توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان 103 قصه ازوپ به روایت تولستوی
*FATIMA*
28th October 2012, 10:47 PM
یک
اسب و مادیان
مادیان شب و روز در چمنزار می چرید و هیچ وقت زمین را شخم نمی زد ، اما اسب فقط شب ها به چرا می رفت و روزها شخم می زد .
پس مادیان به اسب گفت :
"آخر چرا شخم می زنی ؟ اگر من جای تو بودم این کار را نمی کردم . اگر هم صاحب مزرعه شلاقم می زد ، به رویش جفتک می انداختم."
روز بعد اسب همان کاری را کرد که مادیان گفته بود .
وقتی که صاحبش دید اسب سرکشی می کند مادیان را به جای او به خیش بست .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
28th October 2012, 10:51 PM
دو
روباه و درنا
روباه ، درنا را به مهمانی دعوت کرد و غذا را در بشقاب کشید .
درنا نتوانست با منقار بلندش چیزی بخورد و همه را خود روباه خورد.
روز بعد درنا روباه را دعوت کرد و غذا را در یک کوزه گردن باریک ریخت .
روباه نتوانست پوزه اش را داخل کوزه کند ولی درنا منقار بلندش را در آن فرو برد و همه غذا را خودش خورد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
28th October 2012, 10:56 PM
سه
فرزندان میمون
میمونی دو بچه داشت . یکی را دوست داشت ، ولی آن دیگری را نه .
روزی چند شکارچی میمون را دنبال کردند . او بچه عزیز دردانه اش را برداشت و گریخت ، اما بچه ای را که دوست نداشت تنها گذاشت .
آن بچه در بیشه ای پنهان شد و شکارچی ها از کنارش گذشتند و متوجه او نشدند .
ولی میمون مادر با چنان عجله ای بر روی درخت پرید که سر بچه عزیز دردانه اش را به شاخه ای کوبید و او را کشت .
وقتی که شکارچی ها رفتند ، میمون مادر به سراغ بچه ای که دوست نداشت رفت ، ولی نتوانست او را پیدا کند و تک و تنها ماند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
28th October 2012, 11:01 PM
چهار
گرگ و سنجاب
سنجابی بازی کنان ازین شاخه به آن شاخه می پرید که راست بر سر یک گرگ خوابیده افتاد . گرگ از خواب پرید و خواست او را بخورد .
سنجاب با التماس گفت : " آزادم کن بروم . "
گرگ گفت : " باشد ، آزادت می کنم ، فقط به من بگو که چرا شما سنجاب ها اینقدر شاد هستید . من همیشه خیلی غمگینم ، ولی شما دائم در حال بازی و جست و خیزید . "
سنجاب گفت : " اول بگذار بروم بالای درخت تا از آنجا برایت بگویم ، چون من از تو می ترسم . "
گرگ سنجاب را رها کرد و او از درخت بالا رفت و گفت :
"تو غمگینی ، چون بد هستی ، بدی دلت را سیاه کرده است . و ما شادیم ، چون خوب هستیم و آزارمان به هیچ موجودی نمی رسد . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
30th October 2012, 09:00 PM
پنج
عقاب و کلاغ و چوپان
چند گوسفند در دشتی سرگرم چریدن بودن .
ناگهان عقابی به سرعت فرود آمد و چنگال هایش را در بدن بره جوانی فرو برد و آن را ربود . کلاغی این را دید و او هم دلش هوس خوردن گوشت کرد .
با خودش گفت : " مثل آب خوردن آسان است . من حتی بهتر از عقاب از پس این کار برمی آیم . عقاب بس که نادان بود یک بره کوچک را ربود ، ولی من آن قوچ پروار را که آنجا ایستاده برمی دارم . "
کلاغ پنجه هایش را در پشم قوچ فرو برد و خواست او را بلند کند ، ولی حتی نتوانست چنگال هایش را از پشم حیوان دربیاورد .
چوپان سر رسید و پاهای کلاغ را از پشم قوچ درآورد و او را کشت و همانجا انداخت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
30th October 2012, 09:06 PM
شش
عقاب و خروس ها
دو خروس در کنار کپه پهن در حال جنگ بودند . یکی از خروس ها از دیگری قوی تر بود ، بر آن خروس پیروز شد و از آنجا دورش کرد .
مرغ ها دور خروس اول جمع شدند و از او تعریف و تمجید کردند .
خروس خواست تا اهل حیاط همسایه هم تعریف قدرت و دلاوری های او را بشنوند . پس بر روی مرغدانی پرید و بال هایش را به هم زد و با صدای بلند گفت :
"همه مرا نگاه کنید ، آن خروس را شکست دادم ! در دنیا خروسی پیدا نمی شود که زورش به من برسد ! "
در همان لحظه عقابی به هوا بلند شد ، خروس را به زمین انداخت ، چنگال هایش را در بدن خروس فرو برد و او را با خود به آشیانه اش برد .
ترجمه : مهران محبوب
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
30th October 2012, 09:11 PM
هفت
دو مسافر
پیرمردی و جوانی در راهی می رفتند که دیدند کیسه ای پول بر زمین افتاده . جوان کیسه را برداشت و گفت :
"این کیسه را خدا برایم فرستاده . "
پیرمرد گفت : " بیا تقسیمش کنیم . "
جوان گفت : " نه ، ما آن را با هم پیدا نکردیم ، من خودم آن را از زمین برداشتم . "
پیرمرد حرفی نزد . آن دو کمی دیگر به راه خود ادامه دادند ، ولی ناگهان از پشت سر صدای تاخت و تاز اسب ها و فریاد مردم را شنیدند :
" چه کسی کیسه پول را دزدید ؟ "
جوان سخت ترسید و گفت :
"عمو جان ، خدا کند کیسه پولمان ما را به دردسر نیندازد . "
پیرمرد گفت : " کیسه مال توست ، نه ما ، دردسر هم مال تووست ، نه مال ما . "
مردم مرد جوان را گرفتند و برای محاکمه به شهر بردند ، ولی پیرمرد به خانه خود رفت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st November 2012, 11:45 PM
هشت
موش و خروس و گربه
بچه موشی به حیاط رفت و گردشی در حیاط کرد و نزد مادرش برگشت :
"وای مادر ، من دو جانور دیدم . یکی ترسناک و آن یکی قشنگ . "
موش مادر گفت : " تعریف کن ببینم هر کدام چه شکلی بودند ؟ "
بچه موش گفت : " جانور ترسناک آهسته دور حیاط راه می رفت ، پاهای سیاه و تاج سرخ داشت ، چپ چپ نگاه می کرد و دماغش عقابی بود . وقتی از کنارش گذشتم ، نوکش را باز کرد ، پایش را بالا برد و چنان فریاد بلندی کشید که من از وحشت خشکم زد . "
موش باتجربه گفت : " این که خروس است خروس هیچ وقت به کسی آزار نمی رساند . از او ترس نداشته باش . خب ، آن جانور دیگر چطور بود ؟ "
" آن یکی زیر آفتاب چرت می زد . گردن سفید و پاهای خاکستری نرم داشت ، و همان طور که به من نگاه می کرد سینه سفیدش را می لیسید و دمش را آرام تکان می داد . "موش مادر گفت
: " تو چه قدر نادانی ! او گربه بود ! "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st November 2012, 11:55 PM
نه
روباه و باقرقره
باقرقره ای ( نوعی پرنده ) روی درختی نشسته بود . روباهی نزدیک او آمد و گفت :
" روز بخیر ، دوست عزیز . من آواز زیبایت را شنیدم و آمدم تا سلامی بکنم . "
باقرقره گفت : " خیلی متشکرم . "
روباه خود را به نشنیدن زد و گفت :
" چه گفتی ؟ متوجه نشدم . دوست عزیز ، چرا نمی آیی پایین روی چمن گردشی کنیم و گپی بزنیم . من از اینجا صدایت را نمی شنوم . "
باقرقره در جواب گفت : " می ترسم بیایم روی چمن ، زمین برای ما پرنده ها خطرناک است . "
روباه گفت : " نکند از من می ترسی ؟ "
باقرقره گفت : "از تو هم نترسم ، از جانوران دیگر می ترسم . می دانی که در این اطراف همه جور حیوانی پیدا می شود . "
" اوه ، نه ، دوست عزیز . به تازگی فرمان جدیدی صادر شده که همه باید در صلح و صفا زندگی کنند . به همین دلیل حالا دیگر حیوانات به همدیگر صدمه ای نمی زنند . "
باقرقره گفت : " خوب شد ، چون چند سگ دارند از راه می رسند . اگر این فرمان نبود تو باید طبق معمول فرار می کردی . ولی حالا لازم نیست از چیزی بترسی . "
همین که اسم سگ به میان آمد ، روباه گوش هایش را تیز کرد و آماده فرار شد .
باقرقره پرسید : " داری کجا می روی ؟ طبق فرمان ، سگ ها به تو کاری ندارند . "
روباه گفت : " کسی چه می داند ؟ شاید آنها فرمان را نشنیده باشند . "
و پا به فرار گذاشت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
2nd November 2012, 12:07 AM
ده
گرگ و سگ
گرگی گرسنه در اطراف دهکده ای پرسه می زد که به سگی پشمالو و چاق و چله برخورد .
گرگ از او پرسید : " بگو ببینم ، سگ . شما سگ ها از کجا گیر می آورید ؟ "
سگ گفت : " آدمیزاد به ما غذا می دهد . "
" آیا راست می گویند که شما سخت برای او کار می کنید ؟ "
" نه ، کار ما سخت نیست ، کارمان نگهبانی از خانه در شب ها است . "
گرگ پرسید : " فقط برای این کار به شما غذا می دهند ؟ همین الان می روم دنبال این شغل . گیر آوردن غذا برای ما گرگ ها کار دشواری است . "
سگ گفت : " پس راه بیفت ، اراب من به تو هم غذا می دهد . "
گرگ خوشحال شد و همراه سگ رفت تا برای آدمیزاد کار کند .
گرگ هنگام گذشتن از دروازه چشمش به گردن سگ افتاد که موی آن ریخته بود .
" چه بلایی سر گردنت آمده ، سگ ؟ "
" اوه ، چیزی نیست . "
" منظورت چیست ؟ "
" جای زنجییر است . روزها مرا زنجیر می کنند ، زنجیر موی گردنم را ریخته است . "
گرگ گفت : " پس من رفتم ، سگ . خدا نگهدارت ، من نمی خواهم با آدمیزاد زندگی کنم . اگر گرسنه بمانم بهتر از این است که آزادی ام را از دست بدهم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
3rd November 2012, 02:47 AM
یازده
کشتی شکسته ها
زمانی چند ماهیگیر با قایق به دریا رفته بودند که طوفان شد . همگی ئچار وحشت شدند و پاروها را انداختند و شروع کردند به دعا به درگاه خدا که نجاتشان بدهد .
قایق هر لحظه از ساحل دورتر می شد .
سرانجام باتجربه ترین ماهیگیر گفت :
" دوستان چرا پاروها را رها کردید ؟ خداوند به داد کسی می رسد که خودش دست به کاری بزند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
3rd November 2012, 02:52 AM
دوازده
موش حریص
موشی تخته های کف اتاق را جوید و شکافی در آن درست کرد .
او به زور از شکاف رد شد و غذای فراوانی پیدا کرد .
موش حریص بود و تا جایی که می توانست غذا خورد . وقتی که روز شد ، موش خواست به سوراخش برگردد ، ولی شکمش آنقدر باد کرده بود که نتوانست از شکاف رد شود .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
3rd November 2012, 02:55 AM
سیزده
موش و قورباغه
موشی به مهمانی قورباغه ای رفت . قورباغه با موش در کنار آبگیر دیدار کرد و او را به خانه اش در زیر آب دعوت کرد .
موش وارد آبگیر شد ، ولی آنقدر آب خورد که به سختی توانست جان سالم به در ببرد .
آنوقت گفت : " دیگر هرگز به دیدار موجودات عجیب و غریب نخواهم رفت . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
3rd November 2012, 02:57 AM
چهارده
قورباغه و موش و قوش
قورباغه و موش دعواشان شد .
آن دو به یک دشت باز رفتند و به جان هم افتادند .
قوش ( پرنده ای شکاری ) که دید آنها از او غافل مانده اند به سرعت فرود آمد و هر دوشان رو ربود .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
3rd November 2012, 03:04 AM
پانزده
موش شهری و موش صحرایی
موش شهری به دیدار موش صحرایی آمد .
موش صحرایی در کشتزاری زندگی می کرد و هر چه از گندم و حبوبات داشت به میهمانش تعارف کرد . موش شهری مدتی دانه ها را گاز زد و بعد گفت :
" لاغری زیاد تو به این خاطر است که غذای درست و حسابی نمی خوری . بیا و ببین ما در شهر چطور زندگی می کنیم . "
این چنین بود که موش صحرایی به دیدار موش شهری رفت .
آنها تا رسیدن شب صبر کردند ، آن موقع موش شهری مهمانش را از راه شکافی به اتاق غذاخوری برد و هر دو از میز بالا رفتند . موش صحرایی تا به حال چنین سفره رنگینی ندیده بود .
او گفت : " حق با توست ، غذای ما موش های صحرایی ناچیز است . من هم می آیم در شهر زندگی کنم . "
چیزی از گفتن این حرف نگذشته بود که مردی با شمع وارد اتاق شد و به تعقیب موش ها پرداخت . آن دو به زحمت توانستند از راه شکاف جان سالم به در ببرند .
موش صحرایی گفت : " نخیر ، خانه من در کشتزار بهتر از اینجاست . شاید آنجا نتوانم شیر و عسل بخورم ، اما بدون ترس و دلهره زندگی می کنم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
9th November 2012, 11:43 PM
شانزده
دریا و رودها و رودخانه ها
مردی پیش مرد دیگری ادعا کرد که می تواند آب خیلی زیادی بخورد .
او گفت : " من می توانم همه آب دریا را سر بکشم . "
"نمی توانی . "
" چرا هزار روبل شرط می بندم که تمام آب دریا را بخورم . "
صبح روز بعد مردم پیش مرد آمدند و گفتند :
"یا برو و همه آب دریا را سربکش ، یا هزار روبل به ما بده . ! "
مرد گفت : " من گفتم آب دریا را سر می کشم و این کار را هم می کنم ، اما نگفتم که آب رودها را می خورم . بر رودها و رودخانه ها سد ببندید تا آب انها به دریا نریزد ، آنوقت من آب دریا را سر میکشم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
9th November 2012, 11:47 PM
هفده
روباه و عقاب
عقابی بچه روباهی رو گرفت و می خواست آن را با خود ببرد . روباه مادر التماس کنان از عقاب خواست که به او رحم کند .
عقاب نپذیرفت و با خود فکر کرد : " مگر چه کاری از دستش برمی آید ؟ آشیانه من بالای درخت کاج است و دست او به آنجا نمی رسد . "
و بچه روباه را با خود برد . روباه مادر دوان دوان به کشتزاری رفت و از آدم ها هیزم روشنی گرفت و به زیر درخت کاج آورد .
نمانده بود روباه درخت را به آتش بکشد که عقاب تقاضای بخشش کرد و بچه روباه را بازگرداند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
9th November 2012, 11:51 PM
هجده
گربه و روباه
گربه ای بر سر اینکه چگونه از دست سگ ها فرار کنند با روباهی گفتگو می کرد .
گربه گفت : " من از سگ ها نمی ترسم . چون یک حیله خوب بلدم که همیشه مرا از دست آنها نجات می دهد . "
روباه گفت : " چطور فقط با یک حیله می توانی از شر سگ ها خلاص شوی ؟ من هفتاد و هفت حیله و کلک می دانم . "
هنگامی که آن دو سرگرم گفتگو بودند چند سوار با شگ هاشان سر رسیدند .
گربه همان یک حیله اش را به کار برد ، یعنی از درختی بالا رفت و سگ ها دست شان به او نرسید . روباه همه حیله هایش را به کار برد ، ولی هیچ کدام کارگر نشد و سگ ها او را گرفتند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
9th November 2012, 11:56 PM
نوزده
میمون و روباه
روزی جانوران میمون را به پادشاهی خود انتخاب کردند ، روباه نزد میمون آمد و گفت :
" حالا شما پادشاه ما هستید و من می خواهم در حق تان خدمتی بکنم . بنده گنجی در جنگل پیدا کرده ام . با من بیایید تا نشانتان بدهم . "
میمون بسیار خوشحال شد و به دنبال روباه راه افتاد .
روباه میمون را به لب دامی برد و گفت : " بفرمایید . من نمی خواهم قبل از شما به آن دست بزنم . "
میمون پایش را در دام گذاشت و گرفتار شد .
آنگاه روباه جانوران را خبر کرد و میمون را به آنها نشان داد و گفت : " ببینید چه پادشاهی برای خودتان انتخاب کرده اید ! آنقدر ابله است که در دام افتاده است . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
10th November 2012, 12:02 AM
بیست
گربه و زنگوله
گربه روزگار موش ها را سیاه کرده بود . هر
روز دو سه تای آنها را شکار می کرد . این بود که موش ها دور هم جمع شدند تا چاره ای پیدا کنند . کلی حرف زدند ، ولی فکرشان به جایی نرسید .
آنگاه بچه موشی گفت :
" من به شما می گویم که با گربه چیکار کنیم . دلیل این که او می تواند شکارمان کند این است که ما متوجه آمدنش نمی شویم . باید زنگوله ای به گردن گربه ببندیم تا موقع آمدنش صدا کند . آنوقت هرگاه که گربه آرام آرام نزدیک شود ما صدایش را می شنویم و فرار می کنیم . "
موش پیری گفت : " گفتنش آسان است ، ولی یک نفر باید زنگوله را به گردن گربه ببندد . فکر تو خوب است ، ولی هر وقت توانستی زنگوله را ببندی آن موقع از تو تشکر می کنیم .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
15th November 2012, 01:58 AM
21
شیر و خر
روزی شیر به شکار رفت و خر را همراه خود برد . او به خر گفت :
" خر ، برو توی جنگل و تا جایی که قدرت داری فریاد بزن . تو حنجره ات قوی است . من هم جانورانی را که از فریاد تو فرار کرده اند شکار می کنم . "
حر کاری را که شیر گفته بود انجام داد . او عر عر می کرد و جانوران بدون آنکه بفهمند به کجا می روند فرار کردند و شیر آنها را شکار کرد .
در آخر شیر به خر گفت : " آفرین ، چه عرعری راه انداختی . "
از آن زمان خر همیشه عرعر کرده است و دوست دارد همه به خاطر این کار از او تمجید کنند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
15th November 2012, 02:02 AM
22
گرگ و روباه
گرگی از دست چند سگ فرار کرده بود و می خواست در جوی آبی پنهان شود . ولی روباهی آنجا نشسته بود . او به گرگ چنگ و دندان نشان داد و گفت :
" برو پی کارت ، اینجا مال من است . "
گرگ جر و بحث نکرد و فقط گفت :
"اگر سگ ها اینقدر نزدیک نبودند به تو می فهماندم اینجا جای چه کسی است ، ولی فعلاً انگار تو درست می گویی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
15th November 2012, 02:08 AM
23
روباه و گرگ
به تن روباه کک افتاده بود و او نقشه ای کشید تا از شر آن خلاص شود .
روباه به کنار رودخانه رفت و دمش را ذره ذره در آب فرو برد . کک ها از روی دم روباه به روی پشت او پریدند . روباه پاهای عقبش را در آب فرو برد . کک ها از روی پشتش به روی سر و گردنش پریدند . او درسته در آب فرو رفت ، طوری که فقط سرش از آب بیرون ماند . کک ها روی پوزه اش جمع شدند . آنگاه روباه سر تا پا به زیر آب رفت . کک ها خود را به کنار رودخانه رساندند و روباه کمی بالاتر از آب درآمد .
گرگ این ماجرا را دید و خواست از روباه هم بهتر عمل کند .
او یکراست به درون آلب پرید و به ته رودخانه رفت و مدت زیادی همانجا ماند . خیال می کرد که به این ترتیب همه کک های تنش غرق می شوند .
ولی همینکه از آب بیرون آمد کک ها جان گرفتند و دوباره مشغول نیش زدن او شدند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
15th November 2012, 02:11 AM
24
دهقان و بخت و اقبال
دهقانی به دروی علفزاری رفت و همانجا خوابش برد . بخت و اقبال سر رسیدند و بالای سر او رفتند و گفتند :
" در وقت کار خوابش برده است . نمی تواند آفتاب سر نزده یونجه بیاورذ . بعد همه تقصیر را به گردن ما می اندازد و می گوید : بخت و اقبال ندارم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
15th November 2012, 02:14 AM
25
دختر و سنجاقک
دخترکی سنجاقکی گرفت و خواست پاهای آن را بکند .
پدرش به او گفت : " این سنجاقک ها هستند که صبح ها برایمان آواز می خوانند . "
دخترک به یاد آواز آنها افتاد و سنجاقک را رها کرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
21st November 2012, 09:32 PM
26
مار آبی و خارپشت
خارپشت به نزد مار آبی آمد و گفت :
" اجازه بده مدتی در لانه ات بمانم . "
مار چنین کرد . خارپشت وارد لانه مار شد و بچه های مار از دست او آسایش نداشتند .
مار به خارپشت گفت : " من فقط برای مدتی به تو جا دادم . دیگر باید بروی . تیغهای تو بچه های من را می گزد و آنها را زخمی می کند . "
خارپشت گفت : " هر کس خوشش نمی آید راهش را بگیرد و برود . من اینجا راحتم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
21st November 2012, 09:35 PM
27
زاغچه و کوزه
زاغچه تشنه بود . در حیاط کوزه ای بود ، ولی آب ته کوزه بود و نوک زاغچه به آن نمی رسید .
زاغچه آنقدر شن در کوزه ریخت که آب بالا آمد و توانست آن را بنوشد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
21st November 2012, 09:39 PM
28
پرنده کوچک
پرنده کوچکی روی شاخه ای نشسته بود . روی چمن دانه ای افتاده بود .
پرنده با خودش گفت : " بروم آن دانه را بردارم . "
آنگاه از شاخه به زمین پرید و در دام گرفتار شد .
پرنده گفت : " جان دادن برای هیچ و پوچ ! قوش ها پرندگان زنده را شکار می کنند و بلایی سرشان نمی آید . ولی من به خاطر دانه ای ناچیز گرفتار شدم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
21st November 2012, 09:45 PM
29
چوپان دروغگو
پسرک چوپانی گله اش را به چرا برده بود .
یک بار به فکر افتاد فریاد بزند " کمک کنید ! گرگ ! گرگ ! " انگار که گرگ دیده باشد .
روستاییان دوان دوان سر رسیدند و دیدند پسرک سربه سرشان گذاشته است.
او دو سه بار دیگر هم همین کار رو کرد . یک بار از قضا واقعاً گرگی به گله زد .
پسرک بنا کرد به فریاد زدن : " بیایید ! عجله کنید ! گرگ آمد ! "
روستاییان پنداشتند که باز پسرک دارد آنها را فریب می دهد و اعتنایی به او نکردند .
گرگ هم بی آنکه ترسی به خود راه دهد تمام گوسفندان را از هم درید.
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
21st November 2012, 09:49 PM
30
مورچه و کبوتر
مورچه ای برای نوشیدن آب به کنار جویباری رفت . موج آب مورچه را با خود برد و چیزی نمانده بود که او غرق شود .
کبوتری که شاخه ای در نوک داشت از آن بالا می گذشت .
او مورچه را که داشت در جویبار غرق میشد دید و شاخه را برایش انداخت .
مورچه از شاخه بالا رفت و نجات پیدا کرد . از قضا یک بار صیادی توری بر سر کبوتر انداخت .
وقتی خواست تور را بکشد و محکم کند مورچه از پای صیاد بالا رفت و او را گزید .
صیاد از درد فریادی کشید و تور را انداخت .
کبوتر پرید و در آسمان اوج گرفت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
24th November 2012, 08:05 PM
31
زاغچه و کبوترها
زاغچه ای دید که به کبوترها خوب دانه و آب می دهند ، پس پر و بال خود را رنگ کرد و به لانه آنها رفت .
کبوترها ابتدا خیال کردند او یکی از خودشان است و به درون لانه راهش دادند . اما بعد زاغچه وضع خود را از یاد برد و مثل زاغچه ها غار غار کرد .
کبوترها او را نوک زدند و از لانه بیرون کردند .
زاغچه پرواز کرد و نزد زاغچه های دیگر رفت ، ولی چون پر و بالش سفید بود زاغچه ها ترسیدند و آنها هم او را از خود راندند.
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
24th November 2012, 08:09 PM
32
عقاب و لاک پشت
لاک پشتی از عقابی خواست که به او پرواز کردن بیاموزد .
عقاب گفت که پرواز کار لاک پشت ها نیست .
ولی لاک پشت آنقدر التماس کرد که عقاب او را در چنگال گرفت و با خود به آسمان برد و از آنجا رها کرد .
لاک پشت روی صخره ها افتاد و قطعه قطعه شد و مرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
24th November 2012, 08:13 PM
33
خر و اسب
روزی روزگاری مردی یک خر و یک اسب داشت . در حالی که آنها در جاده راه می رفتند خر به اسب گفت :
" این بار خیلی برای من سنگین است و قدرت ندارم تمام راه آن را ببرم . کمی از آن را تو بگیر . "
اسب نپذیرفت و خر از ناتوانی افتاد و مرد . آنگاه مرد تمام بار خر و همچنین پوست خر را پشت اسب گذاشت .
اسب نالید و گفت : " بیچاره شدم ، چه بلایی سرم آمد ! حاضر نشدم به داد خر برسم ، حالا بارش را که می برم هیچ ، جور پوستش را هم می کشم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 02:45 PM
34
شیر و موش
شیری در خواب بود . موشی از پشت او بالا رفت . شیر از خواب پرید و موش را گرفت . موش التماس کرد که شیر آزادش کند .
" اگر آزادم کنی روزی به دردت خواهم خورد . "
شیر از فکر اینکه موش بتواند کاری برایش انجام دهد خنده اش گرفت و او را آزاد کرد .
روزی شکارچی ها آن شیر را اسیر کردند و به درختی بستند . موش که صدای غرش شیر را شنیده بود به سرعت رفت و طناب ها را جوید و گفت : " یادت هست چه طور به من خندیدی ، چون فکر نمی کردی که بتوانم کاری برایت انجام دهم ؟ حالا ببین که از موش هم کارهایی برمی آید . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 02:47 PM
35
زن و مرغ
مرغی هر روز یک تخم می گذاشت . زن خانه فکر کرد که اگر غذای بیشتری به مرغ بدهد مرغ دو برابر تخم خواهد کرد .
پس همین کار را کرد .
مرغ هم چاق شد و دیگر اصلاً تخم نکرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 02:50 PM
36
مرغ و تخم های طلایی
مردی مرغی داشت که تخم طلا می گذاشت .
مرد می خواست بیش از اینها طلا داشته باشد ، پس به خیال اینکه در شکم مرغ شمش طلا وجود دارد حیوان را کشت .
ولی توی شکم مرغ درست مثل مرغ های دیگر بود .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 02:56 PM
37
سگ و خروس و روباه
سگی و خروسی راهی سفر شدند . هنگام غروب ، خروس برای خواب بر سر درختی رفت .
سگ پای درخت ، لای ریشه ها دراز کشید . وقت خروسخوان ، خروس قوقولی قوقویش را سر داد .
روباهی صدای او را شنید و به سرعت آمد .
روباه از خروس خواست پایین بیاید تا به خاطر آواز به آن قشنگی به او تبریک بگوید .
خروس گفت : " باید اول دربان را بیدار کنی ، او لای ریشه های درخت خوابیده است . همینکه او در را باز کرد من می آیم پایین . "
روباه برای پیدا کردن دربان شروع کرد به زوزه کشیدن . بلند شدن سگ همان و به پایان رسیدنکار روباه همان .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 02:58 PM
38
راسو
راسویی به مسگری رفت و سوهانی را لیسید .
از زبان راسو خون راه افتاد .
او به خیال اینکه از سوهان خون آمده است خوشحال شد و تمام زبانش را لت و پار کرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:01 PM
39
شیر و خرس و روباه
شیری و خرسی تکه ای گوشت پیدا کردند و بر سر آن به جان هم افتادند . نه خرس از مبارزه دست کشید و نه شیر .
مدت زیادی با هم جنگیدند تا خسته شدند و از پا افتادند .
روباهی تکه گوشت را که بین خرس و شیر افتاده بود دید ، آن را ربود و گریخت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:06 PM
40
گرگ و پیرزن
گرگ گرسنه ای در جستجوی غذا بود . در کنار دهکده ای ، از درون خانه ای صدای گریه پسری به گوشش خورد که پیرزنی به او می گفت :
" اگر دست از گریه برنداری ، می دهم گرگ ترا بخورد . "
گرگ از آنجا تکان نخورد و صبر کرد تا پسر را به او بدند . شب از راه رسید . گرگ همچنان در انتظار بود تا اینکه شنید پیرزن می گوید :
" گریه نکن عزیزم ، ترا به گرگ نمی دهم . اگر گرگ جرأت کند بیاید اینجا ، در جا او را می کشم . "
گرگ پیش خودش فکر کرد : " اینجا بین حرف و عمل مردم از زمین تا آسمان فرق است . " و راهش را گرفت و رفت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:10 PM
41
سنجاقک و مورچه ها
ذخیره گندم مورچه ها در پاییز خیس شد و آنها به خشک کردن دانه ها پرداختند .
سنجاقک گرسنه ای از مورچه ها مقداری غذا خواست .
مورچه ها پرسیدند : " چرا در تابستان آذوقه جمع نکردی ؟ "
سنجاقک در پاسخ گفت : " وقت نداشتم . سرگرم آواز خواندن بودم . "
مورچه ها خندیدند و گفتند : " حالا که در تابستان آواز می خواندی ، در زمستان هم می توانی برقصی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:13 PM
42
قورباغه و شیر
شیری صدای غور غور بلند قورباغه ای را شنید .
قورباغه چنان سر و صدایی راه انداخته بود که شیر پنداشت لابد جانور تنومندی است .
مدتی صبر کرد تا آن که دید قورباغه از مرداب بیرون پرید .
شیر قورباغه را زیر پا له کرد و گفت : " این فسقلی را ببین که سلطان جنگل را ترساند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:17 PM
43
گرگ و درنا
استخوانی در گلوی گرگ گیر کرده بود و داشت او را خفه می کرد .
گرگ که نمی توانست استخوان را دربیاورد درنایی را صدا کرد و گفت :
" ببین ، درنا ، گردن تو بلند است . سرت را در گلوی من کن و استخوان را دربیاور . من پاداشت را می دهم . "
درنا سرش را در دهان گرگ فرو برد و استخوان را درآورد و گفت : " حالا پاداشم را بده . "
گرگ دندان قروچه ای کرد و گفت : آیا همین کافی نیست که وقتی سرت میان دندان هایم بود آن را قطع نکردم ؟ "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:20 PM
44
خروس و کلفت ها
خانم خانه همیشه نیمه شب ، هنگام خروسخوان کلفت هایش را از خواب بیدار می کرد و بر سر کار می گذاشت .
کلفت ها از این کار ناراضی بودند و تصمیم گرفتند خروس را بکشند تا دیگر خانم خانه را بیدار نکند .
همین کا را هم کردند ، ولی روزگارشان بدتر شد .
خانم خانه از ترس اینکه خواب بماند کلفت هایش را حتی زودتر از قبل بیدار می کرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:23 PM
45
سگ و تصویرش در آب
سگی از روی تخته چوبی بر روی جویباری می گذشت و تکه گوشتی در دهان داشت .
عکس خود را در آب دید و خیال کرد سگ دیگری هم در داخل آب گوشت به دهان دارد .
دهان باز کرد تا آن گوشت دیگر را بگیرد .
ولی گوشت دیگری در کار نبود و تکه گوشت خودش را هم آب با خود برده بود .
سگ ماند و شکم خالی .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:26 PM
46
گوزن و فرزندش
یک بار گوزن کوچکی از پدرش پرسید :
" پدر ، تو از سگ ها بزرگتر و تندروتری ، و می توانی با شاخ خهای بلندت از خودت دفاع کنی ، چرا اینقدر از سگ ها می ترسی ؟ "
گوزن خندید و گفت :
" درست است ، فرزندم . موضوع این است که من همینکه صدای پارس سگ ها را می شنوم ، بی آنکه برای فکر کردن درنگ کنم ، پا به فرار می گذارم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:29 PM
47
روباه و انگور
روباهی چشمش به چند خوشه انگور رسیده افتاد و برای پایین آوردن آنها به هر کاری دست زد .
مدت زیادی تلاش کرد ، ولی دستش به انگورها نرسید .
در آخر ، برای اینکه از تک و تا نیفتد گفت : " این انگورها ترش اند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:32 PM
48
مرغ و پرستو
مرغی چند تخم مار پیدا کرد و روی آنها نشست تا بچه مارها از تخم سر در بیاورند .
پرستویی او را دید و گفت :
" تو عجب نادانی ! کاری می کنی که آنها سر از تخم درآورند ، ولی وقتی که بزرگ شدند اول از همه خودت قربانی خواهی شد . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:35 PM
49
خر در پوست شیر
خری پوست شیری را بر سر خود کشید و همه گمان بردند که او شیر است .
انسان و حیوان از سر راهش پا به فرار گذاشتند .
سپس ناگهان بادی وزید و پوست شیر را کنار زد ، طوری که همه توانستند خر را ببینند .
پس مردم جلو دویدند و تا جایی که می خورد او را کتک زدند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:39 PM
50
باغبان و پسرانش
باغبان می خواست پسرانش پیشه او را بیاموزند . در بستر مرگ آنها را نزد خود خواند و گفت :
" فرزندانم ، وقتی من مردم باغ انگور را بگردید ، چیزی در آن پنهان است . "
فرزندان مرد به گمان اینکه گنجی در زیر خاک پنهان است همه باغ را زیر و رو کردند .
آنها هیچ نیافتند ، اما با این کار خاک را چنان خوب شخم زده بودند که باغ انگور دو برابر گذشته محصول داد و به این ترتیب فرزندان مرد توانگر شدند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:42 PM
51
روباه و بز
بزی تشنه بود .
او از شیب تندی پایین رفت و یک شکم سیر آب خورد و سنگین شد .
بعد سعی کرد دوباره بالا بیاید ولی موفق نشد . پس بنا کرد به مع مع کردن .
روباهی او را دید و گفت :
" سزایت همین بود ، کله پوک . اگر به اندازه ریشت عقل در سر داشتی ، قبل از این که پایین بروی فکر بالا آمدن را می کردی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:46 PM
52
لک لک و درناها
مردی برای درناها دام گذاشت چون آنها دانه هایی را که کاشته بود می خوردند . همراه درناها لک لکی هم در دام گرفتار شد .
لک لک به مرد گفت :
" مرا آزاد کن . من لک لکم ، نه درنا . ما لک لک ها شایسته ترین پرنده ها هستیم . من روی بام خانه پدری تو زندگی می کنم . می توانی از روی پر و بالم بفهمی که من درنا نیستم . "
مرد گفت : " من ترا با درناها گرفتم و همراه درناها می کشمت "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:49 PM
53
ماهیگیر و ماهی کوچک
ماهیگیری ماهی کوچکی صید کرد .
ماهی گفت : " ماهیگیر ، مرا به آب برگردان . تو که می بینی چقدر کوچک هستم . من شکم ترا سیر نمی کنم . ولی اگر آزادم کنی بزرگ می شوم و وقتی مرا گرفتی خوب شکمت را سیر می کنم . "
ماهیگیر گفت : " اگر چنین کاری کنم احمق هستم ، یک ماهی کوچک در تور می ارزد به یک ماهی بزرگ در دریا . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:53 PM
54
خرگوش ها و قورباغه ها
خرگوش ها دور هم جمع شدند و بنا کردند به شکوه و زاری از روزگار خود : " ما خرگوش ها طعمه آدمیزاد و سگ و عقاب و همه نوع جانوری می شویم . مرگ بهتر است از این زندگی در وحشت و عذاب . بیایید خودمان را در آب غرق کنیم . "
پس همگی به سوی دریاچه ها هجوم بردند تا خودشان را غرق کنند .
قورباغه ها صدای خرگوش ها را شنیدند و به درون آب پریدند .
آنگاه یکی از خرگوش ها گفت : " دوستان ، یک لحظه صبر کنید ! دیگر نمی خواهد خودمان را غرق کنیم . لابد زندگی قورباغه ها حتی از زندگی ما هم بدتر است . چون آن بیچاره ها از ما هم می ترسند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 03:58 PM
55
پدر و پسرانش
پدری به پسرانش نصیحت می کرد که در زندگی با هم متحد باشند .
پسرها حرف پدر را گوش نمی کردند . پس از آنها خواست تا برایش جارویی بیاورند و گفت : " آن را بشکنید ! "
پسرها هرچه زور زدند نتوانستند جارو را بشکنند . آنگاه پدر شاخه های جارو را از هم باز کرد و از پسرانش خواست آنها را یکی یک بشکنند .
پسرها بدون هیچ زحمتی شاخه های جارو را شکستند .
پدر گفت : " وضع شما هم همین طور است . اگر در زندگی اتحاد خود را حفظ کنید هیچکس نمی تواند شما را شکست دهد . ولی اگر با هم اختلاف داشته باشید و از یکدیگر جدا شوید ، هرکسی راحت می تواند نابودتان کند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
25th November 2012, 04:02 PM
56
روباه
روباهی در دام افتاد و دمش را از دست داد .
او تدبیری اندیشید تا شرمندگی اش را پنهان کند .
آنوقت روباه های دیگر را جمع کرد و به آنها گفت که دم هایشان را ببرند .
او می گفت : " دم مایه دردسر است و فقط بار زائدی است که باید همه جا با خودمان ببریم . "
یکی از روباه ها گفت : " اگر دم خودت را از دست نداده بودی این حرف را نمی زدی . "
روباه بی دم دیگر یک کلمه هم نگفت و از آنجا رفت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
14th January 2013, 08:24 PM
57
پشه و شیر
پشه ای جلوی شیری پرید و گفت :
" پس تو فکر می کنی از من زورمندتری ، بله ؟ ولی اینطور نیست . تو اصلاً قوی نیستی . تنها کاری که می توانی بکنی چنگ انداختن و گاز گرفتن است ، مثل زن هایی که با شوهرشان دعوا می کنند . من از تو نیرومندترم . اصلاً بیا زورآزمایی کنیم ! "
پشه سر و صدای زیادی راه انداخت و شروع کرد به نیش زدن سر و صورت شیر . شیر آنقدر پنجه انداخت و صورت خود را خراشید که غرق خون شد و از خستگی از پا افتاد
پشه از شادی وزوز کرد و پروازکنان رفت . اما بعد در تار عنکبوت اسیر شد و عنکبوت شروع کرد به خوردن او .
پشه با خود گفت : " از عهده حیوان نیرومندی مثل شیر برآمدم ، ولی این عنکبوت مردنی مایه هلاک من شد . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
14th January 2013, 08:29 PM
58
سگ و گرگ
سگی بیرون از حیاط به خواب رفت . گرگ گرسنه ای سر رسید و خواست او را بخورد .
سگ گفت : " کمی صبر کن ، گرگ . فعلاً مرا نخور . من لاغر و استخوانی هستم . ولی به همین زودی صاحبانم عروسی دارند ، آنوقت غذای زیادی می خورم و چاق می شوم . بهتر است آن موقع مرا بخوری . "
گرگ حرف او را گوش کرد و از آنجا رفت . دفعه بعد که گرگ آمد سگ روی پشت بام دراز کشیده بود .
گرگ پرسید : " در عروسی غذا خوردی ؟ "
سگ گفت : " گوش کن ، گرگ . بار دیگر که دیدی من بیرون حیاط خوابیده ام بیهوده به انتظار جشن عروسی ننشین . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
14th January 2013, 08:36 PM
59
خر وحشی و خر اهلی
خری وحشی خری اهلی را دید و به او نزدیک شد . چاقی خر اهلی و نرمی پوست و خوراک خوب او باعث حسادت خر وشی شد .
ولی هنگامی که ارباب خر اهلی روی پشت او بار گذاشت و با ترکه راهش انداخت خر وحشی گفت :
" نه ، برادر جان ، دیگر به تو حسودی نمی کنم . می بینم که برای آن چیزها بهای گزافی می پردازی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
14th January 2013, 08:43 PM
60
اسب و صاحبانش
باغبانی اسبی داشت . او خیلی از اسب کار می کشید ، ولی غذای اندکی به او می داد . اسب از خدا خواست که به او ارباب دیگری بدهد و همین طور هم شد .
باغبان او را به کوزه گر فروخت . اسب خیلی شاد شد ، ولی کوزه گر از باغبان هم بیشتر از اسب کار می کشید .
اسب باز دست به شکایت برداشت و از خدا ارباب بهتری خواست و باز دعایش برآورده شد .
کوزه گر او را به دباغ فروخت . وقتی که اسب پوست حیوانات را در حیاط دباغ دید شیهه دردناکی کشید و گفت :
" آخ ، وای بر من ! چرا پیش همان صاحبان قبلی ام نماندم . این بار مرا برای پوستم فروخته اند ، نه برای کارم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
14th January 2013, 08:46 PM
61
گرگ و بز
گرگی بزی را دید که روی پرتگاهی در حال چریدن بود ، ولی دستش به بز نمی رسید .
گرگ به بز گفت : " چرا نمی آیی این پایین ؟ زمین اینجا صاف تر و علفش خیلی شیرین تر است "
ولی بز گفت : " گرگ ، تو به خاطر این نیست که مرا دعوت می کنی . تو نگران شکم خودت هستی ، نه من . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
14th January 2013, 08:51 PM
62
گوزن
گوزنی بر سر جویباری رفت تا آب بنوشد ، عکس خود را در آب دید و از شاخ هایش که خیلی بلند و باشکوه بودند خوشش آمد . اما بعد نگاهی به پاهای خود انداخت و گفت :
" فقط پاهای ضعیفم مثل چوب کبریت باریک هستند . "
ناگهان شیری از جا جست و به سوی گوزن پرید . گوزن به طرف دشت باز گریخت .
او در حال دور شدن بود ، ولی هنگامی که به جنگل رسید شاخ هایش در شاخه درختان گیر کرد و شیر او را گرفت .
در دم آخر گوزن گفت : " چه ابله بودم من ! آنچه که زشت و ضعیف می دانستم مایه نجاتم شد و آنچه تحسین می کردم موجب هلاکم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
14th January 2013, 08:55 PM
63
گوزن و باغ انگور
گوزنی دور از چشم شکارچی ها در باغ انگوری پنهان شد .
هنگامی که شکارچی ها گذشتند گوزن به خوردن برگ های مو پرداخت .
شکارچی ها متوجه تکان خوردن برگ ها شدند و فکر کردند : " نکند جانوری پشت آن برگ ها باشد ؟ " تیراندازی کردند و گوزن را زدند .
گوزن در حال مرگ گفت : " سزایم همین بود ، چون خواستم برگ هایی را بخورم که جانم را نجات دادند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
14th January 2013, 08:58 PM
64
پیرمرد و مرگ
پیرمردی یک پشته هیزم برید و به دوش گرفت . راه خانه را در پیش گرفت ، راه طولانی بود و او خسته شد . بار را زمین گذاشت و گفت :
" ای کاش مرگم سر می رسید ! "
مرگ به سراغ او آمد و گفت :
" من مرگ هستم ، چه می خواستی ؟ "
مرد هراسان شد و گفت :
" می خواستم این پشته هیزم را برایم بلند کنی . "
ترجمه مهران محبوببی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
14th January 2013, 09:03 PM
65
شیر و روباه
شیر آنقدر پیر شده شده بود که نمی توانست خودش طعمه اش را شکار کند ، این بود که حیله ای اندیشید . او به غاری رفت و دراز کشید و وانمود کرد که ناخوش است . جانوران می آمدند ببینند او در چه حالی است و آنهایی که وارد غار می شدند طعمه شیر می شدند .
روباه پی برد که اوضاع از چه قرار است ، کنار دهانه غار ایستاد و گفت :
" خب ، شیر ، حالت چطور است ؟ "
شیر گفت : " اصلاً تعریفی ندارد ، چرا نمی آیی تو ؟ "
روباه در پاسخ گفت : " چون از جای پاها پیداست آنهایی که وارد غار شده اند هرگز بیرون نیامده اند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
14th January 2013, 09:08 PM
66
گربه و موش ها
خانه ای موش بسیاری داشت . گربه ای وارد خانه شد و به شکار موش ها پرداخت . موش ها دیدند که به دردسر افتادند و گفتند : " دوستان ، بیایید همین بالای سقف بمانیم ! گربه اینجا دستش به ما نمی رسد ! "
هنگامی که موش ها دیگر پایین نیامدند گربه مقشه ای کشید تا آنها را فریب بدهد . او یک پنجه اش را در سوراخ سقف فرو برد و از آنجا آویزان شد و خود را به مردن زد .
یکی از موش ها نگاهی به او انداخت و گفت :
" نه ، برادر جان ! تو اگر به یک جوال بی خاصیت هم بدل شوی من به تو نزدیک نمی شوم ! "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
14th January 2013, 09:13 PM
67
کلاغ و روباه
کلاغ سیاهی تکه گوشتی پیدا کرد و بر سر شاخه ای نشست .
روباهی هم هوس خوردن گوشت کرده بود . او پیش آمد و گفت :
" هی کلاغ ، تو چه موجود زیبایی هستی . با آن قد و بالایت و چشم و ابرویت با پادشاه برابری می کنی . تازه اگر صدای خوبی هم داشتی ، شاید تا به حال پادشاه شده بودی . "
کلاغ منقارش را باز کرد و با تمام قدرت غار غار کرد . تکه گوشت به زمین افتاد و روباه ان را ربود و گفت :
" ای کلاغ ، اگر فقط ذره ای عقل در سرت بود شاید پادشاه می شدی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
14th January 2013, 09:18 PM
68
رفیق نیمه راه
دو پسر از میان جنگلی می گذشتند که ناگهان خرسی به آن دو حمله کرد . یکی از پسرها برگشت و فرار کرد . او از درختی بالا رفت و همانجا نشست . دیگری توی جاده مانده بود و تنها کاری می توانست بکند این بود که همانجا دراز بکشد و خود را به مردن بزند .
خرس بالای سر او آمد و بو کشید . پسر نفسش را در سینه حبس کرد .
خرس صورت او را بو کرد و خیال کرد مرده است و با قدم های سنگین گذشت .
هنگامی که خرس رفت آن پسر دیگر از درخت پایین آمد و لبخند زنان پرسید : " خرس در گوش تو چه گفت ؟ "
" گفت کسی که دوستش را در وقت خطر تنها می گذارد اصلاً آدم خوبی نیست . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
29th January 2013, 08:42 PM
69
دهقان و جن رودخانه
تبر مرد دهقانی به درون رودخانه افتاد . دهقان آنقدر غمگین شد که کنار آب نشست و گریه سر داد .
جن رودخانه صدای گریه مرد را شنید و دلش به حال او سوخت . جن ، تبری طلایی برای مرد آورد و گفت :
" این تبر توست ؟ "
مرد گفت : " نه ، این مال من نیست . "
جن رودخانه یک تبر نقره ای آورد
مرد دوباره گفت : " این تبر من نیست "
بعد جن رودخانه تبر خود مرد را برای او آورد .
مرد گفت : " تبر من همین است "
جن رودخانه به خاطر راستگویی مرد هر سه تبر را به او بخشید .
مرد به خانه رفت ، تبرها را به دوستانش نشان داد و ماجرا را برای آنها نقل کرد .
مردی تصمیم گرفت همان کار را انجام دهد . او به کنار رودخانه رفت ، تبرش را به درون آب انداخت و بنا کرد به گریه کردن .
جن رودخانه تبری طلایی برای او آورد و گفت :
" این تبر توست ؟ "
مرد خیلی شاد شد و گفت :
" بله بله ، مال من است "
ولی جن آب چون مرد به او دروغ گفته بود نه تبر طلایی را به مرد داد و نه تبر خود او را .
نوشته مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
29th January 2013, 11:28 PM
70
گرگ و بره
گرگی بره ای را دید که کنار جویباری آب می نوشد . گرگ قصد داشت بره را بخورد و دنبال بهانه می گشت تا با او دعوا کند .
پس گفت : " تو داری آب را گل آلود می کنی . اینطور من نمی توانم آب بخورم . "
" وای ، گرگ ، چطور می توانم آب را گل آلود کنم ؟ من در پایین جویبار ایستاده ام و فقط لبی تر می کنم . "
گرگ پاسخ داد : " خب ، چرا تابستان پارسال به پدر من بی ادبی کردی ؟ "
بره جواب داد : " ولی تابستان پارسال من هنوز به دنیا نیامده بودم . "
گرگ خشمگین شد و گفت : " تو برای هر پرسشی جواب داری . ببین ، من گرسنه ام و به همین دلیل هم الان ترا می خورم . "
نوشته مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
29th January 2013, 11:41 PM
71
شیر و گرگ و روباه
شیر بیماری در غاری افتاده بود . همه جانوران برای احوالپرسی به دیدار سلطان جنگل رفتند ، مگر روباه . گرگ از فرصت استفاده کرد و از روباه نزد شیر بدگویی کرد .
" روباه چندان به فکر شما نیست . حتی یک بار هم به عیادت سلطان جنگل نیامده است . "
در همین زمان روباه سر رسید . او حرف های گرگ را شنید و با خود فکر کرد : " صبر کن گرگ ، انتقامم را از تو می گیرم . "
شیر به روباه غرید ، ولی روباه گفت :
" پیش از آنکه مرا بکشید اجازه بدهید حرفی بزنم . من تا به حال نیامدم ، چون وقت نداشتم . و وقت نداشتم ، چون همه جا را زیر پا گذاشتم تا از پزشک ها بپرسم از چه راهی شما را درمان کنیم . و همین حالا راهش را پیدا کردم و فوراً خدمت رسیدم تا به شما بگویم . "
سلطان جنگل گفت : " خب ، حال من چطور خوب می شود ؟ "
" الان می گویم . شما باید گرگی را زنده زنده پوست بکنید و پوستش را تا گرم است روی سر و بدن خودتان بکشید ... "
شیر گرگ را از هم درید و روباه خندید و گفت :
" سزایت همین بود برادر . فرمانروایان را باید به کارهای شایسته تشویق کرد ، نه به کارهای بد . "
نوشته مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
30th January 2013, 12:01 AM
72
شیر و خر و روباه
شیر و خر و روباه به جستجوی شکار رفتند . آن سه طعمه زیادی به دست آوردند و شیر به خر دستور داد تا آنها را تقسیم کند . خر طعمه ها را به سه قسمت مساوی تقسیم کرد و گفت :
" بفرمایید ، این سهم شما . "
شیر خشمگین شد و خر را درید و به روباه گفت تا طعمه ها را دوباره تقسیم کند . روباه همه چیز را یک طرف بار کرد و فقط مقدار اندکی را برای خودش گذاشت .
شیر نگاه کرد و گفت :
" آفرین ، روباه زرنگ ! از که یاد گرفتی به این خوبی تقسیم کنی ؟ "
روباه گفت : " از عاقبت خر یاد گرفتم . "
نوشته مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
30th January 2013, 12:05 AM
73
نی و درخت و زیتون
درخت زیتون و نی بر سر این که کدامیک قوی تر است گفتگو می کردند .
درخت زیتون به نی خندید که چرا در برابر باد خم می شود . نی چیزی نگفت . آنگاه طوفانی به پا شد .
نی به این سو و آن سو تاب خورد و به طرف زمین خم شد و بعد از طوفان پابرجا ماند .
اما درخت زیتون شاخه هایش را در برابر باد گرفت و از وسط به دو نیم شد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
30th January 2013, 12:28 AM
74
گربه و قوچ
روزی روزگاری مردی بود که یک گربه و یک قوچ داشت . هر وقت مرد از سرکار به خانه برمی گشت گربه به طرفش می دوید ، دستانش را می لیسید ، بر پشت مرد می پرید و خودش را به او می مالید . مرد هم گربه را نوازش می کرد و به او نان می داد .
قوچ هم هوس کرد دستی بر سرش بکشند و به او نان بدهند .
پس یک روز که مرد از مزرعه برمی گشت قوچ به طرفش دوید ، دستانش را لیسید و خودش را به پاهای او مالید . مرد از این کار سرگرم شد و صبر کرد ببیند بعد چه پیش می آبد . قوچ به پشت سر مرد رفت ، روی دو پای خود ایستاد و از پشت مرد بالا رفت و او را به زمین انداخت .
پسر مرد که دید قوچ پدرش را زمین زده است شلاق را برداشت و کتک جانانه ای به قوچ زد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
30th January 2013, 12:33 AM
75
خرگوش
خرگوشی برای فرار از سگ ها به داخل جنگل دوید . جنگل امن بود ، ولی خرگوش آنقدر ترسیده بود که می خواست مخفی گاه بهتری پیدا کند .
پس به دل جنگل رفت و در دره باریکی بیشه ای یافت . ولی گرگی آنجا کمین کرده بود و خرگوش را شکار کرد .
خرگوش با خودش گفت : " راست می گویند که به آنچه داری قانع باش ، من دنبال مخفی گاه بهتری بودم و همین کارم را ساخت . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
30th January 2013, 12:40 AM
76
خرگوش و لاک پشت
خرگوش و لاک پشت بر سر این که کدامیک سریع تر می دود گفتگو می کردند . در آخر تصمیم گرفتند که مسابقه بدهند .
خرگوش بی معطلی دوید و در یک چشم به هم زدن لاک پشت را پشت سر گذاشت .
او پیش خود فکر کرد : " حالا چرا عجله کنم ؟ لحظه ای بگیرم اینجا بنشینم ؟ "
خرگوش نشست استراحت کند ، اما خوابش برد .
ولی لاک پشت سلانه سلانه راه افتاد و هنگامی که خرگوش از خواب برخاست ، لاک پشت آرام آرام به پایان راه رسیده بود .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
30th January 2013, 12:54 AM
77
بلدرچین و جوجه هایش
بلدرچینی جوجه هایش را در گندمزاری گذاشته بود و از اینکه برزگر بیاید و مزرعه را درو کند هراسان بود . بلدرچین پروازکنان به جستجوی غذا رفت و به جوجه هایش سپرد که به حرف های برزگران گوش کنند . آن شب بلدرچین از پرواز برگشت جوجه هایش گفتند :
" بد شد ، مادر . برزگر آمد و به پسرش گفت : " محصول رسیده است ، حالا دیگر وقت دروی خرمن است . نزد دوستان و همسایگانمان برو و از آنها بخواه بیایند در خرمن چینی کمک مان کنند . " بد شد ، مادر . ما را از اینجا ببر . فردا صبح زود همسایه ها می آیند محصول را درو کنند . "
بلدرچین مادر گوش داد . گفت :
" نگران نشوید ، جوجه ایم . محصول بعه این زودی درو نمی شود . ترس به خود راه ندهید . "
و باز سپیده دم پرواز کرد و به جوجه هایش گفت گوش کنند برزگر چه می گوید . وقتی که بلدرچین برگشت جوجه هایش به او گفتند :
" مادر ، برزگر باز اینجا بود . منتظر دوستان و همسایگانش ماند ، ولی کسی نیامد . بعد او به پسرش گفت ک " پیش عموها و پسرعموها و دایی ها و پسردایی ها برو و بگو من از آنان خواسته ام فردا حتماً بیایند و به ما در خرمن چینی کمک کنند . "
بلدرچین مادر گفت : " نترسید ، جوجه هایم . فردا هم کسی محصول را درو نخواهد کرد . "
روز سوم باز بلدرچین از پرواز برگشت و پرسید :
" خب ، چه خبر ؟ "
برزگر و پسرش باز آمدند اینجا و به انتظار خویشاوندان خود نشستند . بستگان برزگر نیامدند . آنوقت برزگر به پسرش گفت : " پسرجان ، انگار کسی برای خرمن چینی به کمک مان نخواهد آمد . محصول رسیده است . داس ها را آماده کن . فردا ، طلوع آفتاب ، خودمان محصول را درو می کنیم . "
بلدرچین گفت : " آه جوجه هایم ، وقتی مردی خودش کاری را بر عهده می گیرد و منتظر کمک نمی نشیند آن کار انجام می شود . دیگر وقتش است که از اینجا برویم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
30th January 2013, 12:59 AM
78
طاووس
پرندگان دور هم جمع شدند تا پادشاهی انتخاب کنند . طاووس چتر زد و خودش را پادشاه نامید . آنگاه همه پرندگان او را چون ظاهر زیبایی داشت به پادشاهی خود انتخاب کردند . ولی زاغی گفت :
" طاووس ، حالا که پادشاه شده ای ، بگو بدانیم ، اگر قوش به شکارمان آمد چگونه از ما دفاع می کنی ؟ "
طاووس نمی دانست چه پاسخی بدهد . پرندگان رفته رفته در این که پادشاه لایقی بشود دچار تردید شدند . بنابراین عقاب را به پادشاهی انتخاب کردند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
30th January 2013, 01:05 AM
79
خرس و زنبورهای عسل
خرسی تلو تلو خوران از لابلای درختان سر رسید و از کندوی زنبورها عسل دزدید .
زنبوران خشمگین به پرواز درآمدند و دماغ خرس را نیش زدند .
خرس فریادش درآمد و گفت : " اوخ ، اوخ ، دماغم ! "
و فوراً دمش را گذاشت روی کولش و راه خانه را در پیش گرفت
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
30th January 2013, 01:17 AM
80
زنبورهای عسل و زنبورهای نر
هنگامی که تابستان رسید زنبورهای نر و زنبورهای عسل بر سر این که کدامیک باید عسل بخورند دعواشان شد . زنبورهای عسل از زنبور معمولی خواستند که بین آنها قضاوت کند .
ولی زنبور گفت : " من نمی توانم فوراً قضاوت کنم . هنوز نمی دانم کدامیک از شما عسل می سازد . هر کدام بروید داخل یک کندوی خالی ، زنبورهای عسل توی یکی و زنبورهای نر توی یکی دیگر . بعد از یک هفته خواهم دید که کدامیک بیشتر و بهتر عسل درست میکنید . "
زنبورهای نر اعتراض کردند : " ما قبول نداریم . تو باید همین حالا و همینجا قضاوت کنی . "
زنبور معمولی گفت : " خیلی خب ، باشد ، شما زنبورهای نر مخالفید ، چون عسل نمی سازید ، بلکه فقط دوست دارید حاصل دیگران را بخورید . زنبورهای عسل بیرون شان کنید . "
و زنبورهای عسل زنبورهای نر را کتک جانانه ای زدند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
31st January 2013, 09:13 PM
81
طاووس و درنا
طاووس و درنا بر سر اینکه کدامیک ارزشمندتر است بحث می کردند .
طاووس گفت : " من در میان پرندگان از همه زیباتریم . دم من مثل رنگین کمان می درخشد . ولی تو خاکستری و بی نقش و نگاری . "
درنا جواب داد : " اما من در آسمان پرواز می کنم ، در حالی که تو در یک تکه زمین آلوده دور خودت می چرخی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
31st January 2013, 09:18 PM
82
بلدرچین و صیاد
بلدرچینی در دام صیاد اسیر شد و التماس کنان از او خواست آزادش کند .
او گفت : " مرا آزاد کن ، من هم به خدمت تو درمی آیم و بلدرچین های دیگر را فریب می دهم و به دامت می کشانم . "
" ای بلدرچین ، اگر هم می خواستم ترا آزاد کنم ، حالا دیگر این کار را نمی کنم ، بلکه چون خواستی به هم نوعانت خیانت کنی سر از تنت جدا می کنم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
31st January 2013, 09:24 PM
83
گنجشک
گنجشک آدمیزادی را دید که می خواست تخم کتان بکارد . گنجشک به نزد پرندگان دیگر رفت و گفت :
" پرنده ها ، بروید و هر چه زودتر تخم کتان ها را بخورید . وقتی که دانه ها سبز شوند آدمیزاد از آنها نخ می ریسد و از نخ برای صید ما تور خواهد بافت . "
پرنده ها اعتنایی به حرف گنجشک نکردند و او هم نمی توانست به تنهایی تخم کتان ها را بخورد . کتان ها گل دادند و باز هم گنجشک پرنده ها را خبر کرد که کتان ها را برچینند تا بعداً مایه دردسر آنها نشود . ولی پرنده ها توجهی نکردند . کتان ها رسیدند . گنجشک برای بار سوم پرنده ها را خبر کرد و باز آنها اعتنایی نکردند . آنگاه گنجشک از دست پرنده ها خشمگین شد و برای زندگی با آدمیزاد به سوی او پرواز کرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
31st January 2013, 09:32 PM
84
قوش و کبوتران
قوشی پیوسته به دنبال شکار کبوترها بود ، ولی موفق نمی شد حتی یک دانه از آآنها را صید کند . پس حیله ای اندیشید تا فریب شان دهد . پروازکنان به سوی لانه کبوترها رفت ، بر سر درختی نشست و مدام به آنها گفت که میل دارد به خدمتشان دربیاید .
او گفت : " من کاری ندارم و خیلی هم به شما علاقه مندم . پیشنهادی دارم . شما مرا به داخل لانه تان راه بدهید و به پادشاهی انتخابم کنید ، من هم به شما خدمت می کنم . نه تنها دیگر از شکار شما دست برمیدارم ، بلکه مراقبم که هیچ جانور دیگری هم به شما آزار نرساند . "
کبوترها پذیرفتند و قوش را به لانه راه دادند . وقتی که قوش وارد لانه شد ، لحن صحبتش تغییر کرد .
" من پادشاه شما هستم و باید فرمانم را گوش کنید . اول از همه باید روزی یک کبوتر بخورم . "
به این ترتیب قوش روزی یک کبوتر را می کشت . کبوترها پشیمان بودند و دنبال راه نجات می گشتند ، ولی دیگر بسیار دیر شده بود .
آنها با خود می گفتند : " نباید قوش را به لانه راه می دادیم ، حالا دیگر چاره ای نداریم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
31st January 2013, 09:40 PM
85
ارباب و نوکر
مهمان های زیادی به عروسی آمده بودند . همسایه ای نوکرش را صدا کرد و گفت :
" برو ببین چه آدم هایی به مهمانی آمده اند ؟ "
نوکر رفت و کنده درختی را کنار درگاه گذاشت و خودش روی نیمکتی در حیاط نشست تا منتظر کسانی شود که از خانه بیرون می آیند .
مهمان ها رفته رفته خانه را ترک کردند . هر که بیرون می آمد پایش در کنده درخت گیر می کرد و بد و بیراهی می گفت و به راه خود می رفت . فقط پیرزنی بیرون آمد و سکندری خورد و بعد برگشت و کنده درخت را از سر راه برداشت .
نوکر نزد اربابش برگشت .
ارباب پرسید : " خیلی ها آمده بودند ؟ "
نوکر در جواب گفت : " فقط یک نفر ، یک پیرزن . "
" چطور ممکن است ؟ "
" خب ، من کنده درختی را کنار درگاه گذاشتم و همه پایشان در آن گیر کرد ، ولی هیچکس کنده را از سر راه کنار نزد . همگی مثل گوسفند بودند . ولی پیرزن آن را کنار زد و دیگر پای کسی در کنده گیر نکرد . فقط آدم واقعی این کار را می کند . بنابراین پیرزن تنها آدمی بود که به عروسی آمده بود . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
31st January 2013, 09:43 PM
86
دیگ مسی و دیگ گلی
دیگ گلی با دیگ مسی جر و بجث می کرد .
دیگ گلی دیگ مسی را ترساند که او را می زند .
دیگ مسی گفت : " فرقی نمی کند که من ترا بزنم یا تو مرا ، چون این تو هستی که میشکنی ، نه من . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
31st January 2013, 09:49 PM
87
خفاش
در زمان های بسیار دور بین درندگان و پرندگان جنگ سختی درگرفت . خفاش طرف هیچکدام را نگرفت . او صبر کرد تا ببیند کدامیک غالب می شود .
ابتدا چیزی نمانده بود که پرنده ها پیروز شوند ، این بود که خفاش به آنها پیوست و با آنان هم پرواز شد و خودش را پرنده نامید . ولی بعد ، وقتی که نزدیک بود درندگان پیروز شوند ، خفاش به سوی آنها رفت . او دندان ها و پنجه ها و بادکش پاهایش را به درندگان نشان داد و با اصرار به آنها گفت که او هم درنده هست و درندگان را دوست دارد .
عاقبت پرندگان پیروز شدند و خفاش دوباره به سوی آنها رفت ، ولی پرندگان او را از پیش خود طرد کردند .
خفاش که دیگر نمی توانست پیش درندگان برگردد ، از آن زمان به بعد در زیرزمین ها و تنه درختان زندگی میکند و در تاریکی پرواز می کند و از هر دسته درندگان و پرندگان دوری می جوید .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
31st January 2013, 09:55 PM
88
مرد خسیس
مرد خسیسی یک صندوق سکه طلا جمع کرد و آن را در زیر خاک پنهان کرد . او هر روز مخفیانه بر سر صندوق می رفت و به آن نگاه می کرد . از قضا نوکرش او را دید و شبی صندوف را از زیر خاک درآورد و ربود .
هنگامی که مرد خسیس بر سر صندوق رفت تا به سکه هایش نگاهی بیندازد دید صندوق را برده اند و گریه را سر داد .
همسایه ای او را دید و گفت :
" چرا گریه می کنی ؟ تو که هرگز از آن سکه ها استفاده نمی کردی ، میکردی ؟ برو به همان گودالی که صندوق آنجا بود نگاه کن . مگر فرقی می کند ؟ "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
31st January 2013, 09:59 PM
89
مرد و سگ
سگی به درون چاه افتاد . مردی کوشید سگ را از چاه بیرون بیاورد ، ولی او دست مرد را گاز گرفت .
مرد سگ را به چاه پرت کرد و گفت :
" حالا که به ازای نجات جانت می خواهی دستم را گاز بگیری ، همان بهتر که آن ته بمانی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
31st January 2013, 10:02 PM
90
سگ و تکه چوب
سگی دست به شکار مرغ ها زد .
صاحبش تکه چوبی به دور گردن او بست .
آنگاه سگ برای خودنمایی دور حیاط خانه ها می گشت و می گفت :
" ببینید صاحبم چه علاقه ای به من دارد . او از بین همه سگ ها مرا انتخاب کرده است . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
31st January 2013, 10:06 PM
91
چوپان
چوپانی یکی از گوسفندانش را گم کرد . همه جا را گشت ، ولی نتوانست گوسفند را پیدا کند . پس دست به دعا برداشت و نذر کرد که اگر دزدها را پیدا کند یک شمع کوچک و ارزان روشن کند .
روز بعد ، به جنگل رفت و به چند گرگ برخورد . گرگ ها تازه کار دریدن گوسفند چوپان را به پایان رسانده بودند .
چوپان دزدها را پیدا کرده بود . ولی هنگامی که گرگ ها به سوی او یورش بردند ، باز چوپان دست به دعا برداشت و نذر کرد که اگر از دست گرگ ها نجات پیدا کند یک شمع بزرگ و گران روشن کند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
31st January 2013, 10:10 PM
92
سگ میان یونجه
سگی در کاهدان روی خرمن یونجه دراز کشیده بود .
گاوی هوس خوردن یونجه کرد . گاو به طرف کاهدان رفت و سرش را به درون برد .
هنوز یک لقمه بیشتر نخورده بود که سگ غرید و به طرفش پرید .
گاو همانطور که دور می شد گفت :
" عجب ! نه خودش می خورد و نه می گذارد من لب بزنم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st February 2013, 12:00 AM
93
گرگ و استخوان
گرگی استخوانی در دهان داشت ، چند توله سگ دور او را گرفتند و زوزه راه انداختند .
گرگ می توانست توله ها را تکه پاره کند ، ولی نمی خواست دهانش را باز کند و استخوان بیفتد .
بناچار از دست توله سگ ها پا به فرار گذاشت .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st February 2013, 12:06 AM
94
سگ و دزد
دزدی شبانه وارد یک حیاط شد . سگ صدای پایش را شنید و پارس کرد . دزد تکه نانی برداشت و جلوی سگ انداخت .
سگ نان را رد کرد و به دزد حمله برد و پایش را گاز گرفت .
دزد گفت : " چرا مرا گاز می گیری ؟ من به تو نان دادم "
" دلیلش را می گویم . قبل از اینکه به من نان بدهی ، نمی دانستم تو آدم خوبی هستی یا بد . ولی حالا مطمئنم که آدم بدی هستی ، چون خواستی به من رشوه بدهی . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st February 2013, 12:20 AM
95
گرگ و مادیان
گرگی چشمش دنبال یک کره اسب بود . پس به سوی گله رفت و گفت :
" چرا یکی از کره های تان می لنگد ؟ مگر نمی دانید چطور درمانش کنید ؟ ما گرگ ها مرهمی داریم که پای لنگ را درمان می کند . "
یکی از مادیان گفت : " پس تو می توانی پای لنگ را معالجه کنی ؟ "
" البته که می توانم . "
" پس پای راست عقب مرا معالجه کن . سم من درد می کند . "
گرگ به طرف مادیان رفت و وقتی که درست به پشت او رسید ، مادیان جفتک انداخت و همه دندان های گرگ را شکست .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st February 2013, 12:27 AM
96
روباه و گرگ
روباهی گرگی را دید که دندان هایش را تیز میکند .
به او گفت : " چرا دندان هایت را تیز میکنی ؟ مگر دعوایی پیش آمده ؟ "
گرگ گفت : " تا دعوایی پیش نیامده دندان هایم را تیز می کنم ، وقتی پیش آمد فرصتی برای تیز کردن دندان باقی نمی ماند . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st February 2013, 12:37 AM
97
گوزن و اسب
گوزنی اسبی را شاخ زد و از دشت بیرون کرد .
اسب به نزد مردی رفت و خواست تا از او حمایت کند . مرد گوزن را دور کرد ، ولی اسب را افسار و زین کرد .
هنگامی که گوزن فرار کرد اسب گفت : " سپاسگذارم ، مرد . حالا می توانی آزادم کنی . "
مرد گفت : " نه ، حالا فهمیدم که تو چقدر به دردم می خوری . "
و اسب را آزاد نکرد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st February 2013, 12:42 AM
98
دو قورباغه
مرداب ها و آبگیرها از گرما خشک شده بودند . دو قورباغه به جستجوی آب رفتند . آن دو بر لبه چاهی پریدند و آنجا نشستند .
نمی دانستند آیا به داخل چاه بروند یا نه .
قورباغه جوان گفت : " باید بپریم توی چاه . آن پایین پر از آب است و هیچ کس مزاحم مان نمی شود . "
قورباغه دیگر گفت : " نه ، شاید حالا آنجا پر از آب باشد ، ولی اگر بعداً خشک شود هرگز نمی توانیم از چاه بیرون بیاییم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st February 2013, 12:46 AM
99
گرگ و خوک
ماده گرگی از خوک خواهش کرد که شب به او جا بدهد .
خوک او را به خانه اش راه داد . گرگ صاحب چند توله شد . آنگاه خوک از گرگ خواست تا خانه اش را به او پس بدهد .
گرگ گفت : " توله های من هنوز کوچک اند ، خودت که میبینی ، پس کمی صبر کن . "
خوک با خود فکر کرد : " صبر می کنم . "
تابستان گذشت و خوک باز خانه اش را خواست .
گرگ گفت : " اگر جرأت داری به ما دست بزن ، حالا ما شش گرگ هستیم و می توانیم ترا تکه پاره کنیم . "
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st February 2013, 12:51 AM
100
گاو و قورباغه
گاوی به کنار آبگیری رفت که پر از قورباغه بود و یکی از آنها را زیر پا له کرد . قورباغه های دیگر به درون آب پریدند .
قورباغه کوچکی نزد مادرش به خانه رفت و گفت : " وای مادر ، من امروز یک جانور خیلی خیلی بزرگ دیدم . "
مادرش پرسید : " چه ؟ بزرگتر از من ؟ "
"خیلی بزرگتر . "
قورباغه پیر خودش را باد کرد و گفت : " باز هم بزرگتر ؟ "
" بله . "
قورباغه مادر باز هم خودش را بیشتر باد کرد " باز هم بزرگتر ؟ "
" بله ، مادر . تو تا آخر عمر هم نمی توانی خودت را به اندازه یک گاو باد کنی . "
قورباغه پیر تا جایی که زور داشت خودش را باد کرد و ترکید .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st February 2013, 01:01 AM
101
قورباغه ها و انتخاب پادشاه
قورباغه ها دعواشان شد و کسی نبود که بگوید حق با کیست .
پس از خدا خواستند پادشاهی برای شان بفرستد .
از قضا در این موقع شاخه درختی بر فراز آبگیر شکست و به درون آب افتاد .
قورباغه ها گفتند : " اینهم پادشاه ما " و فرار کردند .
شاخه درخت در گل گیر کرد و همان جا ماند . قورباغه ها جرأت پیدا کردند و با شنا خود را به شاخه رساندند و روی آن پریدند .
شاخه درخت همان طور بی حرکت ماند . قورباغه ها دیدند که پادشاه خاموش است و بر آنها فرمانروایی نمی کند ، پس از خدا پادشاه دیگری خواستند .
از قضا مرغ ماهیخواری که از روی آبگیر می گذشت آنجا فرود آمد .قوربا
غه شادی کنان فریاد زدند : " اینهم یک پادشاه زنده و واقعی . او می تواند اختلافات ما را حل و فصل کند . "
تنها وقتی که مرغ ماهیخوار به گرفتن و خوردن تک تک قورباغه ها پرداخت ، آنها آرزو کردند که ایکاش همان پادشاه ساکت قبلی را داشتند .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st February 2013, 01:06 AM
102
تاجر و دزدها
دو مرد برای حرید شال گردن به دکان تاجری رفتند . مرد تاجر از کالاهایش روبرگرداند و هنگامی که دوباره به پیشخوان نگاه کرد یکی از شال ها ناپدید شده بود .
تاجر دو مرد را نگه داشت و گفت : " یکی از شما دو نفر شال را دزدیده . "
یکی از مردها قسم خورد که شال پیش او نیست و دیگری سوگند یاد کرد که او شال را برنداشته است .
مرد تاجر گفت : " پس شما هر دو دزد هستید . "
او دریافت که یکی از آنها شال را برداشته و به دیگری داده است . او دزدی را که قسم خورده بود شال را برنداشته گشت و شال را پیش او پیدا کرد و هر دو را به نزد قاضی برد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
*FATIMA*
1st February 2013, 01:12 AM
103
آفتاب و باد
باد و آفتاب بر سر این که کدامیک قادر است انسانی را زودتر وادار کند لباس هایش را از تن درآورد بحث می کردند . باد در نیمتنه مردی افتاد و کلاه او را کنار زد ، ولی مرد خیلی راحت کلاهش را پایین کشید و دکمه های نیمتنه اش را بست .
بنابراین باد موفق نشد لباس های او را از تنش دربیاورد .
آنگاه نوبت آفتاب بود . آفتاب چندان نتابیده بود که مرد دکمه های نیمتنه اش را باز کرد و کلاهش را عقب زد . همینکه آفتاب گرم تر شد مرد همه لباس هایش را درآورد .
ترجمه مهران محبوبی
تهیه و تنظیم ک سایت علمی نخبگان جوان
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.