1=1+1
20th September 2012, 05:14 PM
http://www.humanrights-iran.ir/images/position24/2012/2/171836562_photoa.jpg
نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor.
قبلاً در دیموآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.
مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است.
در طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.
با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتهام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکردهام.
امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" میخوانمشان سهمی داشتهام.
یکی از این قبیل شاگردان رابی بود.
رابی یازده سال داشت که مادرش او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد.
برای رابــــــــی توضیح دادم که ترجیح میدهـــم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایینتری آموزش را شروع کنند.
امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد
.
پس او را به شاگردی پذیرفتم.
رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است.
رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد، حسّ شناخت لحن و آهنگـــی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد.
امّا او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره میکرد.
در طول ماهها او سعــــــــی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم.
در انتهــــای هر درس هفتگی او همواره میگفت، "مادرم روزی خواهد شنیــــــد که من پیانو میزنم." امّا امیدی نمیرفت.
او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت.
مادرش را از دور میدیدم و در همین حدّ میشنـــــاختم؛ میدیدم که با اتومبیل قدیمیاش او را دم خانهء من پیــــاده میکند و سپس میآید و او را میبرد. همیشه دستی تکان میداد و لبخندی میزد امّا هرگز داخل نمیآمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.
خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیــــم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد.
البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمیآید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.
چند هفته گذشت.
آگهی و اعلانی دربارهء تکنوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم.
بسیــــار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم میتوانم در این تکنوازی شرکت کنم؟".
توضیح دادم که، " تکنوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مــــــادرم مریض بود و نمیتوانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین میکنم.
خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تکنوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.
نمیدانم چرا به او اجازه دادم در این تکنوازی شرکت کند.
شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که میگفت اشکالی ندارد و مشکلـــی پیش نخواهد آمد.
تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود.
برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشــــکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم.
در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.
برنامههای تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد.
شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود.
رابی به صحنه آمد.
لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند.
با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"
رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد.
وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم.
ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو مینواخت بشنوم.
انگشتانش به چابکی روی پردههای پیانو میرقصید.
از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.
آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت میطلبد در نهایت شکوه اجرا میشد!
هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد.
بعد از شش و نیم دقیقه او اوجگیری نهایی را به منتهی رساند.
تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کفزدنهای ممتدّ خود او را تشویق کردند.
سخت متأثّر و با چشمی اشکریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم.
گفتــــم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایـــــی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که میگفت:
"میدانید خانم آنور، یادتان میآید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امــــــــروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمیتوانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او میتوانست بشنود که من پیانو مینوازم. میخواستم برنامهای استثنایی باشد."
چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیدهای نبود که پردهای آن را نپوشانده باشد.
مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبتهای کودکان ببرند؛ دیدم که چشــــمهای آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگیام پربارتر شده است.
خیر، هرگز نابغه نبودهام امّا آن شب شدم.
و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشــتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.
رابی در آوریل 1995 در بمبگذاری بیرحــمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شــــــــهر اوکلاهما به قتل رسید
http://roozgozar.com/piczibasazi/animator-ofoghi/01/www.roozgozar.com-2082.gif
نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor.
قبلاً در دیموآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.
مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است.
در طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.
با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتهام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکردهام.
امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" میخوانمشان سهمی داشتهام.
یکی از این قبیل شاگردان رابی بود.
رابی یازده سال داشت که مادرش او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد.
برای رابــــــــی توضیح دادم که ترجیح میدهـــم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایینتری آموزش را شروع کنند.
امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد
.
پس او را به شاگردی پذیرفتم.
رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است.
رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد، حسّ شناخت لحن و آهنگـــی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد.
امّا او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره میکرد.
در طول ماهها او سعــــــــی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم.
در انتهــــای هر درس هفتگی او همواره میگفت، "مادرم روزی خواهد شنیــــــد که من پیانو میزنم." امّا امیدی نمیرفت.
او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت.
مادرش را از دور میدیدم و در همین حدّ میشنـــــاختم؛ میدیدم که با اتومبیل قدیمیاش او را دم خانهء من پیــــاده میکند و سپس میآید و او را میبرد. همیشه دستی تکان میداد و لبخندی میزد امّا هرگز داخل نمیآمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.
خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیــــم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد.
البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمیآید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.
چند هفته گذشت.
آگهی و اعلانی دربارهء تکنوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم.
بسیــــار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم میتوانم در این تکنوازی شرکت کنم؟".
توضیح دادم که، " تکنوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مــــــادرم مریض بود و نمیتوانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین میکنم.
خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تکنوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.
نمیدانم چرا به او اجازه دادم در این تکنوازی شرکت کند.
شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که میگفت اشکالی ندارد و مشکلـــی پیش نخواهد آمد.
تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود.
برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشــــکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم.
در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.
برنامههای تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد.
شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود.
رابی به صحنه آمد.
لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند.
با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"
رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد.
وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم.
ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو مینواخت بشنوم.
انگشتانش به چابکی روی پردههای پیانو میرقصید.
از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.
آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت میطلبد در نهایت شکوه اجرا میشد!
هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد.
بعد از شش و نیم دقیقه او اوجگیری نهایی را به منتهی رساند.
تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کفزدنهای ممتدّ خود او را تشویق کردند.
سخت متأثّر و با چشمی اشکریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم.
گفتــــم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایـــــی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که میگفت:
"میدانید خانم آنور، یادتان میآید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امــــــــروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمیتوانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او میتوانست بشنود که من پیانو مینوازم. میخواستم برنامهای استثنایی باشد."
چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیدهای نبود که پردهای آن را نپوشانده باشد.
مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبتهای کودکان ببرند؛ دیدم که چشــــمهای آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگیام پربارتر شده است.
خیر، هرگز نابغه نبودهام امّا آن شب شدم.
و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشــتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.
رابی در آوریل 1995 در بمبگذاری بیرحــمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شــــــــهر اوکلاهما به قتل رسید
http://roozgozar.com/piczibasazi/animator-ofoghi/01/www.roozgozar.com-2082.gif