وحید 0319
21st October 2012, 11:09 PM
وحید
چه اندازه سخت است زماني كه لحظه ديدار را انتظار مي كشي
زماني كه تپيدنهاي دلت به نهايت وجود مي رسد
تا جايي كه ديگر هيچكداميك از صداهاي اطراف را نمي شنوي
زماني كه چشمانت در تب باريدن دلتنگيهايش مي سوزد
زماني كه دنيا را از پشت چشمان غرق در حلقه اشك ، تار مي بيني
زماني كه هق هقي بلند فقط مي خواهي تا كه آرام شوي
زماني كه دستانت آرام ندارد ، با تمام وجود مي لرزي ...
حتي قلبت
آن زمان كه صدايي آرام و لطيف ....رويا گونه
نامت را صدا مي زند
بر مي گردي
آنوقت است كه ديگر حتي صداي قلب خودت را هم نمي شنوي
تنها تپيدنهاي وجود گرمش را در سرت احساس مي كني
ديگر درياچه اي در چشمانت نيست
اما اين بار در دستان و آغوش گرم او
با آرامش
وسكوت ...
كم كم گرم مي شوي تا آنجايي كه دلت مي خواهد زمان
همانجا بايستد ودر آغوش گرمش براي هميشه بماني
چه اندازه سخت است زماني كه لحظه ديدار را انتظار مي كشي
زماني كه تپيدنهاي دلت به نهايت وجود مي رسد
تا جايي كه ديگر هيچكداميك از صداهاي اطراف را نمي شنوي
زماني كه چشمانت در تب باريدن دلتنگيهايش مي سوزد
زماني كه دنيا را از پشت چشمان غرق در حلقه اشك ، تار مي بيني
زماني كه هق هقي بلند فقط مي خواهي تا كه آرام شوي
زماني كه دستانت آرام ندارد ، با تمام وجود مي لرزي ...
حتي قلبت
آن زمان كه صدايي آرام و لطيف ....رويا گونه
نامت را صدا مي زند
بر مي گردي
آنوقت است كه ديگر حتي صداي قلب خودت را هم نمي شنوي
تنها تپيدنهاي وجود گرمش را در سرت احساس مي كني
ديگر درياچه اي در چشمانت نيست
اما اين بار در دستان و آغوش گرم او
با آرامش
وسكوت ...
كم كم گرم مي شوي تا آنجايي كه دلت مي خواهد زمان
همانجا بايستد ودر آغوش گرمش براي هميشه بماني