PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آخرین درس



ishildaq
9th October 2012, 04:45 PM
آخرین درس:

آن روز مدرسه دیر شده بود و من بیم آن داشتم که مورد عتاب معلم واقع گردم؛ علی الخصوص که معلم گفته بود درس دستور زبان خواهد پرسید و من حتی یک کلمه از آن درس نیاموخته بودم. به خاطرم گذشت که درس و بحث مدرسه را بگذارم و راه صحرا پیش گیرم.

هوا گرم و دلپذیر بود و مرغان در بیشه زمزمه ای داشتند.این همه ، خیلی بیش تر از قواعد دستور ، خاطر مرا به خود مشغول می داشت اما در برابر این وسوسه مقاومت کردم و به شتاب ، راه مدرسه را پیش گرفتم.

وقتی از پیش خانه ی کدخدا می گذشتم ، دیدم جماعتی آنجا ایستاده اند و اعلانی را که بر دیوار بود ، می خواندند.دوسال بود که هر خبر ملال انگیز که برای ده می رسید ، از این جا منتشر می گشت.از این رو من – بی آن که در آنجا توفقی کنم – با خود اندیشیدم که « باز برای چه ما خوابی دیده اند؟ » آن گاه سر خویش گرفتم و راه مدرسه در پیش و با شتاب تمام ، خود را به مدرسه رساندم.

در مواقع عادی ، اوایل شروع درس ، شاگردان چندان بانگ و فریاد می کردند که غلغله ی آن ها به کوی و برزن می رفت. با آواز بلند درس را تکرار می کردند و بانگ و فریاد برمی آوردند و معلم چوبی را که همواره در دست داشت ، بر میز می کوبید و می گفت:«ساکت شوید!»آن روز هم من به گمان آن که وضع همان خواهد بود ، انتظار داشتم که در میان بانگ و همهمه ی شاگردان آهسته و آرام به اتاق درس درآیم و بی آن که کسی متوجه تاخیر ورود من گردد ، بر سر جای خود بنشینم اما بر خلاف آن چه من فکر می کردم آن روز چنان سکوت و آرامش در مدرسه بود که گمان می رفت از شاگردان هیچ ## در مدرسه نیست.

از پنجره به درون کلاس نظر افکندم؛ شاگردان در جای خویش نشسته بودند و معلم با همان چوب رعب انگیز که همواره در دست داشت ، در اتاق درس قدم می زد.لازم بود که در را بگشایم و در میان آن آرامش و سکوت وارد اتاق شوم.پیداست که تا چه حد از چنین کاری بیم داشتم و تا چه اندازه از آن شرم می بردم اما دل به دریا زدم و به اتاق درس وارد شدم ؛ لیکن معلم ، بی آن که خشمگین و ناراحت شود ، از سر مهر نظری بر من انداخت و با لطف و نرمی گفت:«زود بیا سر جایت بنشین؛نزدیک بود درس را بی حضور تو شروع کنیم.»

از کنار نیمکت ها گذشتم و بی درنگ بر جای خود نشستم.وقتی ترس و ناراحتی من فرونشست و خاطرم تسکین یافت ، تازه متوجه شدم که معلم ما لباس ژنده ی معمول هر روز را بر تن ندارد و به جای آن ، لباسی را که جز در روز توزیع جوایز یا در هنگامی که بازرس به مدرسه می آمد نمی پوشید ، بر تن کرده است.گذشته از آن ، تمام اتاق درس را ابهت و شکوهی که مخصوص مواقع رسمی است ، فرا گرفته بود ، اما آنچه بیش تر مایه ی شگفتی من گشت ، آن بود که در انتهای کلاس بر روی نیمکت هایی که در مواقع عادی خالی بود ، جماعتی را از مردان دهکده دیدم که نشسته بودند.کدخدا و مامور نامه رسانی و چند تن دیگر از اشخاص معروف در آن میان جای داشتند و همه افسرده و دل مرده به نظر می آمدند . پیرمردی که کتاب الفبای کهنه ای همراه داشت ، آن را بر روی زانوی خویش گشوده بود و از پس عینک درشت و ستبر به حروف و خطوط آن می نگریست.

هنگامی که من از این احوال غرق حیرت بودم ، معلم را دیدم که بر کرسی خویش نشست و سپس با همان صدای گرم اما سخت ، که هنگام ورود با من سخن گفته بود ، گفت:«فرزندان ، این بار آخر است که من به شما درس می دهم.دشمنان حکم کرده اند که در مدارس این نواحی ، زبانی جز زبان خود آن ها تدریس نشود.معلم تازه فردا خواهد رسید و این آخرین درس زبان مادری شماست که امروز می خوانید.از شما خواهش دارم که به درس من درست دقت کنید.»

این سخنان مرا سخت دگرگون کرد.معلوم شد که آن چه بر دیوار خانه ی کدخدا اعلان کرده بودند همین بود که : «از این پس به کودکان ده آموختن زبان محلی ممنوع است.» آری این آخرین درس زبان مادری من بود.مجبور بودم که دیگر آن را نیاموزم و به همان اندک مایه ای که داشتم قناعت کنم.چه قدر تاسف خوردم که پیش از آن ساعت های درازی را از عمر خویش تلف کرده و به جای آن که به مدرسه بیایم ، به باغ و صحرا رفته و عمر به بازیچه به سر برده بودم.کتاب هایی که تا همین دقیقه در نظر من سنگین و ملال انگیز می نمود ، دستور زبان و تاریخی که تا این این زمان به سختی حاضر بودم به آن ها نگاه کنم ، اکنون برای من در حکم دوستان کهنی بودند که ترک آنها و جدایی از آن ها به سختی ناراحت و متاثرم می کرد.درباره ی معلم نیز همین گونه می اندیشیدم.اندیشه ی آن که وی فردا ما را ترک می کند و دیگر او را نخواهیم دید ، خاطرات تلخ تنبیهاتی را که از او دیده بودم و ضربات چوبی را که از او خورده بودم ، از صفحه ضمیرم یک باره محو کرد.معلوم شد که به خاطر همین آخرین روز درس بود که وی لباس های نو خود را بر تن کرده بود و نیز به همین سبب بود که جماعتی از پیران دهکده و مردان محترم در انتهای کلاس نشسته بودند.گفتی تاسف داشتند که پیش از این نتوانسته بودند لحظه ای چند به مدرسه بیایند و نیز گمان می رفت که این جماعت به درس معلم ما آمده بودند تا از او به سبب چهل سال رنج شبانه روزی و مدرسه داری و خدمت گزاری قدردانی کنند.

در این اندیشه ها مستغرق بودم که دیدم مرا به نام خواندند.می بایست که برخیزم و درس را جواب بدهم.راضی بودم تمام هستی خود را بدهم تا بتوانم با صدای رسا و بیان روشن درس دستور را که بدان دشواری بود ، از بر بخوانم اما در همان لحظه ی اول درماندم و نتوانستم جوابی بدهم و حتی جرات نکردم سر بردارم و به چشم معلم نگاه کنم.

در این میان ، سخن او را شنیدم که با مهر و نرمی می گفت:

«فرزند ، تو را سرزنش نمی کنم ؛ زیرا خود به قدر کفایت متنبه شده ای.می بینی که چه روی داده است.آدمی همیشه به خود می گوید ، وقت باقی است ، درس را یاد می گیریم اما می بینی که چه پیشامدهایی ممکن است روی دهد . افسوس؛بدبختی ما این است که همیشه آموختن را به روز دیگر وا می گذاریم.اکنون این مردم که به زور بر ما چیره گشته اند ، حق دارند که ما را ملامت کنند و بگویند:«شما چگونه ادعا دارید که قومی آزاد و مستقل هستید و حال آن که زبان خود را نمی توانید بنویسید و بخوانید؟»



با این همه ، فرزند ، تنها تو در این کار مقصر نیستی.همه ی ما سزاور ملامتیم.پداران و مادران نیز در تربیت و تعلیم شما چنان که باید اهتمام نورزیده اند و خوش تر آن دانسته اند که شما را دنبال کاری بفرستند تا پولی بیش تر به دست آورند.من خود نیز مگر در خور ملامت نیستم؟آیا به جای آن که شما را به کار درس وادارم ، بارها شما را سرگرم آبیاری باغ خویش نکرده ام؟ و آیا وقتی هوس شکار و تماشا به سرم می افتاد ، شما را رخصت نمی دادم تا در پی کار خویش بروید؟

آن گاه معلم از هر دری سخن گفت و سرانجام،سخن را به زبان مادری کشانید و گفت :«زبان ما در شمار شیرین ترین و رساترین زبان های عالم است و ما باید این زبان را در بین خویش هم چنان حفظ کنیم و هرگز آن را از خاطر نبریم؛زیرا وقتی قومی به اسارت دشمن درآید و مغلوب و مقهور بیگانه گردد ، تا وقتی که زبان خویش را هم چنان حفظ می کند ، همچون کسی است که کلید زندان خویش را در دست داشته باشد.» آن گاه کتابی برداشت و به خواندن درسی از دستور پرداخت .تعجب کردم که با چه آسانی آن روز درس را فهمیدم.هرچه می گفت به نظرم بسیار آسان می نمود.گمان دارم که پیش از آن هرگز بدان حد با علاقه درس دستور گوش نداده بودم و او نیز هرگز پیش از آن ، با چنان دقت و حوصله ای درس نگفته بود.گفتی که این مرد نازنین می خواست پیش از آن که ما را وداع کند و درس را به پایان برد ، تمام دانش و معرفت خویش را به ما بیاموزد و همه ی معلومات خود را در مغز ما فرو کند.

چون درس به پایان آمد ، نوبت تحریر و نوشتن رسید.معلم برای ما سرمشق هایی تازه انتخاب کرده بود که بر بالای آن ها عبارت «میهن ، سرزمین نیاکان ، زبان مادری»به چشم می خورد.این سرمشق ها که به گوشه ی میزهای تحریر ما آویزان بود ، چنان می نمود که گویی در چهار گوشه ی کلاس ، درفش و بیرق ملی ما را به اهتزاز درآورده باشند.نمی توان مجسم کرد که چطور همه ی شاگردان در کار خط و مشق خویش سعی می کردند و تا چه حد در سکوت و خموشی فرو رفته بودند.در آن سکوت و خموشی جز صدای قلم که بر کاغذ کشیده می شد ، صدایی به گوش نمی آمد.بر بام مدرسه کبوتران آهسته می خواندند و من در حالی که گوش به ترنم آن ها می دادم ، پیش خود اندیشه می کردم که آیا این ها را مجبور خواهند کرد که سرود خود را نیز به زبان بیگانه بخوانند؟

گاه گاه که نظر از روی صفحه ی مشق خود برمی گرفتم، معلم را می دیدم که بی حرکت بر جای خویش ایستاده است و با نگاه های خیره و ثابت ، پیرامون خود را می نگرد؛تو گفتی می خواست تصویر تمام اشیای مدرسه را که در واقع خانه و مسکن او نیز بود ، در دل خویش نگاه دارد.فکرش را بکنید!چهل سال تمام بود ، که وی در این حیاط زندگی کرده بود و در این مدرسه درس داده بود.تنها تفاوتی که در این مدت در اوضاع پدید آمده بود ، این بود که میزها و نیمکت ها بر اثر مرور زمان فرسوده و بی رنگ گشته بود و نهالی چند که که وی در هنگام ورود خویش در باغ کاشته بود ، اکنون درختانی تناور شده بودند.چه اندوه جان کاه و مصیبت سختی بود که اکنون این مرد می بایست تمام این اشیای عزیز را ترک کند و تنها حیاط مدرسه بلکه خاک وطن را نیز وداع ابدی گوید.

با این همه ، قوت قلب و خونسردی وی چندان بود که آخرین ساعت درس را به پایان آورد .پس از تحریر مشق ، درس تاریخ خواندیم.آن گاه کودکان با صدای بلند به تکرار درس خویش پرداختند.در آخر اتاق ، یکی از مردان معمّر دهکده که کتاب را بر روی زانو گشوده بود و از پس عینک ستبر خود در آن می نگریست ، با کودکان هم آواز گشته بود و با آن ها درس را با صدای بلند تکرار می کرد.صدای وی چنان با شوق و هیجان آمیخته بود که از شنیدن آن بر ما حالتی غریب دست می داد و هوس می کردیم که در عین خنده گریه سر کنیم.دریغا!خاطره ی این آخرین روز درس همواره در دل من باقی خواهد ماند.

در این اثنا وقت به آخر آمد و ظهر فرا رسید و در همین لحظه ، صدای شیپور سربازان بیگانه نیز که از مشق و تمرین باز می گشتند ، در کوچه طنین افکند.معلم با رنگ پریده از جای خویش برخاست .تا آن روز هرگز وی در نظرم چنان پر مهابت و با عظمت جلوه نکرده بود.گفت:

«دوستان ، فرزندان ، من...من...»

اما بغض و اندوه ، صدا را در گلویش شکست.نتوانست سخن خود را تمام کند.سپس روی برگردانید و پاره ای گچ برگرفت و با دستی که از هیجان و درد می لرزید ، بر تخته سیاه این کلمات را با خطی واضح نوشت:« زنده باد میهن! »

آن گاه همان جا ایستاد؛سر را به دیوار تکیه داد و بدون آنکه دیگر سخنی بگوید ، با دست به ما اشاره کرد که «تمام شد.بروید،خدا نگهدارتان باد!»

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد