Outta_Breathe1020
8th October 2012, 08:44 PM
سلام دوستان خوبم
تالار گفتگوی آزاد و حرفهای خودمونیه! میشه از این حرفا زد دیگه نه؟![nishkhand]
شاید تا بحث عشق بیاد خیلیا ذهنشون بره به سمت عشق انسان به انسان، یا عشق الهی!
اما من اینجا میخوام از عشق بگم به چیزای دیگه...! به عشقی که شاید برای همه تعریف شده نباشه!
تا حالا شده عاشق یه کتاب بشین؟! عاشق یه درس بشین؟! یا تا حالا شده وقتی از اون درس چیزی میخونین یا به اون کتاب حتی دست میزنین حس خیلی خوبی داشته باشین؟! لذت ببرین به معنای واقعی از بودن باهاش؟!
اینکه چی شده من دارم اینا رو میگم...
کسایی که یکم بشناسن منو و علایق درسیمو میدونن که من عاشق ریاضی هستم. و اگه مشکلاتی وجود نداشت، قطعا رشته دانشگاهیم ریاضی محض میشد. اما خب نشد که من برسم به عشقم [cheshmak]
یه کتاب الان کنار دستمه: higher mathematics(برای دانشجویان مهندسی)
کتاب جلد اعلا هستش. با رنگ آبی خاص. ورقای تقریبا گلاسه داره. روی جلد کتاب فقط یه علامت زیگما داره.
این کتاب رو از اول دبیرستان که پیدا کردم(از کارتونهای کتاب پدرم) حس خیلی عجیبی بهش داشتم! حسی خیلی خوب. کتاب انگلیسی هست. و البته خیلی مباحثش اصلا به اونموقع یا حتی همین الانم نمیخوره. بخشاییشو خوندم فقط. اما شاید باورتون نشه من حتی بوی ورقای کتابش به نظرم خیلی خیلی خاصه... حتی میشه گفت گاهی وقتی دستم هست راحتتر فکر میکنم...
از عشقم به نظریه اعداد و کلا اعداد بگم که وسطای سال پیش دانشگاهی یهو منو دیوونه کرد به معنای واقعی.!!!!
دوستانی که رشته ریاضی فیزیک بودن دبیرستان خب گسسته داشتن همه و میدونن که یه مبحثش نظریه اعداد هست. من تقریبا از اول دبیرستان با مبحثش آشنا شدم و از همون موقع هم به شدت دوست داشتم. چون تو کنکور و به طور کل مبحث سوال خیز و سختی هستش، معلم ما روی این مبحث خیلی کار میکرد. و الحق هم عالی کار میکرد. مهندس حمید رجایی. جزوه ی بزرگی هم داشت این نظریه اعداد. همش پر از سوال و تعاریف که خود آقای رجایی درستش کردن. هر سوال رو بچه ها اگه بتونن حل کنن میرن پای تخته و حل میکنن. اولین نفری که حل کنه پای تخته است. من اونقدر این مباحثو دوست داشتم که همیشه اولین نفر بودم.... در کل میشه گفت من با اعداد خیلی رفیقم! من و اعداد با هم دنیای بزرگی داریم.[cheshmak]
امتحاناتی هم بالاخره گرفته میشد طول سال و خب نظریه اعداد هم مهمتر امتحانا سخت و زیاد و مهم. من هیچوقت هیچ مشکلی نداشتم با این امتحانا. همیشه لذت میبردم ازشون. تا اینکه یه امتحانی گرفتن که نسبت به بقیه بسیار آسونتر بود و درگیری خاصی نداشتی با سوالا. سر این امتحان من به معنای واقعی مخم قفل کرد. هیچی نمیتونستم بنویسم. امتحان تشریحی بود. من واقعا نمیتونستم فکر کنم یا چیزی بنویسم. حسمو هیچ وقت یادم نمیره.... هنگ کرده بودم از این حالت! نمیدونم چطور از سر اون امتحان پاشدم و تموم شد. نتیجه اش خیلی هم بد نشد. درواقع شاید خوب هم شد اما به نظرم از خوش نمرگی آقای رجایی بود که اینجوری شد. اینا اصلا مهم نیستن...
مهم این بود که بعد از این امتحان و این قاطی شدن همه چیز، من به طور کل قاطی کردم. هنوز نوشته هامو دارم. چند هفته من با اعداد حرف میزدم... مینوشتم حرفامو باهاشون! شاید الان به نظر شما کار خیلی احمقانه ای بیاد... اما خیلی داغون بود! انگار یه رفیق، یه دوست قدیمی داغونت کنه! من دیگه نمیتونستم سوال حل کنم بعد از اون ماجرا. یعنی اصلا دست و عملا دلم به حل سوالا نمیرفت... شاید واژه درستی نباشه برای به کار بردن ولی من دلگیر بودم از اعداد...! حالت افسرده بدی داشتم واقعا!
البته با گذشت مدت زیادی شرایط دوباره عوض شد...!
اینهمه حرف زدم که از عشقم به اعداد بگم و اینکه یه جورایی داغونم کردن!
بگم از این عشق به کتابام. فقط این یک کتاب نیست که من دوسش دارم. من تقریبا اکثر کتابامو دوست دارم به معنای واقعی! از عشق به ریاضی و اعداد...!
و کلا اینهمه حرف زدم که از علاقه ام بگم به چیزایی که شاید برای بعضیا یا شایدم خیلیا عجیب بیاد! تالار گفتگوی آزاده دیگه! فضای مفت گیر آوردم![cheshmak][nishkhand] به طور ناگهانی دلم خواست برای یه نفر بگم این حرفا رو! و خب کی بهتر از اینجا و شما؟!
ببخشید اگه به نظرتون خیلی چرت و پرت گفتم! [sargije][nishkhand] اما نظر شماست دیگه! نظر من که این نیست![nishkhand]
[B]
راستی...!
شما بگین!
تا حالا اینجوری عاشق شدین؟!
تالار گفتگوی آزاد و حرفهای خودمونیه! میشه از این حرفا زد دیگه نه؟![nishkhand]
شاید تا بحث عشق بیاد خیلیا ذهنشون بره به سمت عشق انسان به انسان، یا عشق الهی!
اما من اینجا میخوام از عشق بگم به چیزای دیگه...! به عشقی که شاید برای همه تعریف شده نباشه!
تا حالا شده عاشق یه کتاب بشین؟! عاشق یه درس بشین؟! یا تا حالا شده وقتی از اون درس چیزی میخونین یا به اون کتاب حتی دست میزنین حس خیلی خوبی داشته باشین؟! لذت ببرین به معنای واقعی از بودن باهاش؟!
اینکه چی شده من دارم اینا رو میگم...
کسایی که یکم بشناسن منو و علایق درسیمو میدونن که من عاشق ریاضی هستم. و اگه مشکلاتی وجود نداشت، قطعا رشته دانشگاهیم ریاضی محض میشد. اما خب نشد که من برسم به عشقم [cheshmak]
یه کتاب الان کنار دستمه: higher mathematics(برای دانشجویان مهندسی)
کتاب جلد اعلا هستش. با رنگ آبی خاص. ورقای تقریبا گلاسه داره. روی جلد کتاب فقط یه علامت زیگما داره.
این کتاب رو از اول دبیرستان که پیدا کردم(از کارتونهای کتاب پدرم) حس خیلی عجیبی بهش داشتم! حسی خیلی خوب. کتاب انگلیسی هست. و البته خیلی مباحثش اصلا به اونموقع یا حتی همین الانم نمیخوره. بخشاییشو خوندم فقط. اما شاید باورتون نشه من حتی بوی ورقای کتابش به نظرم خیلی خیلی خاصه... حتی میشه گفت گاهی وقتی دستم هست راحتتر فکر میکنم...
از عشقم به نظریه اعداد و کلا اعداد بگم که وسطای سال پیش دانشگاهی یهو منو دیوونه کرد به معنای واقعی.!!!!
دوستانی که رشته ریاضی فیزیک بودن دبیرستان خب گسسته داشتن همه و میدونن که یه مبحثش نظریه اعداد هست. من تقریبا از اول دبیرستان با مبحثش آشنا شدم و از همون موقع هم به شدت دوست داشتم. چون تو کنکور و به طور کل مبحث سوال خیز و سختی هستش، معلم ما روی این مبحث خیلی کار میکرد. و الحق هم عالی کار میکرد. مهندس حمید رجایی. جزوه ی بزرگی هم داشت این نظریه اعداد. همش پر از سوال و تعاریف که خود آقای رجایی درستش کردن. هر سوال رو بچه ها اگه بتونن حل کنن میرن پای تخته و حل میکنن. اولین نفری که حل کنه پای تخته است. من اونقدر این مباحثو دوست داشتم که همیشه اولین نفر بودم.... در کل میشه گفت من با اعداد خیلی رفیقم! من و اعداد با هم دنیای بزرگی داریم.[cheshmak]
امتحاناتی هم بالاخره گرفته میشد طول سال و خب نظریه اعداد هم مهمتر امتحانا سخت و زیاد و مهم. من هیچوقت هیچ مشکلی نداشتم با این امتحانا. همیشه لذت میبردم ازشون. تا اینکه یه امتحانی گرفتن که نسبت به بقیه بسیار آسونتر بود و درگیری خاصی نداشتی با سوالا. سر این امتحان من به معنای واقعی مخم قفل کرد. هیچی نمیتونستم بنویسم. امتحان تشریحی بود. من واقعا نمیتونستم فکر کنم یا چیزی بنویسم. حسمو هیچ وقت یادم نمیره.... هنگ کرده بودم از این حالت! نمیدونم چطور از سر اون امتحان پاشدم و تموم شد. نتیجه اش خیلی هم بد نشد. درواقع شاید خوب هم شد اما به نظرم از خوش نمرگی آقای رجایی بود که اینجوری شد. اینا اصلا مهم نیستن...
مهم این بود که بعد از این امتحان و این قاطی شدن همه چیز، من به طور کل قاطی کردم. هنوز نوشته هامو دارم. چند هفته من با اعداد حرف میزدم... مینوشتم حرفامو باهاشون! شاید الان به نظر شما کار خیلی احمقانه ای بیاد... اما خیلی داغون بود! انگار یه رفیق، یه دوست قدیمی داغونت کنه! من دیگه نمیتونستم سوال حل کنم بعد از اون ماجرا. یعنی اصلا دست و عملا دلم به حل سوالا نمیرفت... شاید واژه درستی نباشه برای به کار بردن ولی من دلگیر بودم از اعداد...! حالت افسرده بدی داشتم واقعا!
البته با گذشت مدت زیادی شرایط دوباره عوض شد...!
اینهمه حرف زدم که از عشقم به اعداد بگم و اینکه یه جورایی داغونم کردن!
بگم از این عشق به کتابام. فقط این یک کتاب نیست که من دوسش دارم. من تقریبا اکثر کتابامو دوست دارم به معنای واقعی! از عشق به ریاضی و اعداد...!
و کلا اینهمه حرف زدم که از علاقه ام بگم به چیزایی که شاید برای بعضیا یا شایدم خیلیا عجیب بیاد! تالار گفتگوی آزاده دیگه! فضای مفت گیر آوردم![cheshmak][nishkhand] به طور ناگهانی دلم خواست برای یه نفر بگم این حرفا رو! و خب کی بهتر از اینجا و شما؟!
ببخشید اگه به نظرتون خیلی چرت و پرت گفتم! [sargije][nishkhand] اما نظر شماست دیگه! نظر من که این نیست![nishkhand]
[B]
راستی...!
شما بگین!
تا حالا اینجوری عاشق شدین؟!