PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دفتر خاطرات یک عروس



diamonds55
1st March 2009, 03:08 AM
دفتر خاطرات یک عروس





http://us.mg4.mail.yahoo.com/ya/download?mid=1%5f59580%5fANwPw0MAATrzSaYQ2gC3PFMuh 5s&pid=1.2&fid=Inbox&inline=1


دوشنبه
الانرسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقر شدیم ..خیلیسرگرم کننده هست این که واسه ریچارد آشپزی می‌کنم . امروز می‌خوام یه جورکیکدرست کنم که تو دستوراتش ذکر کرده 12 تا تخم مرغ رو جدا جدا بزنین ولی منکاسه به اندازه‌ی کافی نداشتم واسه‌ی همین مجبور شدم 12 تا کاسه قرضبگیرم تا بتونم تخم مرغ‌ها رو توش بزنم .


سه‌شنبه

ما تصمیمگرفتیم واسه‌ی شام سالاد میوه بخوریم . در روش تهیه‌ی اون نوشته بود « بدونپوشش سرو شود » (dressing= لباس ، سس‌زدن) خب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچاردیکی ازدوستاشو واسه شام آورده بود خونه مون . نمی‌دونم چرا هردو تاشون وقتی که داشتم واسه‌شون سالاد رو سرو می‌کردم اون جور عجیب و شگفت‌زده به من نگاه می‌کردن.

چهارشنبه
منامروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی هم پیدا کردم واسه‌ی اینکار که می‌گفتقبل از دم کردن برنج کاملا شست‌وشو کنین. پس من آب‌گرم‌کن روراهانداختم و یه حموم حسابی کردم قبل از این که برنج رو دم کنم . ولی من آخرشنفهمیدم این کار چه تاثیری تو دم کردن بهتر برنج داشت .
پنج‌شنبه
باز همامروز ریچارد ازم خواست که واسه‌ش سالاد درست کنم . خب من هم یه دستور جدیدرو امتحان کردم . تو دستورش گفته بود مواد لازم رو آماده کنین و بعداونو روی یه ردیفکاهو پخش کنین و بذارین یه ساعت بمونه قبل از این کهاونو بخورین .
خب منم کلی گشتم تا یه باغچه پیدا کردم و سالادموروی یه ردیف از کاهوهایی که اون جا بود پخش و پلا کردم و فقط مجبور شدمیه ساعت بلای سرش بایستم که یه دفعه یه سگی نیاد اونو بخوره.
ریچارد اومد اون جا و ازم پرسید من واقعاحالم خوبه؟؟
نمی‌دونم چرا ؟ عجیبه !!! حتما خیلی تو کارش استرس داشته. باید سعی کنم یه مقداری دلداریش بدم.
جمعه
امروزیه دستور غذایی راحت پیدا کردم . نوشته بود همه‌ی مواد لازم رو تو یه کاسهبریز و بزن به چاک . (Beat it = در غذا: مخلوط کردن ، در زبان عامیانه : بزن به چاک) خب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه‌ی مامانم . ولیفکر کنم دستوره اشتباه بود چون وقتی برگشتم خونه مواد لازم همون جوریکه ریخته بودمشون تو کاسه مونده بودند.
شنبه
ریچاردامروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه‌ی مراسمروز یک‌شنبه هااونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری آخه می‌شه یه مرغ رو واسهیک‌شنبه لباس تنش کرد و آماده اش کرد . قبلا به این نکته تو مزرعه‌مونتوجهی نکرده بودم ولی بالاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم و با کفش‌هایخوشگلش ...وای من فکر می‌کنم مرغه خیلی خوشگل شده بود..
وقتی ریچارد مرغه رو دید اول شروع کرد تا شماره‌ی 10 به شمردن و ولی بازم خیلی پریشون بود.
حتما به خاطر شغلشه یا شایدم انتظار داشته مرغه واسه‌ش برقصه. (http://us.mc455.mail.yahoo.com/mc/compose?to=mrhasanarabi@gmail.com)
وقتی ازش پرسیدم عزیزم آیا اتفاقی افتاده ؟شروع کرد به گریه و زاری و هی داد می‌زد آخه چرا من ؟ چرا من؟
هووووم ... حتما به خاطر استرس کارشه .... مطمئنم








--

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد