توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : قطعه کاش میدانستی
mohammad.persia
26th September 2012, 09:18 AM
کاش می دانستی....
من سکوتم حرف است
حرف هایم حرف است
خنده هایم حرف است
کاش می دانستی
می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم
کاش می دانستی
کاش می فهمیدی
کاش صد کاش نمی ترسیدی
که مبادا دل من پیش دلت گیر کند
یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند
من کمی زودتر از خیلی دیر
مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد
تو نترس
سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند اورد
کاش می دانستی....
چامه
26th September 2012, 09:45 AM
مرسی شعر زیبایی بود اما امضات خیلی. . . [narahat]
narma
26th September 2012, 11:13 AM
کاش میشد که به انگشت نخی می بستیم
تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم
شاید اگه یادمون نمیرفت که آدمیم ...
که کی ما رو آفریده...
که برای چی ما رو آفریده ...
خیلی از کارایی که الان میکنیم رو نمی کردیم
شاید اونجوری زندگیمون خیلی قشنگتر بود
و آرامشمون خیلی بیشتر
نمیدونم شاید ...
mozhgan.z.1368
26th September 2012, 12:05 PM
کاش میدانستی
شعر تنهایی من
روز تنهایی من
روز نیلوفری یاد تو بود
یاد لبخند نگاهت
یاد رویایی آغوش تو بود
روز تنهایی من
چهره سرد زمین یخ زده بود
گره مردمک چشم تو باز
به نگاه شب تنهاییمان زل زده بود
روز تنهایی و غم
قدر دلتنگی من
آسمان پیدابود
آخرین قطره اشکت
روی بیراهه ی ذهنم لغزید
یاد باد
یاد خاکستری بغض قدیمی
که در آغوش نگاه تو شکست
یادی از رنگ فراق
رنگی از داد سکوت
اشک من جاری شد
جای تو خالی بود
جای تو
عکس تو در تاغچه ی کوچک قلبم خندید
شعر دلتنگی من سخت گریست
روز تنهایی من
بی تو گذشت
بی تو نوشت
بی تو شکست
yas-90
26th September 2012, 04:20 PM
کاش می دانستی
بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی بودم!
خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید
پلک دل باز پرید
من سراسیمه به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور
زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
وسراپا به سپیدی تو درآ.
وبه چشمم گفتم:
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.
و به دستان رهایم گفتم:
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت.
دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده!
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بكند
خاطرم راگفتم:
زودتر راه بیفت
هر چه باشد بلد راه تویی.
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود
گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم
پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم
و به لبها گفتم:
خنده ات را بردار
دست در دست تبسم بگذار
و نبینم دیگر
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی
مژده دادم به نگاهم گفتم:
نذر دیدار قبول افتادست
ومبارک بادت
وصل تو با برق نگاه
و تپش های دلم را گفتم:
اندکی آهسته
آبرویم نبری
پایکوبی ز چه برپا کردی
نفسم را گفتم:
جان من تو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود:
همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به عقلم می گفت:
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند
و مرا خواهد دید
عقل به آرامی گفت:
من چه می دانستم
من گمان می کردم
دیدنش ممکن نیست
و نمی دانستم
بین من با دل او صحبت صد پیوند است
سینه فریاد
حرف از غصه و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آخر ای پای عزیز
قدمت را قربان
تندتر راه برو
طاقتم طاق شده
چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم میكرد /دست بر هم میخورد
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می كوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت:
راه را گم نکنید
خاطرم خنده به لب گفت نترس
نگران هیچ مباش
سفر منزل دوست کار هر روز من است
عقل پرسید :؟
دست خالی که بد است
کاشکی...
سینه خندید و بگفت:
دست خالی ز چه روی !؟
این همه هدیه کجا چیزی نیست!
چشم را گریه شوق
قلب را عشق بزرگ
روح را شوق وصال
لب پر از ذکر حبیب
. خاطر آکنده یاد
http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up1/71693719671044265924.jpg
golden3
26th September 2012, 07:53 PM
کاش می دانستی
زندگی با همه وسعت خویش
محفل ساکت غم خوردن نیست
حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست
اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست
زندگی جنبش و جاری شدن است
از تماشاگه راز
تا به جایی که خدا می داند
لیک با تابش مهر چیزهاییست
که در جلوه رویاییشان
وسعت آینه مفهوم تبسم دارد
ati.druggist
27th September 2012, 02:10 AM
درود...
فوق العاده بود....ممنون[tashvigh]
زندگی باید کرد...
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
زندگی باید کرد
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از از عطر گل یاس
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه ی یک انسان
زندگی باید کرد...
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید روئید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان....
لحظه هایت بی غم....روزگارت آرام......[golrooz]
*elman*
27th September 2012, 03:39 AM
کاش میدانستی من آن همه فاصله را نگه میداشتم تا رویای وصال زیبا بماند
حال که فاصله ها را برداشتی و رفتی نیستی ببینی دل شکسته به کنار به خاطر حرمت فاصله ای که شکست و این پایان تلخ من خون گریه میکنم
hadi elec
29th September 2012, 01:03 AM
کاش میدانستی....
دل من تنگتر از حنجره ایست که به فریاد سخن میگوید
کاش میدانستی....
چشم من خیستر از پنجره ایست
که به انتظار باران مانده
کاش میدانستی....
آسمان سقف نگاه من و توست
تکیه گاه دل پر آه و تباه من و توست
کاش میدانستی...
نفسی میمیرد
گل پژمرده ایام نه شاداب شود و نه اباد شود
این خراب ابادی که دلش نام بود
کاش میدانستی....
اسمان ابی چشمان تورا
طعنه بر سرخی اشکم میزد
کاش میدانستی که نمیدانی هیچ.....
5000
3rd October 2012, 10:45 AM
کاش میدانستی که مثل همیشه دلتنگ و منتظرم بیا زندگی رو رنگ تازه بده.... تا دلتنگی برام بی معنی شه...[golrooz][golrooz][golrooz]
نمیدانم تا کدامین طلوع خواهم بودو در کدامین غروب خواهم رفتولی میدانم تا آخرین لحظه دوستت خواهم داشت و به یادت خواهم بود،رویای زیبای زندگی من ...
ری را
27th October 2012, 01:42 PM
کاش می دانستی
غربت، فاصلهی بین خواستن و نرسیدن است ...
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.