ati.druggist
29th September 2012, 02:59 AM
یکی از دوستام تعریف می کرد :
"با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ی 5-6 ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش.
منم شیطنتم گل کرد؛ ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!sh_omomi97
بچه هه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن و اونم نشست سرجاش.
خیلی احساس شعف میکردم که همچین زرنگ بازی ای درآوردمsh_omomi113[nishkhand]
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته...[negaran]
رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی..... خلاصه حل شد.
یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.sh_omomi60دوباره رفتم...
سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردنsmilee_new2 (4)
اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم پیش راننده، گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی...
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟گفت این بچه ی ما دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!smilee_new2 (3)smilee_new2 (23)خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم تا بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گفت بله و یکی داد به من..
رفتم پیش راننده و با کلی تعارف گفتم باید اینو بخورین. الّا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین[hoshdar]
خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!
منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم!sh_omomi36
یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت...! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد ما؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین!sh_omomi55
خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت: هی جوون! بیا بریم!sh_omomi22sh_omomi33
نتیجه ی اخلاقی:وقتی دیگران درکتون نمی کنن؛کاری کنین که درکتون کنن!!
"با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ی 5-6 ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش.
منم شیطنتم گل کرد؛ ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!sh_omomi97
بچه هه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن و اونم نشست سرجاش.
خیلی احساس شعف میکردم که همچین زرنگ بازی ای درآوردمsh_omomi113[nishkhand]
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته...[negaran]
رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی..... خلاصه حل شد.
یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.sh_omomi60دوباره رفتم...
سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردنsmilee_new2 (4)
اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم پیش راننده، گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی...
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟گفت این بچه ی ما دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!smilee_new2 (3)smilee_new2 (23)خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم تا بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گفت بله و یکی داد به من..
رفتم پیش راننده و با کلی تعارف گفتم باید اینو بخورین. الّا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین[hoshdar]
خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!
منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم!sh_omomi36
یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت...! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد ما؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین!sh_omomi55
خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت: هی جوون! بیا بریم!sh_omomi22sh_omomi33
نتیجه ی اخلاقی:وقتی دیگران درکتون نمی کنن؛کاری کنین که درکتون کنن!!