواند،
باز،
این چنین با عالم خاموش فریاد از جگر می خواند:
مردم! ای مردم،
من اگر جغدم، به ویران بوم،
یا اگر بر سر
سایه از فرّ ِ هما دارم،
هر چه هستم از شما هستم؛
هر چه دارم، از شما دارم.
مردم! ای مردم،
من همیشه یادم ست این، یادتان باشد.

چکامه91
2nd November 2012, 12:32 PM
- چاووشی



بسان رهنوردانی كه در افسانه ها گویند،
گرفته كولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند،
ما هم راه خود را می كنیم آغاز.


سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر،
حدیثی كه ش نمی خوانی بر آن دیگر.


نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دودیگر: راه نمیش ننگ، نیمش نام،
اگر سر بر كنی غوغا، و گر دم در كشی آرام.
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام .


من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان «هر كجا» آیا همین رنگ است؟


تو دانی كاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست.
سوی بهرام، این جاوید خون آشام،
سوی ناهید، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم،
كه می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام؛
و می رقصید دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولی،
و اكنون می زند با ساغر «مک نیس» یا «نیما»
و فردا نیز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما؛
سوی اینها و آنها نیست.
به سوی پهندشت بی خداوندی ست،
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند.


بهل كاین آسمان پاک،
چرا گاه كسانی چون مسیح و دیگران باشد:
كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كیست؟
و یا سود و ثمرشان چیست؟
بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.


به سوی سرزمینهایی كه دیدارش،
بسان شعله ی آتش،
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار.
نه این خونی كه دارم؛ پیر و سرد و تیره و بیمار.
چو كرم نیمه جانی بی سر و بی دم
كه از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
كشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار،
به سوی قلب من، این غرفه ی با پرده های تار.
و می پرسد، صدایش ناله ای بی نور:


- « كسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! ... می پرسم كسی اینجاست؟
كسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا كه لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟»
و می بیند صدایی نیست، نور آشنایی نیست، حتی از نگاه مرده ای هم رد پایی نیست.
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ.
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم كار مرگ،
وز آن سو می رود بیرون، به سوی غرفه ای دیگر،
به امیدی كه نوشد از هوای تازه ی آزاد،
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی كه می خواند:
« جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهاد كش فریاد...»


وز آنجا می رود بیرون، به سوی جمله ساحلها.
پس از گشتی كسالت بار،
بدان سان - باز می پرسد- سر اندر غرفه ی با پرده های تار:
- « كسی اینجاست؟»
و می بیند همان شمع و همان نجواست.
كه می گوید بمان اینجا؟
كه پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور:
خدایا « به كجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را؟»


بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
كجا؟ هر جا كه پیش آید.
بدانجایی كه می گویند خورشید غروب ما،
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر.
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید: زود.
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد: دیر.


كجا؟ هر جا كه پیش آی.د
به آنجایی كه می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان.
و در آن چشمه هایی هست،
كه دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن.
و می نوشد از آن مردی كه می گوید:
« چرا بر خویشتن هموار باید كرد رنج آبیاری كردن باغی
كز آن گل كاغذین روید؟»


به آنجایی كه می گویند روزی دختری بوده ست
كه مرگش نیز( چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک دیگری بوده ست،
كجا؟ هر جا كه اینجا نیست.
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلی زن، ز سیلی خور،
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
فلان با تازیانه ی شوم و بی رحم خشایرشا
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا؛
به گرده ی من به رگهای فسرده ی من،
به زنده ی تو، به مرده ی من.


بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی كه نه كس كشته ، ند روده
به سوی سرزمینهایی كه در آن هر چه بینی بكر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده،
كه چونین پاك و پاكیزه ست.


به سوی آفتاب شاد صحرایی،
كه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی.
و ما بر بیكران سبز و مخمل گونه ی دریا،
می اندازیم زورقهای خود را چون كل بادام.
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم،
كه باد شرطه را آغوش بگشایند،
و می رانیم گاهی تند، گاه آرام.


بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلكنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی فرجام بگذاریم...

چکامه91
2nd November 2012, 06:59 PM
- کتیبه



فتاده تخته سنگ آنسوی تر، انگار كوهی بود.
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یكدیگر پیوسته، لیك از پای،و با زنجیر
اگر دل می كشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن، لیك تا آنجا كه رخصت بود تا زنجیر.


ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،
و یا آوایی از جایی، كجا؟ هرگز نپرسیدیم.
چنین می گفت:
- « فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هركس طاق هر كس جفت...»
چنین می گفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود.
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی.
و حتی در نگه مان نیز خاموشی.
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود.


شبی كه لعنت از مهتاب می بارید،
و پاهامان ورم می كرد و می خارید،
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت:‌ «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: « لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود.
یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
- « كسی راز مراداند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند.»
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم.
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.


هلا، یك ... دو ... سه .... دیگر بار
هلا، یك ... دو ... سه .... دیگر بار.
عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم كردیم.
هلا، یك، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.


یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود،
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
(و ما بی تاب)
لبش را با زبان تر كرد (ما نیز آنچنان كردیم)
و ساكت ماند.
نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
- « بخوان!»‌ او همچنان خاموش.
- « برای مابخوان!» خیره به ما ساكت نگا می كرد.
پس از لختی
در اثنایی كه زنجیرش صدا می كرد،
فرود آمد. گرفتیمش كه پنداری كه می افتاد.
نشاندیمش.
بدست ما و دست خویش لعنت كرد.
- «چه خواندی، هان؟»
مكید آب دهانش را و گفت آرام:
- « نوشتهبود
همان،
كسی راز مرا داند،
كه از اینرو به آرویم بگرداند.»


نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه كردیم.
و شب شط علیلی بود.

چکامه91
2nd November 2012, 07:19 PM
- لحظه ی دیدار


لحظه ی دیدار نزدیک است.
باز من دیوانه ام٬ مستم.
باز می لرزد٬ دلم٬ دستم.
باز گویی در جهان دیگری هستم.


های! نخراشی به غفلت گونه ام را٬ تیغ!
های نپریشی صفای زلفکم را٬ دست!
و آبرویم را نریزی، دل!
- ای نخورده مست -
لحظه ی دیدار نزدیک ست.

چکامه91
2nd November 2012, 07:55 PM
- کاوه یا اسکندر؟



موجها خوابیده اند، آرام و رام،
طبل توفان از نوا افتاده است.
چشمه های شعله ور خشکیده اند،
آبها از آسیا افتاده است.


در مزار آباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش.
دردمندان بی خروش و بی فغان.
خشمناکان بی فغان و بی خروش.


آه ها در سینه ها گم کرده راه،
مرغکان سرشان به زیر بالها.
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هرچه غوغا بود و قیل و قالها.


آبها از آسیا افتاده است،
دارها برچیده، خونها شسته اند.
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند.


مشتهای آسمانکوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست.
یا نهان سیلی زنان، یا آشکار
کاسه ی پست گدایی ها شده ست.


خانه خالی بود و خوان بی آب و نان.
وآنچه بود، آش دهن سوزی نبود.
این شب است، آری، شبی بس هولناک؛
لیک پشت تپه هم روزی نبود.


باز ما ماندیم و شهر بی تپش
وآنچه کفتارست و گرگ و روبه ست.
گاه می گویم فغانی برکشم،
باز می بینم صدایم کوته ست.


باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده با چشمان تر.
ناله اش گم گشته در فریادها،
گویدم گویی که: « من لالم، تو کر»


آخر انگشتی کند چون خامه ای،
دست دیگر را بسان نامه ای.
گویدم « بنویس و راحت شو-» برمز،
«- تو عجب دیوانه و خود کامه ای»


من سری بالا زنم، چون ماکیان
از پس نوشیدن هر جرعه آب.
مادرم جنباند از افسوس سر،
هرچه از آن گوید، این بیند جواب.


گوید « آخر...پیر هاتان نیز ...هم...»
گویمش « اما جوانان مانده اند.»
گویدم « اینها دروغند و فریب.»
گویم « آنها بس به گوشم خوانده اند.»


گوید « اما خواهرت، طفلت، زنت...؟»
من نهم دندان غفلت بر جگر.
چشم هم اینجا دم از کوری زند،
گوش کز حرف نخستین بود کر.


گاه رفتن گویدم - نومیدوار
وآخرین حرفش - که « این جهل ست و لج،
قلعه ها شد فتح؛ سقف آمد فرود...»
وآخرین حرفم ستون است و فرج.


می شود چشمش پر از اشک و به خویش
میدهد امید دیدار مرا.
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده سیگار مرا.


آبها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن.
میهمان باده و افیون بنگ
از عطای دشمنان و دوستان.


آبها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی.
وآنچه گویی گویدم هر شب زنم:
« باز هم مست و تهی دست آمدی؟»


آنکه در خونش طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد.
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحل های دیگر گام زد.


در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین، ما ناشریفان مانده ایم.
آبها از آسیا افتاده؛ لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم.


هرکه آمد بار خود را بست و رفت.
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب.
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟
زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟


باز می گویند: فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود.
کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.

چکامه91
2nd November 2012, 09:45 PM
- آواز کرک


- « بده… بدبد … چه ایمانی؟...»
- « کرک جان! خوب می خوانی.
من این آواز پاکت را درین غمگین خراب آباد،
چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد.
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش.
بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار.
کرک جان! بنده ی دم باش...»


- « بده…بد بد... ره هر پیک و پیغام و خبر بسته ست.
نه تنها بال و پر، بال نظر بسته ست.
قفس تنگ ست و در بسته ست...»


-« کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت،
من این آواز تلخت را


-« بده … بد بد … دروغین بود هم لبخند و هم سوگند.
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آواز جفت تشنه ی پیوند...»


- « من این غمگین سرودت را
هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد.
به شهر آواز خواهم داد...»
- «...بده … بدبد … چه پیوندی؟ چه پیمانی؟...»


- « کرک جان! خوب می خوانی
خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندن،
زدن پیمانه‌ای - دور از گرانان- هر شبی کنج شبستانی.»

چکامه91
2nd November 2012, 10:05 PM
- خوشا



صدم غم هست، اما همدمی نیست
وگر یک همدمم باشد، غمی نیست

هزاران رازم اندر سینه پژمرد
دریغا و دریغا ، محرمی نیست

خمارآلودم، اما ساغری نه،
سراپا ریشم، اما مرهمی نیست

گنه ناکرده بادافره کشیدن
خدا داند که این درد کمی نیست

سیه چالی نصیبم شد چو بیژن
چه گویم، با که گویم، رستمی نیست

بمیر ای خشک لب در تشنه کامی
که این ابر سترون را نمی نیست

نصیحت ناپذیر و حرف نشنو
دلی دارم؛ که بی محنت دمی نیست

خوشا بی دردی و شوریده رنگی
که گویا خوشتر از آن عالمی نیست

کم ست «امید» اگر صد بار گویم
صدم غم هست، اما همدمی نیست

چکامه91
3rd November 2012, 10:57 AM
- چاره


شادی نماند و شور نماند و هوس نماند
سهل است این سخن، که مجال نفس نماند

فریاد از آن کنند که فریادرس رسد
فریاد را چه سود، چو فریادرس نماند؟

کوکو، کجاست؟ قمری مست سرود خوان؟
جز مشتی استخوان و پر اندر قفس نماند

امید در به در شد و از کاروان شوق
جز ناله ای ضعیف ز مسکین جرس نماند

توفانی از غبار بماند و سوار رفت
بس برگ و بار بیهده ماند و فرس نماند

سودند سر به خاک مذّلت کسان چو باد
در برجهای قلعه ی تدبیر کس نماند

کارون و زنده رود پر از خون دل شدند
اترک شکست عهد و وفای ارس نماند!

تنها نه «خصم» رهزن ما شد، که «دوست» هم
چندان که پیش رفتش، از او باز پس نماند

رفتند و رفت هر چه فریب و دروغ بود
تا مرگ - این حقیقت بی رحم- بس نماند

تابنده باد مشعل می، کاندرین ظلام
موسی بشد؛ به وادی ایمن قبس نماند

برخیز امید و چاره ی غمها ز باده خواه
ور نیست، پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند

چکامه91
3rd November 2012, 11:35 AM
- غم عشق



نه شگفت اگر بگویی که مرا نمی شناسی
بلی ای بلا تو شاهی و گدا نمی شناسی

نه همین وفای ما را، که محبت و وفا را
به خدا نمی شناسی، به خدا نمی شناسی

دل من شکستی آخر به نگاه خشمباری
به خدا تو قدر دل را و مرا نمی شناسی

گهری گرانبها را چو خَزَف فکندی از کف
چه کنم تو را که طفلی و بها نمی شناسی

به نگه شناختم من، که تو بی وفا حبیبی
تو صفای مهربانان ز صدا نمی شناسی

غم عشق و دردمندی ز نگاه بی زبانم
به سزا شناس جانا، به سزا نمی شناسی

نکنم سفر به شهری که در او صفا نباشد
تو ولی سفر پرستی و صفا نمی شناسی

چکامه91
3rd November 2012, 02:40 PM
- صبوحی


- « در این شبگیر،
كدامین جام و پیغام صبوحی مستتان كرده ست، ای مرغان
كه چونین بر برهنه شاخه های این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران بستانش، در این بیغوله ی مهجور،
قرار از دست داده، شاد می شنگید و می خوانید؟
خوشا، دیگر خوشا حال شما، اما
سپهر پیر بد عهد ست و بی مهر است، می دانید؟»


- « كدامین جام و پیغام؟ اوه
بهار، آنجا نگه كن، با همین آفاق تنگ خانه ی تو باز هم آن كوه ها پیداست.
شنل برفینه شان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود.
زمستان گو بپوشد شهر را در سایه های تیره و سردش،
بهار آنجاست، ها، آنک طلایه ی روشنش، چون شعله ای در دود.
بهار اینجاست، در دلهای ما، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود.
هزاران كاروان از خوبتر پیغام و شیرین تر خبرپویان و گوش آشنا جویان.
تو چه شنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهكور دور افتاده از معبر؟»


- « چنین غمگین و هایاهای
كدامین سوگ می گریاندت ای ابر شبگیران اسفندی؟
اگر دوریم اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم ای چو من تاریک.»

چکامه91
3rd November 2012, 02:58 PM
- آتش پارینه ی من


چون سبویی ست پر از خون، دل بی کینه ی من
این که قندیل غم آویخته در سینه ی من

ندهد طفل مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینه ی من

زندگی نامدم این مغلطه ی مرگ و دم، آه!
آب از جوی سرابم دهد آیینه ی من

کهکشانها همه با آتش و خون فرش شود
سر کشد یک دم اگر دود دل از سینه ی من

پر شد از قهقه دیوانگیش چاه شغاد
شکر کاووس شه این است ز تهمینه ی من

با می ناب مغان، در خم خیام، امید!
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من

شعر قرآن و اوستا ست کزین سان دم نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینه ی من

سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ فرنگ
یاد کن ز آتش روشنگر پارینه ی من

چکامه91
3rd November 2012, 07:01 PM
- دریچه ها


ما چون دو دريچه، روبه روی هم،
آگاه زهر بگو مگوی هم.
هر روز سلام و پرسش و خنده،
هر روز قرار روز آينده.
عمر آينه بهشت، اما…آه
بيش از شب و روز تير و دی كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست،
زيرا يكی از دريچه ها بسته ست.
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد،
نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد.

چکامه91
3rd November 2012, 07:11 PM
- روشنی


ای شده چون سنگ سیاهی صبور،
پیش دروغ همه لبخندها!
- بسته چو تاریکی جاوید گور
خانه به روی همه سوگندها!-


من ز تو باور نکنم، این تویی؟
دوش چه دیدی، چه شنیدی، به خواب؟
بر تو، دلا! فرخ و فرخنده باد
دولت این لرزش و این اضطراب.


زنده تر از این تپش گرم تو
عشق ندیده ست و نبیند دگر.
پاک تر از آه تو پروانه ای
بر گل یادی ننشیند دگر.

چکامه91
3rd November 2012, 07:30 PM
- روی جاده ی نمناک



اگرچه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
ازین دشت غبار آلود کوچیده ست
و طرف دامن از این خاک دامنگیر برچیده ست؛
هنوز از خویش پرسم گاه:
آه
چه می دیده ست آن غمناک روی جاده ی نمناک؟


زنی گم کرده بویی آشنا، و آزار دلخواهی؟
سگی ناگاه دیگر بار
وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او
چنان چون پاره یا پیرار؟
سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟
اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر
به تلخی باخته داروندار زندگی را در قماری سرخ؟
و شاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش
هزاران قطره خون بر خاک روی جاده ی نمناک؟


چه نجوا داشته با خویش؟
پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سودازده کافکا؟
- ( درفش قهر،
نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر،
لج اندر لج، لج اندر خون و خون در زهر.)-
همه خشم و همه نفرین، همه درد و همه دشنام؟
درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار
ابر رند همه آفاق مست راستین خیام؟
چه نقشی می زده ست آن خوب
به مهر و مردمی یا خشم یا نفرت؟
به شوق و شور یا حسرت؟
دگر بر خاک یا افلاک روی جاده ی نمناک؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه
مگر، آن نازنین عیاروش لوطی؟
شکایت می کند ز آن عشق نافرجام دیرینه،
وز او پنهان، به خاطر می سپارد گفته اش طوطی؟
کدامین شهسوار باستان می تاخته چالاک
فکنده صید بر فتراک روی جاده ی نمناک؟


هزاران سایه جنبد باغ را، چون باد برخیزد
گهی چونان گهی چونین.
که می داند چه می دیده ست آن غمگین؟
دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست.
و طرف دامن از این خاک برچیده ست.
ولی من نیک می دانم،
چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم،
که او هر نقش می بسته ست، یا هر جلوه می دیده ست،
نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده ی نمناک.



«مرثیه ای برای صادق هدایت»

چکامه91
3rd November 2012, 08:17 PM
- طلوع



پنجره باز است،
و آسمان پیداست.
گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
رفته تا بام برین، چون آبگینه پلکان، پیداست.
من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی
پله پله رفته بی پروا به اوجی دور و زین پرواز،
لذتم چون لذت مرد کبوترباز.


پنجره باز است،
و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا.
مثل دریا ژرف،
آبهایش ناز و خواب مخمل آبی.
رفته تا ژرفاش
پاره های ابر همچون پلکان برف.
من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا.


آنک آنک مرد همسایه،
سینه اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود،
آمده چون بامداد دگر بر بام.
می نوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا،
ایستد لختی کنار دودکش آرام.
او در آن کوشد که گوشش تیز باشد، چشمها بیدار،
تا نیاید گربه غافلگیر و چالاک از پس دیوار.


پنجره باز است،
آسمان پیداست، بام رو به رو پیداست.
اینک اینک مرد خواب از سر پریده ی چشم و دل هشیار،
می گشاید خوابگاه کفتران را در.
و آن پریزادان رنگارنگ و دست آموز،
بر بی آذین بام پهناور،
«قور قو بقو رقو» خوانان،
با غرور و شادخواری دامن افشانان،
می زنند اندر نشاط بامدادی پر.
لیک زهر خواب دوشین خسته شان کرده ست،
برده شان از یاد، پرواز بلند دوردستان را،
کاهل و در کاهلی دلبسته شان کرده ست.
مرد اینک می پراندشان.
می فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک.
کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خاک،
با درفش تیره پر هول - چوبی لخت دستار سیه بر سر-
می رماندشان و راندشان.
تا دل از مهر زمین پست برگیرند؛
و آسمان، این گنبد بلور سقفش دور،
زی چمنزاران سبز خویش خواندشان.


پنجره باز است،
و آسمان پیداست.
چون یکی برج بلند جادویی، دیوارش از اطلس،
موجدار و روشن و آبی،
پاره های ابر، همچون غرفه های برج.
و آن کبوترهای پران در فضای برج
مثل چشمک زن چراغی چند، مهتابی.


بر فراز کاهگل اندوده بام پهن،
در کنار آغل خالی،
تکیه داده مرد بر دیوار،
ناشتا افروخته سیگار،
غرفه در شیرین ترین لذات، از دیدار این پرواز.
ای خوش آن پرواز و این دیدار.
«گرد بام دوست» می گردند،
نرم نرمک اوج می گیرند، افسونگر پریزادان.
وه، که من هم دیگر اکنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست.
چه طوافی و چه پروازی!
دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان.
خستگی از بالهاشان دور،
وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور.


در طواف جاودییشان،آن کبوترها
چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان، تا که باز آیند،
من دلم پرپر زند، چون نیم بسمل مرغ پرکنده؛
ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه،
گردد آکنده.
مرد را بینم که پای پرپری در دست،
با صفیر آشنای سوت،
سوی بام خویش خواند، تا نشاندشان.
بالهاشان نیز سرخ است،
آه، شاید اتفاق شومی افتاده ست؟


پنجره باز است،
و آسمان پیدا.
فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاکزاد خویش،
کفتران در اوج دوری، مست پروازند.
بالهاشان سرخ،
زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید،
رسته لختی پیش،
شعله ور خونبوته ی مرجانی خورشید.

چکامه91
3rd November 2012, 08:53 PM
- باغ من



آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش.


ساز او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید،
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد.


گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد،
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست.


گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید.


باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز.
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.

چکامه91
4th November 2012, 10:45 PM
- قصه ی شهر سنگستان



دو تا كفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر كهنسالی
كه روییده غریب از همگنان در دامن كوه قوی پیكر.


دو دلجو مهربان با هم.
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم.
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم.


دو تنها رهگذر كفتر.
نوازشهای این آن را تسلی بخش،
تسلیهای آن این نوازشگر.


خطاب ار هست: « خواهر جان»
جوابش: « جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش»


- « نگفتی، جان خواهر! اینكه خوابیده ست اینجا كیست.
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز كورا دوست می داریم.
نگفتی كیست، باری سرگذشتش چیست»


- «پریشانی غریب و خسته، ره گم كرده را ماند.
شبانی گله اش را گرگها خورده.
و گرنه تاجری كالاش را دریا فروبرده.
و شاید عاشقی سرگشته ی كوه و بیابانها.
سپرده با خیالی دل،
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل،
نه اش از پیمودن دریا و كوه و دشت و دامانها.
اگر گم كرده راهی بی سرانجام ست،
مرا به ش پند و پیغام است.
در این آفاق من گردیده ام بسیار.
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را.
نمایم تا كدامین راه گیرد پیش:
ازینسو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست
بیابان های بی فریاد و كهساران خار و خشک و بی رحم ست.
وز آنسو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، كس را پناهی نیست.
یكی دریای هول هایل است و خشم توفانها.
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب.
و آن دیگر بسیط زمهریرست و زمستانها.
رهایی را اگر راهی ست،
جز از راهی كه روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست...»


- « نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی،
پناه آورده سوی سایه ی سدری،
ببنیش، پای تا سر درد و دلتنگی ست.
نشانی ها كه در او...»


- نشانی ها كه می بینم در او بهرام را ماند،
همان بهرام ورجاوند
كه پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران كار خواهد كرد نام آور،
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشكوه.
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر، شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران را فرو كوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند.
بسوزند آنچه ناپاكی ست، ناخوبی ست،
پریشان شهر ویرام را دگر سازند.
درفش كاویان را، فره و در سایه ش،
غبار سالیان از چهره بزدایند،
برافرازند...»


- « نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست.
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره.
ببنیش، روز كور شوربخت، این ناجوانمردی ست.»


- « نشانی ها كه دیدم دادمش، باری
بگو تا كیست این گمنام گرد آلود.
ستان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود كو با ماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان.»


- نشانیها كه گفتی هر كدامش برگی از باغی ست،
و از بسیارها تایی.
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی.
نه خال است و نگار آنها كه بینی، هر یكی داغی ست.
كه گوید داستان از سوختنهایی.
یكی آواره مرد است این پریشانگرد.
همان شهزاده ی از شهر خود رانده،
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها،
نبرده ره به جایی، خسته در كوه و كمر مانده،
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان ...»


- « بجای آوردم او را، هان
همان شهزاده ی بیچاره ست او كه شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند.»
- « بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند،
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر:
« - دلیران من! ای شیران
زنان! مردان! جوانان! كودكان! پیران!-»
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت، اما پاسخی نشنفت.
اگر تقدیر، نفرین كرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان،
صدایی بر نیامد از سری، زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان.
پریشانروز مسكین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد: آی!
و می افتاد و بر می خاست، گریان نعره می زد باز:
«-دلیران من!» اما سنگها خاموش.
همان شهزاده است آری كه دیگر سالهای سال
ز بس دریا و كوه و دشت پیموده ست،
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست.
و پندارد كه دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست.
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند،
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند،
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه،
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل،
پناه آورده سوی سایه ی سدری؛
كه رسته در كنار كوه بی حاصل.
و سنگستان گمنامش
كه روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود؛
نشید همگنانش، آغرین را و نیایش را،
سرود آتش و خورشید و باران بود؛
اگر تیر و اگر دی، هر كدام و كی،
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود؛
كنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی، آغوش زی آفاق بگشوده،
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده،
و صیادان دریا بارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و كشتی ها و كشتی ها و كشتی ها
و گزمه ها و گشتی ها...»


- « سخن بسیار یا كم، وقت بیگاه ست.
نگه كن، روز كوتاه ست.
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک.
شنیدم قصه ی این پیر مسكین را
بگو آیا تواند بود كو را رستگاری روی بنماید؟
كلیدی هست آیا كه ش طلسم بسته بگشاید؟»


- « تواند بود.
پس از این كوه تشنه دره ای ژرف است،
در او نزدیك غاری تار و تنها، چشمه ای روشن.
از اینجا تا كنار چشمه راهی نیست.
چنین باید كه شهزاده در آن چشمه بشوید تن.
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید،
اهورا وایزدان وامشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید.
پس از آن هفت ریگ از ریگ های چشمه بردارد،
در آن نزدیكها چاهی ست،
كنارش آذری افروزد و او را نمازی گرم بگزارد،
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد.
ازو جوشید خواهد آب،
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان،
نشان آنكه دیگر خاستش بخت جوان از خواب.
تواند باز بیند روزگار وصل.
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او، نز اصل.»


- «غریبم، قصه ام چون غصه ام بسیار.
سخن پوشیده بشنو، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست،
غم دل با تو گویم، غار!


كبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند.
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند.
من آن كالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ.
من آن شهر اسیرم، ساكنانش سنگ.
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه ای جوید.
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت.
كجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارتها درست و راست بود، اما بشارتها،
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار!
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید.
فروزان آتشم را باد خاموشید.
فكندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک،
به جای آب دود از چاه سر بر كرد، گفتی دیو می گفت: آه.


مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان كس نیست؟


گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنكه در بند دماوندست؛
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی كرده است آیا؟...»


سخن می گفت، سر در غار كرده، شهریار شهر سنگستان.
سخن می گفت با تاریكی خلوت.
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شكوه ها می كرد.
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شكایت با شكسته بازوان میترا می كرد.
غمان قرنها را زار می نالید.
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می كرد.


- «...غم دل با تو گویم، غار!
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»
صدا نالنده پاسخ داد:
«...آری نیست؟»

چکامه91
5th November 2012, 01:19 PM
- باز آیینه خورشید



باز آیینه خورشید از آن اوج بلند،
راست برسنگ غروب آمد و آهسته شکست.
شب رسید از ره و آن آینه خرد شده،
شد پراکنده و در دامن افلاک نشست.


تشنه‌ام امشب، اگر باز خیال لب تو،
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد.
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب،
شبنم زلف تورا نوشم و خوابم نبرد.


روح من در گرو زمزمه‌ای شیرینی ست.
من دگر نیستم، ای خواب برو، حلقه مزن.
این سکوتی که تو را می‌طلبد نیست عمیق.
وه که غافل شده‌ای از دل غوغائی من.


می‌رسد نغمه‌ای از دور بگوشم، ای خواب!
مکن، این نغمه جادو را خاموش مکن:
«زلف، چون دوش، رها تا به سر دوش مکن،
ای مه امروز پریشان ترم از دوش، مکن.»
در هیاهوی شب غمزده با اخترکان،
سیل از راه دراز آمده را همهمه‌ ست.
برو ای خواب، برو عیش مرا تیره مکن.
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه‌ ست.


چشم بر دامن البرز سیه دوخته‌ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست.
عشق در پنجه غم قلب مرا می‌فشرد،
با تو ای خواب، نبرد من و دل زین سبب است.

مرغ شب آمد و در لانه تاریک خزید.
نغمه اش را بدلم هدیه کند بال نسیم
آه . . . بگذار که داغ دل من تازه شود،
روح را نغمه همدرد فتوحی‌ست عظیم.

چکامه91
5th November 2012, 10:30 PM
- سگ ها و گرگ ها




1

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ


سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب


دوان بر پرده های برفها، باد
روان بر بالهای باد، باران؛
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان.


آواز سگها:

- « زمین سرد است و برف آلوده و تر،
هوا تاریک و توفان خشمناک ست؛
کشد - مانند گرگان - باد، زوزه،
ولی ما نیکبختان را چه باک ست؟»


- « کنار مطبخ ارباب، آنجا،
بر آن خاک اره های نرم خفتن،
چه لذت بخش و مطبوع است؛ و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن»


- « وز آن ته مانده های سفره خوردن،»
- « و گر آن هم نباشد، استخوانی.»
- « چه عمر راحتی، دنیای خوبی،
چه ارباب عزیز و مهربانی!»
- «ولی شلاق!...این دیگر بلایی ست...»
- « بلی، اما تحمل کرد باید؛
درست است اینکه الحق دردناک ست،
ولی ارباب آخر رحمش آيد،


گذارد، چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این-
محبت را غنیمت می شماریم...»


2

خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب،
شب توفانی سرد زمستان،
زمستان سیاه مرگ مرکب




آواز گرگها:

- « زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد، زوزه،
زمین و آسمان با ما به کین است»


- « شب و کولاک رعب انگیز و وحشی،
شب و صحرای وحشتناک و سرما؛
بلای نیستی، سرمای پر سوز،
حکومت می کند بر دشت و بر ما.»


- « نه ما را گوشه ی گرم کنامی،
شکاف کوهساری، سر پناهی؛»
- « نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان
در آن آسود، بی تشویش، گاهی.»


- « دو دشمن در کمین ماست؛ دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون، سرما؛ درون، این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه.»


- «و ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت.
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
...نه پای رفتن و نی جای برگشت...»


- « بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز
که این خون، خون ما بی خانمانهاست.
که این خون، خون گرگان گرسنه ست
که این خون، خون فرزندان صحراست»


- « درین سرما، گرسنه، زخم خورده،
دویم آسیمه سر بر برف، چون باد.
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد.»

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 11:49 AM
1
وقتی که روز آمده ، ‌اما نرفته شب
صیاد پیر ، ‌گنج کهنسال آزمون
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
ناشسته رو ، ‌ ز خانه گذارد قدم برون
جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
خوابیده است ، و خفته بسی راز ها در او
اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان
افکنده اند و لوله ز آوزها دراو
تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
مانند روزهای دگر ، شهر خویش را
گرم از نشاط و
زندگی و ماجرا کنند

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:13 PM
2
پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
هان ، خواب گویی از سر جنگل پریده است
صیاد پیر ، ‌شانه گرانبار از تفنگ
اینک به آستانه ی جنگل رسیده است
آنجا که آبشار چو آیینه ای بلند
تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
کوهی که سر نهاده به
بالین سرد ابر
ابری که داده پیکره ی کوه را شکوه
صیاد :
وه ، دست من فسرد ، ‌ چه سرد است دست تو
سرچشمه ات کجاست ، اگر زمهریر نیست ؟
من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم ، ولی
این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست
همسایه ی قدیمی ام !‌ ای آبشار سرد
امروز باز شور شکاری ست در سرم
بیمار من به خانه کشد انتظار من
از پا فتاده حامی گرد دلاورم
اکنون شکار من ، ‌که گورنی ست خردسال
در زیر چتر نارونی آرمیده است
چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر
شاخ جوان او سر و گردن کشیده است
چشم سیاه و خوش
نگهش ، هوشیار و شاد
تا دوردست خلوت کشیده راه
گاه احتیاط را نگرد گرد خویش ، لیک
باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه
تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش
هر جا که خواست می چرد و سیر می شود
هنگام ظهر ، ‌تشنه تر از لاشه ی کویر
خوش خوش به سوی دره ی
سرازیر می شود
آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه
گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز
وین اطلس سپید ، تو را جلوه کرده بیش
بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز
آ’د شکار من ، ‌جگرش گرم و پر عطش
من در کمین نشسته ، ‌نهان پشت شاخ و برگ
چندان که آب خورد و
سر از جوی برگرفت
در گوش او صفیر کشید پیک من که : مرگ
آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
اما دریغ ! او به زمین خفته مثل خاک
بر دره عمیق ، ‌که پستوی جنگل است
لختی سکوت چیره شود ، ‌سرد و ترسناک
ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می شود
گویی نه
بوده گرگ ، نه برده ست میش را
وین مام سبز موی ، فراموشکار پیر
از یاد می برد غم فرزند خویش را
وقتی که روز رفته ولی شب نیامده
من ، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان
با لاشه ی گوزن جوانم ، ‌ رسم ز راه
واندازمش به پای تو ، ‌آلوده همچنان
در مرمر
زلال و روان تو ، ‌ خرد خرد
از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون
می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار
وز دست من چشیدی و شستی هزار خون
خون کبود تیره ، از آن گرگ سالخورد
خون بنفش روشن از آن یوز خردسال
خون سیاه ، از آن کر و بیمار گور گر
خون زلال و
روشن ، از آن نرم تن غزال
همسایه ی قدیمی ام ، ‌ ای آبشار سرد
تا باز گردم از سفر امروز سوی تو
خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد
س از بستر و مسیر تو ، از پشت و روی تو
شاید که گرمتر شود این سرد پیکرت
هان ، آبشار ! من دگر از پا فتاده ام
جنگل در آستانه ی
بی مهری خزان
من در کناره دره ی مرگ ایستاده ام
از آخرین شکار من ، ای مخمل سپید
خرگوش ماده ای که دلش سفت و زرد بود
یک ماه و نیم می گذرد ، آوری به یاد؟
آن روز هم برای من آب تو سرد بود
دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا
فرزند پیل پیکر فحل دلاورم
آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند
بر گرده اش سوار ، من و صید لاغرم
می شست دست و روی در آن آب شیر گرم
صیاد پیر ، ‌ غرقه در اندیشه های خویش
و آب از کنار سبلتش آهسته می چکید
بر نیمه پوستینش ، و نیز از خلال ریش
تر کرد گوشها و قفا را ، ‌ بسان مسح
با دست چپ ، که بود ز گیلش نه کم ز چین
و آراسته به زیور انگشتری کلیک
از سیم ساده ی حلقه ، ز فیروزه اش نگین
می شست دست و روی و به رویش هزار در
از باغهای خاطره و یاد ، ‌ باز بود
هماسه ی قدیمی او ، آبشار نیز
چون رایتی بلورین در اهتزاز بود

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:18 PM
3
ز آن
نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب
تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور
وز لذت نوازش زرین آفتاب
سرشار بود و روشن و پشیده از سرور
چون پر شکوه خرمنی از شعله های سبز
که ش در کنار گوشه رگی چند زرد بود
در جلوه ی بهاری این پرده ی بزرگ
گه طرح ساده ای ز خزان
چهره می نمود
در سایه های دیگر گم گشته سایه اش
صیاد ، غرق خاطره ها ، راه می سپرد
هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا
او را ز روی خاطره ای گرد می سترد
این سکنج بود که یوز از بلند جای
گردن رفیق رهش حمله برده بود
یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت
اما چه
سود ؟ مردک بیچاره مرده بود
اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید
همراه با سلام جوانک به سوی وی
آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت
آمد ، ‌ که خون ز فرق فشاند به روی وی
اینجا رسیده بود به آن لکه های خون
دنبال این نشانه رهی در نوشته بود
تا دیده بود ،
مانده زمرگی نشان به برف
و آثار چند پا که از آن دور گشته بود
اینجا مگر نبود که او در کمین صید
با احتیاط و خم خم می رفت و می دوید ؟
اگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست
صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:23 PM
4
ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
مست نشاط و
روشن ، ‌شاد و گشاده روی
مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار
در شهری از بهشت ، ‌همه نقش و رنگ و بوی
انبوه رهگذار در این کوچه ی بزرگ
در جامه های سبز خود ، استاده جا به جا
ناقوس عید گویی اکنون نواخته است
وین خیل رهگذر همه خوابانده گوشها
آبشخور
پلنگ و غزال و گوزن و گور
در قعر دره تن یله کرده ست جویبار
بر سبزه های ساحلش ، اکنون گوزنها
آسوده اند بی خبر از راز روزگار
سیراب و سیر ، ‌ بر چمن وحشی لطیف
در خلعت بهشتی زربفت آفتاب
آسوده اند خرم و خوش ، ‌ لیک گاهگاه
دست طلب کشاندشان پای ، سوی آب
آن سوی جویبار ، نهان پشت شاخ و برگ
صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش
چشم تفنگ ، قاصد مرگی شتابناک
خوابانده منتظر ، ‌پس پشت درنگ خویش
صیاد :
هشتاد سال تجربه ، این است حاصلش ؟
ترکش تهی تفنگ تهی ، مرگ بر تو مرد
هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست
این
آخرین فشنگ تو ... ؟
صیاد ناله کرد
صیاد :
نه دست لرزدم ، نه دل ، ‌ آخر دگر چرا
تیرم خطا کند ؟ که خطا نیست کار تیر
ترکش تهی ، تفنگ همین تیر ، پس کجاست
هشتاد سال تجربه ؟
بشکفت مرد پیر
صیاد :
هان ! آمد آن حریف که می خواستم ، چه خوب
زد شعله برق و شرق ! خروشید تیر و جست
نشنیده و شنیده گوزن این صدا ، که تیر
از شانه اش فرو شد و در پهلویش نشست
آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد
در یک شتابناک رهی را گرفته پیش
لختی سکوت همنفس دره گشت و باز
هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش
و
آن صید تیر خورده ی لنگان و خون چکان
گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ
واندر پیش گرفته پی آن نشان خون
آن پیر تیر زن ، چو یکی تیر خورده گرگ
صیاد :
تیرم خطا نکرد ، ولی کارگر نشد
غم نیست هر کجا برود می رسم به آن
می گفت و می دوید به دنبال صید خویش
صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان
صیاد :
دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
اما کجاست فر جوانیم کو ؟ دریغ
آن نیرویم کجا شد و چالاکیم که جلد
خود را به یک دو جست رسانم به او ، ‌دریغ
دنبال صید و بر پی خونهای تازه اش
می رفت و می دوید و دلش سخت می
تپید
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
خود را به جهد این سو و آن سوی می کشید
صیاد :
هان ، بد نشد
شکفت به پژمرده خنده ای
لبهای پیر و خون سرور آمدش به رو
پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد
برچید خنده را ز لبش سرفه های او
صیاد :
هان ،
بد نشد ، به راه من آمد ، ‌ به راه من
این ره درست می بردش سوی آبشار
شاید میان راه بیفتد ز پا ولی
ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار
بار من است اینکه برد او به جای من
هر چند تیره بخت برد بار خویش را
ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا
کآسان کند تلاش
من و کار خویش را
باید سریع تر بدوم
کولبار خویش
افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها
صیاد :
گو ترکشم تهی باش ، این خنجرم که هست
یاد از جوانی ... آه ... مدد باش ، ای خدا

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:27 PM
5
دشوار و دور و پر خم و چم ، نیمروز راه
طومار واشده در پیش پای او
طومار
کهنه ای که خط سرخ تازه ای
یک قصه را نگشاته بر جا به جای او
طومار کهنه ای که ازین گونه قصه ها
بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند
بس صید زخم خورده و صیاد کامگار
یا آن بسان این که بر او برگذشتند
بس جان پای تازه که او محو کرده است
بی اعتنا و
عمد به خاشاک و برگ و خاک
پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب
بس رهنورد جلد ، شتابان و بیمناک
اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته ؟
و آن زخم خورده صید ، گریزان و خون چکان ؟
راه است او ، همین و دگر هیچ راه ، راه
نه سنگدل نه شاد ، نه غمگین نه مهربان

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:29 PM
6
ز آمد شد
مداوم وجاوید لحظه ها
تک ، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ
خمیازه ای کشید و به پا جست و دم نکاند
بویی شنیده است مگر باز این پلنگ ؟
آری ، گرسنه است و شنیده ست بوی خون
این سهمگین زیبا ، این چابک دلیر
کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید
بر می جهد ز قله
که مه را کشد به زیر
جنگاوری که سیلی او افکند به خاک
چون کودکی نحیف ، شتر را به ضربتی
پیل است اگر بجوید جز شیر ، هم نبرد
خون است اگر بنوشد جز آب ، شربتی
اینک شنیده بویی و گویی غریزه اش
نقشه ی هجوم او را تنظیم می کند
با گوش برفراشته ، در آن فضا دمش
بس نقش هولناک که ترسیم می کند
اکنون به سوی بوی دوان و جهان ، ‌ چنانک
خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ
بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی
با خط سرخ ثبت کند ، جنگل بزرگ

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:33 PM
7
کهسار غرب کنگره ی برج و قصر خون
خورشید ، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود
چیزی
نمانده بود ز خورشید تا به کوه
مغرب در آستان غروبی غریب بود
صیاد پیر ، خسته تر از خسته ، بی شتاب
و آرام ، می خزید و به ره گام می گذاشت
صیدش فتاده بود دم آبشار و او
چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت
هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود
اکنون دگر بر
آمده بود آرزوی او
این بود آنچه خواسته بود از خدا ، درست
این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو
اینک که روز رفته ، ولی شب نیامده
صیدش فتاده است همان جای آبشار
یک لحظه ی دگر رسد و پاک شویدش
با دست کار کشته ی خود پای آبشار

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:36 PM
8
ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر
وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین
زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی
دیگر گذشته بود ، ‌ نشد فرصت و همین
غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان
زانسان که سیل می گسلد سست بند را
اینک پلنگ بر سر او بود و می درید
او را ، ‌ چنانکه گرگ درد گ
گوسپند را

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:39 PM
9
شرم شفق پرید ز رخساره ی سپهر
هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی
شب می خزید پیش تر و باز پیش تر
جنگل می آرمید در ابهام و تیرگی
اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر
فارغ ، چو مرغ در کنف آشیان خویش
لیسد ، ‌ مکرد ، ‌ مزد ، نه به چیزیش
اعتنا
دندان و کام ، یا لب و دور دهان خویش
خونین و تکه پاره ، چو کفشی و جامه ای
آن سو ترک فتاده بقایای پیکری
دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ
وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری
دستی که از مچ است جدا وو فکنده است
بر شانه ی پلنگ در اثنای جنگ چنگ
نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد
آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ
و آن زیور کلیک وی ، انگشتری که بود
از سیم ساده ، حلقه ، ز فیروزه اش نگین
فیروزه اش عقیق شده ، سیم زر سرخ
اینت شگفت صنعت اکسیر راستین
در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر
زان چنگ پشم تاری و
تاراندش نسیم
این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ
اکنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم
زین تنگنای حادثه چل گام دورتر
آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است
پوزی رسانده است به آب و گشاده کام
جان داده است و سر به لب جو نهاده است
می ریزد آبشار کمی دور ازو ، به
سنگ
پاشان و پر پشنگ ، روان پس به پیچ و تاب
بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست
صد در تازه است درخشنده و خوشاب

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:41 PM
10
جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی پرد
سبز پری به دامن دیو سیا به خواب
خونین فسانه ها را از یاد می برد ...

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:46 PM
http://www.shereno.com/artist-pic/5.jpg

مهدی اخوان ثالث


در سال 1307 در مشهد چشم به جهان گشود
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همین شهر گذراند و در سال 1326 دوره هنرستان مشهد رشته آهنگری را به پایان بر و همان جا در همین رشته آغاز به کار کرد سپس به تهران آمد آموزگار شد و در این شهر و پیرامون آن به تدریس پرداخت
اخوان چند بار به زندان افتاد و یک بار نیز به حومه کاشان تبعید شد
در سال 1329 ازدواج کرد در سال 1333 برای بار چندم به اتهام سیاسی زندانی شد
پس از آزادی از زندان در 1336 به کار در رادیو پرداخت و مدتی بعد به تلویزیون خوزستان منتقل شد
در سال 1353 از خوزستان به تهران بازگشت و این بار در رادیو وتلویزیون ملی ایران به کار پرداخت در سال 1356 در دانشگاه های تهران ملی و تربیت معلم به تدریس شعر سامانی و معاصر روی آورد در سال 1360 بدون حقوق و با محرومیت از تمام مشاغل دولتی بازنشسته شد
در سال 1369 به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب شعری از تاریخ 4 تا 7 آوریل برای نخستین بار به خارج رفت و سرانجام چند ماهی پس از بازگشت از سفر در شهریور ماه جان سپرد وی در توس در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد از او 4 فرزند به یادگار مانده است



بازگشن زاغان



در آستان غروب
بر آبگون به خاکستری گراینده
هزار زورق سیر و سیاه می گذرد
نه آفتاب ، نه ماه
بر آبدان سپید
هزار
زورق آواز خوان سیر و سیاه
یکی ببین که چه سان رنگها بدل کردند
سپهر تیره ضمیر و ستاره ی روشن
جزیره های بلورین به قیر گون دریا
به یک نظاره شدند
چو رقعه های سیه بر سپید پیراهن
هزار همره گشت و گذار یکروزه
هزار مخلب و منقار دست شسته ز کار
هزارهمسفر و همصدای تنگ جبین
هزار ژاغر پر گند و لاشه و مردار
بر آبگون به خاکستری گراینده
در آن زمان که به روز
گذشته نام گذاریم ، و بر شب آینده
در آن زمان که نه مهر است بر سپهر ، نه ماه
در آن زمان ،‌دیدم
بر آسمان سپید
ستارگان سیاه
ستارگان
سیاه پرنده و پر گوی
در آسمان سپید تپنده و کوتاه

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:49 PM
وداع

سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد
با شب خلوت به خانه می روم
گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند
خلوت شب آنها را
دنبال می کند
و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید
من او را به جای همه بر می گزینم
و او می داند که من راست می گویم
او همه را به جای من بر می گزیند
و من می دانم که همه دروغ می گویند
چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
بر گزیننده ی دروغها
صدای گامهای
سکوت را می شنوم
خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه ام آمد
سکوت سرزنشم داد
و سکوت ساکت ماند سرانجام
چشمانم را اشک پر کرده است

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:52 PM
آخر شاهنامه

این شکسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر
گاه گویی خواب می بیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم نداز
شاد و شاهد زرتشت
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند
روشنیهای دروغینی
کاروان شعله های مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب می بیند
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
می سراید شاد
قصه ی غمگین غربت را
هان ، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه ؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه
هان ، کجاست ؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب
قرن شکلک
چهر
بر گذشته از مدارماه
لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناک تر پیغام
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی
سخت می کوبند
پاک می روبند
هان ، کجاست ؟
پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن
کاندران بی گونه ای مهلت
هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است
پایتخت اینچنین قرنی
بر کدامین بی نشان قله ست
در کدامین سو ؟
دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
بر چکاد پاسگاه خویش ،‌دل بیدار و سر هشیار
هیچشان جادویی اختر
هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد
بر به کشنیهای خشم بادبان از خون
ماه ، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم
تا که هیچستان نه توی
فراخ این غبار آلود بی غم را
با چکاچاک مهیب تیغهامان ، تیز
غرش زهره دران کوسهامان ، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان ،‌تند
نیک بگشاییم
شیشه های عمر دیوان را
ز طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
خلد برباییم
بر زمین کوبیم
ور زمین
گهواره ی فرسوده ی آفاق
دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد
تا که سنگ از ما نهان دارد
چهره اش را ژرف بخشاییم
ما
فاتحان قلعه های فخ تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما
راویان صه های شاد و
شیرینیم
قصه های آسمان پاک
نور جاری ، آب
سرد تاری ،‌خاک
قصه های خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
ما
کاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان
افسانه گوی زندگیمان ،‌ زندگیمان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه
هان ، کجاست
پایتخت قرن ؟
ما برای فتح می آییم
تا که هیچستانش بگشاییم
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایتها که
دارد روز و شب با خویش
ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن
پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد
مرد ، مرد ، او مرد
داستان پور فرخزاد را سر کن
آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می آید
نالد و موید
موید و گوید
آه ، دیگر ما
فاتحان گوژپشت
و پیر را مانیم
بر به کشتیهای موج بادبان را از کف
دل به یاد بره های فرهی ، در دشت ایام تهی ، بسته
تیغهامان زنگخورده و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون آید
از سینه
راویان قصه های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غاز
چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای ، وای ، افسوس

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:54 PM
با همین دل و چشمهایم ، همیشه

با همین چشم ، همین دل
دلم دید و چشمم می گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست
،‌زیاست ،‌زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم می گوید
آن قد که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
وهیچ ، هیچ ،
هیچ ، اما
با همین چشم ها و دلم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر
و با همین دلو چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید
همه کوچک
و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشمهایم
همیشه

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:56 PM
برف

پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته
باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
بس پریشان حکمها می
راند مجنون وار
بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
برف می بارید و ما خاموش
فار غ از تشویش
نرم نرمک راه می رفتیم
کوچه باغ ساکتی در پیش
هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
زاد سروی را به پیشانی
با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ
گمشده در
ظلمت این برف کجبار زمستانی
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شکایتهای غمگینی که می کردیم
با حکایتهای شیرینی که می گفتیم
هیچ کس از ما نمی دانست
کز کدامین لحظه ی شب کرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست کاین راه خم
اند خم
به کجامان میکشاند باز
برف می بارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
زیر این کج بار خامشبار ،‌از این راه
رفته بودندو نشان پایهایشان بود
2
پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
گاه شنگ و شاد و بی پروا
گاه گویی
بیمناک از آبکند وحشتی پنهان
جای پا جویان
زیر این غمبار ، درهمبار
سر به زیر افکنده و خاموش
راه می رفتند
وز قدمهایی که پیش از این
رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند
من بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد
می سپردم راه و در هر گام
گرم
می خواندم سرودی تر
می فرستادم درودی شاد
این نثار شاهوار آسمانی را
که به هر سو بود و بر هر سر
راه بود و راه
این هر جایی افتاده این همزاد پای آدم خاکی
برف بود و برف این آشوفته پیغام این پیغام سرد پیری و پاکی
و سکوت ساکت آرام
که غم آور
بود و بی فرجام
راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می گفتم
کو ببینم ، لولی ای لولی
این تویی آیا بدین شنگی و شنگولی
سالک این راه پر هول و دراز آهنگ ؟
و من بودم
که بدین سان خستگی نشناس
چشم و دل هشیار
گوش خوابانده به دیوار سکوت ، از بهر
نرمک سیلی صوتی
می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم
3
اینک از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش
مرده دل نزدیکش و دورش
و در این هنگام من دیدم
بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف
همنشین و غمگسارش برف
مانده دور از کاروان کوچ
لکلک اندوهگین با
خویش می زد حرف
بیکران وحشت انگیزی ست
وین سکوت پیر ساکت نیز
هیچ پیغامی نمی آرد
پشت ناپیدایی آن دورها شاید
گرمی و نور و نوا باشد
بال گرم آشنا باشد
لیک من ، افسوس
مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم
ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم
ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد
همچو پروانه ی شکسته ی آسبادی کهنه و متروک
هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم
آسمان تنگ است و بی روزن
بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای کاروانها را
عرصه ی سردرگمی هامانده و بی در کجاییها
باد چون
باران سوزن ، آب چون آهن
بی نشانیها فرو برده نشانها را
یاد باد ایام سرشار برومندی
و نشاط یکه پروازی
که چه بشکوه و چه شیرین بود
کس نه جایی جسته پیش از من
من نه راهی رفته بعد از کس
بی نیاز از خفت آیین و ره جستن
آن که من در می نوشتم ، راه
و آن
که من می کردم ، آیین بود
اینک اما ، آه
ای شب سنگین دل نامرد
لکلک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد
باز می رفتیم و می بارید
جای پا جویان
هر که پیش پای خود می دید
من ولی دیگر
شنگی و شنگولیم مرده
چابکیهام از درنگی سرد آزرده
شرمگین از رد پاهایی
که بر آنها می نهادم پای
گاهگه با خویش می گفتم
کی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز ؟
کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش
تا گذارد جای پای از خویش ؟
4
همچنان غمبار درهمبار می بارید
من ولیکن باز
شادمان بودم
دیگر اکنون از بزان و گوسپندان پرت
خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم
بر بسیط برف پوش خلوت و هموار
تک و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم
زیر پایم برفهای پاک و دوشیزه
قژفژی خوش داشت
پام بذر نقش بکرش را
هر قدم در برفها می کاشت
شهر
بکری برگرفتن از گل گنجینه های راز
هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن
چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت
5
خوب یادم نیست
تا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست
این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم
که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم
پیش چشمم
خفته اینک راه پیموده
پهندشت برف پوشی راه من بود
گامهای من بر آن نقش من افزوده
چند گامی بازگشتم ، برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها تازه بود اما
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها دیده می شد
، لیک
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
جای پاها باز هم گویی
دیده می شد ‌لیک
برف می بارید
باز می گشتم
برف می بارید
برف می بارید ، می بارید ، می بارید
جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 03:58 PM
بی دل

آری ، تو آنکه دل طلبد آنی
اما
افسوس
دیری ست کان کبوتر خون آلود
جویای برج گمشده ی جادو
پرواز کرده ست

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 10:13 PM
جراحت



دیگر اکنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و
زبان بودن
جمله تن ، چون در دریا ، چشم
پای تا سر ، چون صدف ، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی ختیار از خویش می پرسد
کآن چه حالی بود ؟
آنچه می دیدیم و می دیدند
بود خوابی ، یا خیالی بود ؟
خامش ، ای آواز خوان ! خامش
در کدامین پرده می گویی ؟
وز کدامین شور یا بیداد ؟
با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟
چرکمرده صخره ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش ؟
با بهشتی مرده در
دل ،‌کو سر سیر بهارانش ؟
خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
عقده اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ
بی که خواهد ،
یا که بتواند نخواهد ، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود ؟
دوش یا دی ، پار یا پیرار
چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایه ی دوک زالی بود ؟

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 10:17 PM
خزانی



پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
آنک ، بر آن چنار جوان ، آنک
خالی فتاده لانه ی آن لک لک
او رفت و رفت غلغل غلیانش
پوشیده ، پاک ، پیکر
عریانش
سر زی سپهر کردن غمگینش
تن با وقار شستن شیرینش
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
رفتند مرغکان طلایی بال
از سردی و سکوت سیه خستند
وز بید و کاج و سرو نظر بستند
رفتند سوی نخل ، سوی گرمی
و آن نغمه های پاک و بلورین رفت
پاییز جان ! چه شوم
، چه وحشتناک
اینک ، بر این کناره ی دشت ، اینک
این کوره راه ساکت بی رهرو
آنک ، بر آن کمرکش کوه ، آنک
آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
از یاد روزگار فراموشت
پاییز جان ! چه سرد ،‌ چه درد آلود
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم
پاییزم ! ای قناری غمگینم

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 10:20 PM
خفتگان

خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی کردند
رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور
و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردی
کهن ،‌ تجدید عهد صحبتی کردند
من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بیمار
و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار
خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم
دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند
من نمی گفتم کجا یند آن همه بافنده ی رنجور
روز را با چند پاس از شب به
خلط سینه ای
در مزبل افتاده بنام سکه ای مزدور
یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا
در دشت و در دامن
یا کجا گلها و ریحانهای رنگ افکن
من نمی رفتم به راه دور
به همین نزدیکها اندیشه می کردم
همین شش سال و اندی پیش
که پدرم
آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت
گام خویش
یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی
پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی
لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی
شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم
دیدم ایشان نیز
سوی ن گفتی نگاه عبرتی کردند
گفتم : ای گلها و ریحانهای رویات برمزار او
ای بی آزرمان زیبا رو
ای دهانهای مکنده ی هستی بی اعتبار او
رنگ و نیرنگ شما آیا کدامین رنگسازی را بکار آید
بیندش چشم و پسندد دل
چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ،
آید ؟
خواندم این پیغام و خندیدم
و ، به دل ،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم
خفتگان نقش قالی همنوا با من
می شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 10:22 PM
دریغ

بی شکوه و غریب و رهگذرند
یادهای دگر ، چو برق و چو باد
یاد تو پرشکوه و جاوید است
و آشنای قدیم دل ، اما
ای دریغ ! ای دریغ ! ای
فریاد
با دل من چه می تواند کرد
یادت ؟ ای باد من ز دل برده
من گرفتم لطیف ،‌ چون شبنم
هم درخشان و پاک ، چون باران
چه کنند این دو ، ای بهشت جوان
با یکی برگ پیر و پژمرده ؟

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 10:24 PM
دریچه ها

ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت ، اما ...
آه
بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نهمهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 10:27 PM
رباعی

گر زری و گر سیم زراندودی ، باش
گر بحری و گر نهری و گر رودی باش
در این قفس شوم ، چه طاووس چه بوم
چون ره ابدی ست ،‌هر کجا بودی ، باش

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 10:31 PM
ساعت بزرگ

یادمان نمانده کز چه روزگار
از کدام روز هفته ، در کدام فصل
ساعت بزرگ
مانده بود یادگار
لیک همچو داستان دوش و دی
مانده یادمان که ساعت بزرگ
در میان باغ شهر پر غرور
بر سر ستونی آهنین نهاده بود
در تمام روز و شب
تیک و تاک او به گوش می رسید
صفحه ی مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
با شکفته چهره ای
زیر گونه گون نثار فصلها
ایتساده بود
گرچه
گاهگاه
چهرش اندکی مکدر از غبار بود
لیکن از فرودتر مغاک شهر
وز فرازتر فراز
با همه کدورت غبار ‌، باز
از نگار و نقش روی او
آنچه باید آشکار بود
با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
ساعت بزرگ
ساعت یگانه ای که راستگوی دهر بود
ساعتی که طرفه تیک و تاک او
ضرب نبض شهر بود
دنگ دنگ زنگ او بلند
بازویش دراز
همچو بازوان میترای دیرباز
دیرباز دور یاز
تا فرودتر فرود
تا فراز تر فراز
سالهای سال
گرم کار خویش بود
ما چه حرفها که می زدیم
او چه قصه ها
که می سرود
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
کاروان لحظه ها
تا کجا رسیده است ؟
رهنورد خسته گام
با دیار آِنا رسیده است ؟
تیک و تاک - تیک و تاک
هر کرانه جاودان دوان
رهنورد چیره گام ما
با سرود کاروان روان
ساعت بزرگ شهر
ما
هان بگوی
در کجاست آفتاب
اینک ، این دم ، این زمان؟
در کجا طلوع ؟
در کجا غروب ؟
در کجا سحرگهان
تاک و تیک - تیک و تاک
او بر آن بلند جای
ایستاده تابناک
هر زمان بر این زمین گرد گرد
مشرقی دگر کند پدید
آورد
فروغ و فر پرشکوه
گسترد نوازش و نوید
یادمان نمانده کز چه روزگار
مانده بود یادگار
مانده یادمان ولی که سالهاست
در میان باغ پیر شهر روسپی
ساعت بزرگ ما شکسته است
زین مسافران گمشده
در شبان قطبی مهیب
دیگر اینک ، این زمان
کس نپرسد از کسی
در کجا غروب
در کجا سحرگهان

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 10:32 PM
سر کوه بلند

سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که می آمد خبرداد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است
و باران
زمین غرق گل و سبزه ی بهاران
گل و سبزه ی بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا ، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است ، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمی گوید پلنگ پیر مغرور
که پیروز آید از ره ، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی
بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار ، گویند
که هستی سایه ی ابر است ، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 10:33 PM
طلوع

پنچره باز است
و آسمان پیداست
گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
رفته تا بام برین ، چون آبگینه پلکان ، پیداست
من نگاهم مثل نو پرواز
گنجشک سحرخیزی
پله پله رفته بی روا به اوجی دور و زین پرواز
لذتم چون لذت مرد کبوترباز
پنجره باز است
و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا
مثل دریا ژرف
آبهایش ناز و خواب مخمل آبی
رفته تا ژرفاش
پاره های ابر همچون پلکان برف
من نگاهم ماهی
خونگرم و بی آرام این دریا
آنک آنک مرد همسایه
سینه اش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود
آمده چون بامداد دگر بر بام
می نوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا
ایستد لختی کنار دودکش آرام
او در آن کوشد که گوشش تیز باشد ، چشمها بیدار
تا نیاید گریه
غافلگیر و چالاک از پس دیوار
پنجره باز است
آسمان پیداست ، بام رو به رو پیداست
اینک اینک مرد خواب از سر پریده ی چشم و دل هشیار
می گشاید خوابگاه کفتران را در
و آن پریزادان رنگارنگ و دست آموز
بر بی آذین بام پهناور
قور قو بقو رقو خوانان
با
غرور و شادهواری دامن افشانان
می زنند اندر نشاط بامدادی پر
لیک زهر خواب وشین خسته شان کرده ست
برده شان از یاد ،‌پرواز بلند دوردستان را
کاهل و در کاهلی دلبسته شان کرده ست
مرد اینک می پراندشان
می فرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک
کاهلی
گر خواند ایشان را به سوی خاک
با درفش تیره پر هول چوبی لخت دستار سیه بر سر
می رماندشان و راندشان
تا دل از مهر زمین پست برگیرند
و آسمان . این گنبد بلور سقفش دور
زی چمنزاران سبز خویش خواندشان
پنجره باز است
و آسمان پیداست
چون یکی برج بلند جادویی
، دیوارش از اطلس
موجدار و روشن و آبی
پاره های ابر ، همچون غرفه های برج
و آن کبوترهای پران در فضای برج
مثل چشمک زن چراغی چند ،‌مهتابی
بر فراز کاهگل اندوده بام پهن
در کنار آغل خالی
تکیه داده مرد بر دیوار
ناشتا افروخته سیگار
غرفه در شیرین ترین لذات ، از دیدار این پرواز
ای خوش آن پرواز و این دیدار
گرد بام دوست می گردند
نرم نرمک اوج می گیرند ، افسونگر پریزادان
وه ، که من هم دیگر اکنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست
چه طوافی و چه پروازی
دور باد از حشمت معصومشان افسون
صیادان
خستگی از بالهاشان دور
وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور
در طواف جاودییشان آن کبوترها
چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان ، تا که باز آیند
من دلم پرپر زند ، چون نیم بسمل مرغ پرکنده
ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه
گردد آکنده
مرد را بینم
که پای پرپری در دست
با صفیر آشنای سوت
سوی بام خویش خواند ، تا نشاندشان
بالهاشان نیز سرخ است
آه شاید اتفاق شومی افتاده ست ؟
پنجره باز است
و آسمان پیدا
فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاکزاد خویش
کفتران در اوج دوری ، مست پروازند
بالهاشان سرخ
زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید
رسته لختی پیش
شعله ور خونبوته ی مرجانی خورشید

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 10:35 PM
غزل 1



باده ای هست و پناهی و شبی شسته و پاک
جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک
نم نمک زمزمه واری ، رهش اندوه و ملال
می زنم در غزلی باده صفت
آتشناک
بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟
که چو باد از همه سو می دوم و گمراهم
همه سر چشمم و از دیدن او محرومم
همه تن دستم و از دامن او کوتاهم
باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس
بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری که مپرس
گوید آهسته به گوشم
سخنانی که مگوی
پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس
آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه
بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
گرچه تنهایی من بسته در و پنجره ها
پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره
ها
مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک
غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها
گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او
ندهد بار ، دهم باری دشنام به او
من کشم آه ، که دشنام بر آن بزم که وی
ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
روشنایی ده این تیره
شبان بادا یاد
لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا یاد
شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر
پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد
باده ای بود و پناهی ، که رسید از ره باد
گفت با من : چه نشستی که سحر بال گشاد
من و این ناله ی زار من و این باد سحر
آه اگر
ناله ی زارم نرساند به تو باد

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 10:38 PM
غزل 2



تا کند سرشار شهدی خوش هزاران بیشه
ی کندوی یادش را
می مکید از هر گلی نوشی
بی خیال از آشیان سبز ، یا گلخانه ی رنگین
کان ره آورد بهاران است ،
وین پاییز را آیین
می پرید از باغ آغوشی به آغوشی
آه ، بینم پر طلا زنبور مست کوچکم اینک
پیش این گلبوته ی زیبای داوودی
کندویش را در فراموشی تکانده ست ، آه می بینم
یاد دیگر نیست با او ، شوق دیگر نیستش در دل
پیش این گلبوته ی ساحل
برگکی مغرور
و باد آورده را ماند
مات مانده در درون بیشه ی انبوه
بیشه ی انبوه خاموشی
پرسد از خود کاین چه حیرت بارافسونی ست ؟
و چه جادویی فراموشی ؟
پرسد از خود آنکه هر جا می مکید از هر گلی نوشی

"خواجهِ تنها"
25th July 2013, 10:39 PM
غزل 3



ای تکیه گاه و پناه
زیباترین لحظه های
پرعصمت و پر شکوه
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پرشوکت من
ای با تو من گشته بسیار
درکوچه
های بزرگنجابت
ظاهر نه بن بست عابر فریبنده ی استجابت
در کوچه های سرور و غم راستینی که مان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچه های نوازش
در کوچه های چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
در کوچه های مه آلود بس
گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچه های نجیب غزلها که چشم تو می خواند
گهگاه اگر از سخن باز می ماند
افسون پاک منش پیش می راند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین
ستاره ست
روشنترین همنشین شب غربت تو ؟
ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه
غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی ماندهاز نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه های چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
که شب فروز تو
خورشید پاره ست ؟

"خواجهِ تنها"
27th July 2013, 11:52 AM
قاصدک

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست
مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که
فریبی تو. ، فریب
قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

"خواجهِ تنها"
28th July 2013, 09:53 AM
قصیده

1
همچو دیوی سهمگین در خواب
پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
درکنار برکه ی آرام
اوفتاده صخره ای پوشیده از گلسنگ
کز تنش لختی
به ساحل خفته و لختی دگر در آب
سوی دیگر بیشه ی انبوه
همچو روح عرصه ی شطرنج
در همان لحظه ی شکست سخت ، چون پیروزی دشوار
لحظه ی ژرف نجیب دلکش بغرنج
سوی دیگر آسمان باز
واندر آن مرغان آرام سکوتی پاک ، در پرواز
گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه
خوش می خواند
با صدایی چون بلور آبی روشن
غوکخای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می خواندند
با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
خرد می گشت آن بلوری شمش
زیر آن آوار
باز خامش بود
پهنه ی سیمابگون برکه ی هموار
عصر بود و آفتاب زرد کجتابی
برکه بود و بیشه بود و آسمان باز
برکه چون عهدی که با انکار
در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
بیشه چون نقشی
کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
آسمان خموش
همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود
2
من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته
در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می کردم
تکیه داده بر ستبر صخره ی ساحل
با بلورین دشت صیقل خورده ی آرام
راز می کردم
می فشاندم گاه بی قصدی
در صفای برکه مشتی ریگ خاک آلود
و زلال ساده ی آیینه وارش را
با کدورت یار می کردم
و بدین اندیشه
لختی می سپردم دل
که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می کردم
بیشه کم کم در کنار برکه می خوابید
و آفتاب زرد و نارنجی
جون ترنجی پیر و پژمرده
از خال شاخ و برگ ابر می تابید
عصر تنگی بود
و مرا با خویشتن
گویی
خوش خوشک آهنگ جنگی بود
من نمی دانم کدامین دیو
به نهانگاه کدامین بیشه ی افسون
در کنار برکه ی جادو ، پرم در آتش افکنده ست
لیک می دانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان
از ملال و و حشت و اندوه آکنده ست
3
خوابگرد قصه های شوم وحشتناک را
مانم
قصه هایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات
پیچ و خمهاشان بسی آفات را آیات
سوی بس پس کوچه ها رانده
کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده
با غرور تشنه ی مجروح
با تواضعهای نادلخواه
نیمی آتش را و نیمی خاک را مانم
روزها را همچو مشتی برگ
زرد پیر و پیراری
می سپارم زیر پای لحظه های پست
لحظه های مست ، یا هشیار
از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
و شبان را همچو چنگی سکه های از رواج افتاده و تیره
می کنم پرتاب
پشت کوه مستی و اشک و فراموشی
جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
غرقه در سردی و خاموشی
خوابگد قصه های بی سرانجام
قصه هایی با فضای تیره و غمگین
و هوای گند و گرد آلود
کوچه ها بن بست
راهها مسدود
4
در شب قطبی
این سحر گم کرده ی بی کوکب قطبی
در شب جاوید
زی شبستان غریب من
نقبی از زندان
به کشتنگاه
برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
از خزان جاودان بیشه ی خورشید

"خواجهِ تنها"
29th July 2013, 02:24 PM
قولی در ابوعطا

كرشمه ی درآمد
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
زمام حسرت به دست دریغا سپرده ام من
همه بودها دگرگون شد
سواحل
آشنایی
در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت
جزیره های طلایی
در آب تیره مدفون شد
برگشت
افق تا افق آب است
كران تا كران دریا
حجاز 1
ببر ای گهواره ی سرد ! ای موج
مرا به هر كجا كه خواهی
دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا ؟
كه برگهای شمیم هستیم را ، با نسیم صحرا سپرده ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
برگشت
كران تا كران آب است
افق تا افق دریا
حجاز2
چه پروا ، ای دریا
خروش چندان كه خواهی برآور از دل
نخواهد گشودن ز خواب چشم این كودك
چه بیم ای گهواره جنبان دریا گم كرده ساحل ؟
كه دیری ست دیری ،‌ تا كلید گنجینه های قصر خوابم را
به جادوی لالا سپرده ام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
گبری
گنه ناكرده بادافره كشیدن
خدا داند كه این درد كمی نیست
بمیر ای خشك لب !
در تشنه كامی
كه این ابر سترون را نمی نیست
خوشا بی دردی و شوریده رنگی
كه گویا خوشتر از آن عالمی نیست
برگشت
افق تا افق آب است
كران تا كران دریا
نه ماهیم من ، از شنا چه حاصل ؟
كه نیست ساحل ساحل كه نیست ساحل
دگر بازوانم خسته ست
مرا چه بیم و ترا چه پروا ای دل
كه دانی كه دانی
دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
زمام حسرت به دست ددریغا سپرده ام من

"خواجهِ تنها"
30th July 2013, 02:15 PM
كاوه یا اسكندر ؟




موجها خوابیده اند ،
آرام و رام
طبل توفان از نو افتاده است
چشمه های شعله ور خشکیده اند
آبها از آسیا افتاده است
در مزار آباد
شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش
دردمندان بی خروش و بی فغان
خشمناکان بی فغان و بی خروش
آهها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بالها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
آبها از آسیا افتاد هاست
دارها برچیده خونها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند
مشتهای آسمانکوب قوی
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
یا نهان سیلی زنان یا آشکار
کاسه ی پست گداییها شده ست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
و آنچه
بود ، آش دهن سوزی نبود
این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
گاه می گویم فغانی بر کشم
باز می بیتم صدایم کوته ست
باز می بینم که پشت میله ها
مادرم استاده ، با چشمان
تر
ناله اش گم گشته در فریادها
گویدم گویی که : من لالم ، تو کر
آخر انگشتی کند چون خامه ای
دست دیگر را بسان نامه ای
گویدم بنویس و راحت شو به رمز
تو عجب دیوانه و خودکامه ای
مکن سری بالا زنم ، چون ماکیان
ازپس نوشیدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از
افسوس سر
هر چه از آن گوید ، این بیند جواب
گوید آخر ... پیرهاتان نیز ... هم
گویمش اما جوانان مانده اند
گویدم اینها دروغند و فریب
گویم آنها بس به گوشم خوانده اند
گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اینجا دم از کوری زند
گوش کز حرف نخستین بود کر
گاه رفتن گویدم نومیدوار
و آخرین حرفش که : این جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرین حرفم ستون است و فرج
می شود چشمش پر از اشک و به خویش
می دهد امید دیدار مرا
من به اشکش خیره از این سوی و باز
دزد مسکین برده
سیگار مرا
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و خوان این و آن
میهمان باده و افیون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما ماندیم و عدل ایزدی
و آنچه گویی گویدم هر شب زنم
باز هم مست و تهی دست آمدی ؟
آن که در خونش
طلا بود و شرف
شانه ای بالا تکاند و جام زد
چتر پولادین ناپیدا به دست
رو به ساحلهای دیگر گام زد
در شگفت از این غبار بی سوار
خشمگین ، ما ناشریفان مانده ایم
آبها از آسیا افتاده ، لیک
باز ما با موج و توفان مانده ایم
هر که آمد بار خود را بست و
رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب
زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟
باز می گویند : فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود

"خواجهِ تنها"
31st July 2013, 10:49 AM
مرثیه




خشمگین و مست و دیوانه ست
خاک را چون خیمه ای تاریک و لرزان بر می افرازد
باز ویران می کند زود آنچه می سازد
همچو جادویی توانا ، هر
چه خواهد می تواند باد
پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است
مست و دیوانه
بر زمین و بر زمان تازد
کوبد و آشوبد و بر خاک اندازد
چه تناورهای باراو مند
و چه بی برگان عاطل را
که تکانی داد و از بن کند
خانه ازبهر کدامین عید فرخ می تکاند باد ؟
لیکن آنجا ، وای
با که باید گفت ؟
بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور
وز مسیر جویباران دور
آِیانی بود ،‌مسکین در حصار عزلتش محصور
آشیان بود آن ، که در هم ریخت ،‌ ویران کرد ،‌ با خود برد
آیا هیچ داند باد ؟

"خواجهِ تنها"
1st August 2013, 10:23 AM
مرداب

این نه آب است کآ”ش را کند خاموش
با تو گویم ، لولی لول گریبان چاک
آبیاری می کنم اندوه زار خاطر خود را
زلال تلخ شور انگیز
تاکزاد پاک
آتشناک
در سکوتش غرق
چون زنی عیران میان بستر تسلیم ، اما مرده یا در خواب
بی گشاد و بست لبخندی و اخمی ، تن رها کرده ست
پهنه ور مرداب
بی تپش و آرام
مرده یا در خواب مردابی ست
و آنچه در وی هیچ نتوان دید
قله ی پستان موجی ، ناف گردابی ست
من نشسته م بر سریر ساحل این رود بی رفتار
وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام
زی خدای و جمله پیغام آورانش ، هر که وز هر جای
بسته گوناگون پل پیغام
هر نفس لختی ز عمر من ، بسان قطره ای زرین
می چکد در کام این مرداب عمر اوبار
چینه دان شوم و سیری
ناپذیرش هر دم از من طعمه ای خواهد
بازمانده ، جاودان ،‌منقار وی چون غار
من ز عمر خویشتن هر لحظه ای را لاشه ای سازم
همچو ماهی سویش اندازم
سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار ؟
باز گوید : طعمه ای دیگر
اینت وحشتناک تر منقار
همچو آن صیاد ناکامی که هر شب خسته
و غمگین
تورش اندر دست
هیچش اندر تور
می سپارد راه خود را ، دور
تا حصار کلبه ی در حسرتش محصور
باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز
تورش اندر دست و در آن هیچ
تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا
و آزماید بخت بی بنیاد
همچو این صیاد
نیز من هر شب
ساقی دیر اعتنای ارقه ترسا را
باز گویم : ساغری دیگر
تا دهد آن : دیگری دیگر
ز آن زلال تلخ شورانگیز
پاکزاد تاک آتشخیز
هر بهنگام و بناهنگام
لولی لول گریبان چاک
آبیاری می کند اندو زار خاطر خود را
ماهی لغزان و زرین
پولک یک لحظه را شاید
چشم ماهیخوار را غافل کند ، وز کام این مرداب برباید

"خواجهِ تنها"
21st August 2013, 09:16 PM
میراث



پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود
جز
پدرم آیا کسی را می شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ
خنده دارد از نایکانی سخن گفتن ، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
کاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی
روز و شب می گشت ، یا می خفت
این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ
تا مذهب دفترش را گاهگه می خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه می افتادش اندر دست
در بنان درفشانش کلک
شیرین سلک می لرزید
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست
هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس
ماه نو را دوش ما ، با چاکران ، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا
آنچنان ، بنویس
لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان ، تاریخ
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیاکانم برایم داستان ، تاریخ
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهای نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست
پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی دساتانگوی از نیاکانم ،که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد
داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد
کشتگاهم برگ و بر می داد
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
پوستین
کهنه ی دیرینه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن بآیین حجره زارانی
کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی
هر یکی خوابیده او را در یکی
خانه
روز رحل پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروانسالارشان بودم
کاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خیزان
تا بدین غایت که بینی ، راه پیمودیم
سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین
چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
این مباد ! آن باد
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
پوستینی کهنه دارم ن
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود
های ، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من این سلخورد جاودان
مانند
با بر و دوش تو دارد کار
لیک هیچت غم مباد از این
کو ،کدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو
کز مرقع پوستین کهنه ی من پاکتر باشد ؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که من نه در سودا ضرر باشد ؟
ای دختر جان
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار

"خواجهِ تنها"
22nd August 2013, 01:34 PM
ناژو



دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
وز معبر قوافل ایام رهگذر
با میوده ی همیشگیش ،‌سبزی مدام
ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خویش
دیده ست بارها
بس مرغهای مختلف الوان نشسته اند
بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
اندیشناک قمری تابستان
اندوهگین قناری پاییز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما
او
با میوه ی
همیشگیش ، سبزی مدام
عمری گرفته خو
گفتمش برف ؟ گفت : بر این بام سبز فام
چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
گفتم تگرگ ؟ چتر به سردی تکاند و گفت
چندی چو اشک شوق تو ، امید بست و رفت

"خواجهِ تنها"
23rd August 2013, 10:27 PM
پیامی از آن سوی پایان

اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
بالهامان سوخته ست ،‌ لبها خاموش
نه اشکی ، نه لبخندی ،‌و نه حتی یادی از لبها و چشمها
زیراک اینجا اقیانوسی ست که هر بدستی از سواحلش
مصب رودهای بی زمان بودن است
وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی
همه خبرها دروغ بود
و همه آیاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم
بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت
از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند
باری ازین گونه بود
فرجام همه گناهان و بیگناهی
نه پیشوازی بود و خوشامدی ،‌نه چون و چرا بود
و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد : کیست ؟
زیراک اینجا سر دستان سکون است
در اقصی پرکنه های سکوت
سوت ، کور ، برهوت
حبابهای رنگین ، در خوابهای سنگین
چترهای پر طاووسی خویش برچیدند
و سیا سایه ی دودها ،‌در اوج وجودشان ،‌گویی نبودند
باغهای میوه و باغ گل های آتش رافراموش کردیم
دیگر از هر بیم و امید آسوده ایم
گویا هرگز نبودیم ،‌نبوده ایم
هر یک از ما ، در مهگون افسانه های بودن
هنگامی که می پنداشتیم
هستیم
خدایی را ، گرچه به انکار
انگار
با خویشتن بدین سوی و آن سوی می کشیدیم
اما اکنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زیرام خدایان ما
چون اشکهای بدرقه کنندگان
بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد
ما در سایه ی آوار تخته سنگهای سکوت آرمیده ایم
گامهامان بی صداست
نه بامدادی ، نه غروبی
وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی درخشد
نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی
اینجا نسیم اگر بود بر چه می وزید ؟
نه سینه ی زورقی ، نه دست پارویی
اینجا امواج اگر بود ، با که در می آویخت ؟
چه آرام است
این پهناور ، این دریا
دلهاتان روشن باد
سپاس شما را ، سپاس و دیگر سپاس
بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی تراود
خانه هاتان آباد
بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده ای مفرازید
زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما
کاری نیست
و های ،‌ زنجره ها ! این زنجموره هاتان را بس کنید
اما سرودها و دعاهاتان این شبکورها
که روز همه روز ،‌و شب همه شب در این حوالی به طوافند
بسیار ناتوانتر از آنند که صخره های سکوت را بشکافند
و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند
به هیچ نذری و نثاری
حاجت نیست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوانها ، خرامها
ما را اگر دهانی و دندانی می بود ،‌در کار خنده می کردیم
بر اینها و آنهاتان
بر شمعها ، دعاها ،‌خوانهاتان
در آستانه ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند
و هر یک هر آنچه به ما داده
بودند
باز پس می گرفتند
آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایه ها ، شعر و شکایتها
و دیگر آنچه ما را بود ،‌بر جا ماند
پروا و پروانه ی همسفری با ما نداشت
تنها ، تنهایی بزرگ ما
که نه خدا گرفت آن را ، نه شیطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
اکنون او
این تنهایی بزرگ
با ما شگفت گسترشی یافته
این است ماجرا
ما نوباوگان این عظمتیم
و راستی
آن اشکهای شور ،‌زاده ی این گریه های تلخ
وین ضجه های جگرخراش و درد آلودتان
برای ما چه می توانند کرد ؟
در عمق این ستونهای بلورین دلنمک
تندیس من های شما پیداست
دیگر به تنگ آمده ایم الحق
و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم
زیرا اگر تنها گریه کنید ، اگر با هم
اگر بسیار اگر کم
در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیه تان
دیوی به نام نامی من کمین گرفته است
آه
آن نازنین که رفت
حقا چه ارجمند و گرامی بود
گویی فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمین ، ما گیاه و او
گل بود ، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار
او رفت ، خفت ،‌ حیف
او بهترین ،‌عزیزترین دوستان من
جان من و عزیزتر از جان من
بس است
بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
ما ، از شما چه پنهان ،‌دیگر
از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود
نه نیز خشمگین و نه دلگیر
دیگر به سر رسیده قصه ی ما ،‌مثل غصه مان
این اشکهاتان را
بر من های بی کس مانده تان نثار کنید
من های بی پناه خود را مرثیت
بخوانید
تندیسهای بلورین دلنمک
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی
مرگ ما را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد
بهانه ها مهم نیست
اگر به کالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید
و گر که رعدش رید و مثل برق فرود آمد
اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
پیر بودیم یا جوان ،‌بهنگام بود یا ناگهان
هر چه بود ماجرا این بود
مرگ ، مرگ ، مرگ
ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
دیگر بس است مرثیه ،‌دیگر بس است گریه و زاری
ما خسته ایم ، آخر
ما خوابمان می
آید دیگر
ما را به حال خود بگذارید
اینجا سرای سرد سکوت است
ما موجهای خامش آرامشیم
با صخره های تیره ترین کوری و کری
پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک وپیامی اینجا نمی رسد
شاید همین از ما برای شما پیغامی
باشد
کاین جا نهمیوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ
تا پر کنید هر چه توانید و می توان
زنبیلهای نوبت خود را
از هر گل و گیاه و میوه که می خواهید
یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
و شاخه های عمرتان را ستاره باران کنید

"خواجهِ تنها"
25th August 2013, 03:44 PM
پیغام

چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم
بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست ؟
دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
چون
درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن
برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
ای بهار همچجنان تا جاودان در راه
همچنان ا جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر
هرگز و هرگز
بربیابان غریب من
منگر و منگر
سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر ،‌خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا
درود دردناک اندهان ماند سرود من

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد