نارون1
18th September 2012, 01:24 PM
http://www.tebyan-zn.ir/images/e22a1b90-a318-4f3e-b9cd-6cdca08471bb.jpg
به باغان بادِ فروردین دهد عشق
به راغان غنچه چون پروین دهد عشق
شعاع مهر او قُلزمشكاف است
به ماهی دیدة رهبین دهد عشق
عشق از نگاه اقبال دارای قدرتی است كه میتواند كیفیتهای مختلفی را در انسان ایجاد كند:
عشق است كه در جانت هر كیفیت انگیزد/
از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی
او عشق را مایة آسایش انسان از همة آشفتگیها و تردیدهای درونی میداند:
این حرف نشاط آور، میگویم و میرقصم/
از عشق دل آساید، با این همه بیتابی
شاعر در جایی دیگر خود را راهروی بیراهبر و حیران معرفی میكند كه در طلب محبوب ازلی خویش، دچار سرگشتگی و آوارگی شده بود ولی در این راه پر مخافت آنچه كه دست او را میگیرد و او را تا عرش بالا میبرد، همان عشق است؛ عشقی ازلی كه با روح خدایی انسان سرشته شده است:
عشق تو دلم ربود ناگاه
از كار گره گشود ناگاه
آگاه ز هستی و عدم ساخت
بتخانة عقل را حرم ساخت
چون برق به خرمنم گذر كرد
از لذّت سوختن خبر كرد
سرمست شدم ز پا فتادم
چون عكس ز خود جدا فتادم
خاكم به فرازعرش بردی
زان راز كه با دلم سپردی
جز عشق حكایتی ندارم
پروای ملامتی ندارم
از جلوة علم بینیازم
سوزم، گریم، تپم، گدازم
از طرفی اقبال عشق را تنها منجی عالم بشریت و تنها یاور انسان در این تنگنای حوادث میداند و با یادآوری اینكه ما و عشق از روز ازل با هم همدم و همراه بودهایم، عشق را مخاطب قرار میدهد و از او میخواهد كه دیگر بار ما را دریابد و از این «خاكدان» نجات دهد:
بیا این خاكدان را گلستان ساز
جهان پیر را دیگر جوان ساز
بیا یك ذره از درد دلم گیر
ته گردون بهشت جاودان ساز
ز روز آفرینش همدم استیم
همان یك نغمه را زیر و بم استیم
و در جایی دیگر چنین میسراید:
بیا ای عشق، ای رمز دل ما
بیا ای كشت ما، ای حاصل ما
كهن گشتند این خاكینهادان
دگر آدم بنا كن از گلِ ما
در اشعار اقبال ، عشق از تعالی خاصّی برخوردار است و همواره با صفات مثبتی چون: دلیر، سفاك، پاك، چالاك، بیباك، معجزهگر، ایثارگر، جاودانه، حرّ، قدرتمند، كمیاب، عریان از لباس چون و چند، ویرانگر در جهت آبادانی، صاحب عزم و یقین و ... همراه است.
عشق كیمیایی است كه افراد خوار و حقیر را ارجمند میسازد و زندگی بدون آن جز ماتمكدهای نیست:
از محبّت جذبهها گردد بلند
ارج میگیرد ازو ناارجمند
بیمحبّت زندگی ماتم همه
كار و بارش زشت و نامحكم همه
عشق صیقل میزند فرهنگ را
جوهر آئینه بخشد سنگ را
اهل دل را سینة سینا دهد
با هنرمندان ید بیضا دهد
پیش او هر ممكن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
گرمی افكار ما از نار اوست
آفریدن، جان دمیدن كار اوست
عشق مور و مرغ و آدم را بس است
عشق تنها هر دو عالم را بس است
دلبری بیقاهری جادوگری است
دلبری با قاهری پیغمبری است
هر دو را در كارها آمیخت عشق
عالمی در عالمی انگیخت عشق
اقبال عشق را نیرویی میداند كه استعدادهای بالقوة وجود بشر را بیدار میكند و او را در جهت رسیدن به محبوب و معشوق ازلی سوق میدهد:
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
عاشقان او ز خوبان خوبتر
خوشتر و زیباتر و محبوبتر
دل ز عشق او توانا میشود
خاك همدوش ثریّا میشود
شاعر به انسانها توصیه میكند كه بتِ هوس را در درون خود بشكنند و با بهرهگیری از نیروی شكستناپذیر عشق، خود را در مسیر رسیدن به هدف اصلی آفرینش قرار دهند تا مشاهده كنند كه چگونه هر دم عنایتی از جانب خداوند به آنها میرسد و شایستة مقام «خلیفهاللّهی» بر زمین میشوند:
محكم از حق شو سوی خود گام زن
لات و عْزّای هوس را سرشكن
لشكری پیدا كن از سلطان عشق
جلوهگر شو بر سر فاران عشق
تا خدای كعبه بنوازد تو را
شرح اِنّی جاعِلُ سازد تو را
به طور كلی در اشعار اقبال ، همیشه عشق مورد ستایش است و او تنها پناهگاه را برای انسانِ گرفتار در قید و بندهای عقل مادّیگرا، عشق میداند و اظهار میدارد كه از این طریق است كه انسان به شخصیتی پایدار و مسئولیتپذیر میرسد و میتواند ذات انسانی خود را استحكام بخشد، زیرا كه عشق جوهری جدای از عناصر مادّی دارد و با همین ویژگی است كه شمشیر محكم آن میتواند سنگ خارا را بشكافد:
نقطة نوری كه نام او خودی است
زیر خاك ما شرار زندگی است
از محبّت میشود پایندهتر
زندهتر، سوزندهتر، تابندهتر
از محبّت اشتعال جوهرش
ارتقای ممكنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالمافروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باك نیست
اصل عشق از آب و باد و خاك نیست
منبع:
تبیان زنجان
به باغان بادِ فروردین دهد عشق
به راغان غنچه چون پروین دهد عشق
شعاع مهر او قُلزمشكاف است
به ماهی دیدة رهبین دهد عشق
عشق از نگاه اقبال دارای قدرتی است كه میتواند كیفیتهای مختلفی را در انسان ایجاد كند:
عشق است كه در جانت هر كیفیت انگیزد/
از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی
او عشق را مایة آسایش انسان از همة آشفتگیها و تردیدهای درونی میداند:
این حرف نشاط آور، میگویم و میرقصم/
از عشق دل آساید، با این همه بیتابی
شاعر در جایی دیگر خود را راهروی بیراهبر و حیران معرفی میكند كه در طلب محبوب ازلی خویش، دچار سرگشتگی و آوارگی شده بود ولی در این راه پر مخافت آنچه كه دست او را میگیرد و او را تا عرش بالا میبرد، همان عشق است؛ عشقی ازلی كه با روح خدایی انسان سرشته شده است:
عشق تو دلم ربود ناگاه
از كار گره گشود ناگاه
آگاه ز هستی و عدم ساخت
بتخانة عقل را حرم ساخت
چون برق به خرمنم گذر كرد
از لذّت سوختن خبر كرد
سرمست شدم ز پا فتادم
چون عكس ز خود جدا فتادم
خاكم به فرازعرش بردی
زان راز كه با دلم سپردی
جز عشق حكایتی ندارم
پروای ملامتی ندارم
از جلوة علم بینیازم
سوزم، گریم، تپم، گدازم
از طرفی اقبال عشق را تنها منجی عالم بشریت و تنها یاور انسان در این تنگنای حوادث میداند و با یادآوری اینكه ما و عشق از روز ازل با هم همدم و همراه بودهایم، عشق را مخاطب قرار میدهد و از او میخواهد كه دیگر بار ما را دریابد و از این «خاكدان» نجات دهد:
بیا این خاكدان را گلستان ساز
جهان پیر را دیگر جوان ساز
بیا یك ذره از درد دلم گیر
ته گردون بهشت جاودان ساز
ز روز آفرینش همدم استیم
همان یك نغمه را زیر و بم استیم
و در جایی دیگر چنین میسراید:
بیا ای عشق، ای رمز دل ما
بیا ای كشت ما، ای حاصل ما
كهن گشتند این خاكینهادان
دگر آدم بنا كن از گلِ ما
در اشعار اقبال ، عشق از تعالی خاصّی برخوردار است و همواره با صفات مثبتی چون: دلیر، سفاك، پاك، چالاك، بیباك، معجزهگر، ایثارگر، جاودانه، حرّ، قدرتمند، كمیاب، عریان از لباس چون و چند، ویرانگر در جهت آبادانی، صاحب عزم و یقین و ... همراه است.
عشق كیمیایی است كه افراد خوار و حقیر را ارجمند میسازد و زندگی بدون آن جز ماتمكدهای نیست:
از محبّت جذبهها گردد بلند
ارج میگیرد ازو ناارجمند
بیمحبّت زندگی ماتم همه
كار و بارش زشت و نامحكم همه
عشق صیقل میزند فرهنگ را
جوهر آئینه بخشد سنگ را
اهل دل را سینة سینا دهد
با هنرمندان ید بیضا دهد
پیش او هر ممكن و موجود مات
جمله عالم تلخ و او شاخ نبات
گرمی افكار ما از نار اوست
آفریدن، جان دمیدن كار اوست
عشق مور و مرغ و آدم را بس است
عشق تنها هر دو عالم را بس است
دلبری بیقاهری جادوگری است
دلبری با قاهری پیغمبری است
هر دو را در كارها آمیخت عشق
عالمی در عالمی انگیخت عشق
اقبال عشق را نیرویی میداند كه استعدادهای بالقوة وجود بشر را بیدار میكند و او را در جهت رسیدن به محبوب و معشوق ازلی سوق میدهد:
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
عاشقان او ز خوبان خوبتر
خوشتر و زیباتر و محبوبتر
دل ز عشق او توانا میشود
خاك همدوش ثریّا میشود
شاعر به انسانها توصیه میكند كه بتِ هوس را در درون خود بشكنند و با بهرهگیری از نیروی شكستناپذیر عشق، خود را در مسیر رسیدن به هدف اصلی آفرینش قرار دهند تا مشاهده كنند كه چگونه هر دم عنایتی از جانب خداوند به آنها میرسد و شایستة مقام «خلیفهاللّهی» بر زمین میشوند:
محكم از حق شو سوی خود گام زن
لات و عْزّای هوس را سرشكن
لشكری پیدا كن از سلطان عشق
جلوهگر شو بر سر فاران عشق
تا خدای كعبه بنوازد تو را
شرح اِنّی جاعِلُ سازد تو را
به طور كلی در اشعار اقبال ، همیشه عشق مورد ستایش است و او تنها پناهگاه را برای انسانِ گرفتار در قید و بندهای عقل مادّیگرا، عشق میداند و اظهار میدارد كه از این طریق است كه انسان به شخصیتی پایدار و مسئولیتپذیر میرسد و میتواند ذات انسانی خود را استحكام بخشد، زیرا كه عشق جوهری جدای از عناصر مادّی دارد و با همین ویژگی است كه شمشیر محكم آن میتواند سنگ خارا را بشكافد:
نقطة نوری كه نام او خودی است
زیر خاك ما شرار زندگی است
از محبّت میشود پایندهتر
زندهتر، سوزندهتر، تابندهتر
از محبّت اشتعال جوهرش
ارتقای ممكنات مضمرش
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالمافروزی بیاموزد ز عشق
عشق را از تیغ و خنجر باك نیست
اصل عشق از آب و باد و خاك نیست
منبع:
تبیان زنجان