PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر زندگی



وحید 0319
12th September 2012, 12:49 AM
شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه
مادرم سینی چایی در دست ،
گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد ،
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،
به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی امید تو را خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون است
زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با امید است
زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است
تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است
زندگی شاید ،
شعر پدرم بود ، که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد ،
قدر این خاطره را دریابم

شعر از : کیوان شاهچراغی

"VICTOR"
9th February 2015, 10:32 AM
زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی شیرین خاطراتی مغشوش

خاطراتی که ز تلخی رگ جان می گسلد

ما ز اقلیمی پاک که بهشتش نامند

به چنین رهگذری آمده ایم

گذری دنیا نام که ز نامش پیداست مایه سختیهاست

ما ز اقلیم ازل ناشناسانه بدین دیر خراب آمده ایم

چو یکی تشنه به دیدار سراب آمده ایم

ما در آن روز نخست تک و تنها بودیم

خبری از زن و معشوقه و فرزند نبود

سخنی از پدر و مادر دلبند نبود

یک زمان دانستیم پدر و مادر فرزندی هست خواهر و همسر دلبندی هست

زندگی دفتری از خاطره هاست !

خاطراتی که ز تلخی رگ جان می گسلد

روزی از راه رسید : که پدر لحظه بدرودش بود

ناله در سینه تنگ اشک در چشم غم آلودش بود

جز غم و رنج توانکاه نداشت سینه اش سنگین بود قوت آه نداشت

با نگاهی می گفت:پس از آن خستگی و پیری و بیماریها

دفتر عمر پدر را بستند ای پسر جان بدرود

لحظه ای رفت و از آن خسته نگاه اثری هیچ نبود

پدرم چشم غم آلوده حیرانش را بست و دیگر نگشود

روزی از راه رسید که چونان روز مباد

روز ویرانگر سخت روز طوفانی تلخ

که به دریای وجودم همه طوفان انگیخت

زورق کوچک بشکسته ما در دل موج خروشنده دریا افتاد

کاخ امید فرو ریخت مرا مادر از پا افتاد

در نگاهش خواندم : مادر خسته تن و خسته دلم ز من آهنگ جدایی دارد

حالت غم زده اش چشم ماتم زده اش با من گفت:

که از این بند گران عزم رهایی دارد

مادرم آنکه چو خورشید به ما گرمی داد

پیش چشمم افسرد باغ سرسبز امیدم پژمرد

اشک نه هستی من گشت در جانم و از دیده به رخساره دوید

مادرم رفت و به تاریکی شبها گفتم: آفتابم ز لب بام پرید

لحظه ای می آید لحظه ای صبر شکن

که یتیمی سر راهی گرید پدری نیست که گردی ز رخش برگیرد

مادری نیست که درمانده یتیم جای در دامن مادر گیرد.

بارها دیده ام و می بینم اشک آلوده با نگاهی پر درد وز تهی دستی خویش

بهر تنها فرزند سالها حسرت و ناکامی اندوخته است

پشت سر می بیند دشت تا دشت

غم و غربت و سرگردانی

پیش رو می نگرد کوه تا کوه

پریشانی و بی سامانی

من به جز سکه اشک چه توانم که به پایش ریزم ؟

نه مرا دستی هست که غمی از دل او بردارم

نه دلی سخت کزو بگریزم.

ما همه همسفریم کاروان می رود و می رود آهسته به راه

مقصدش سوی خداست ما همه از سوی خدا آمده ایم

باز هم رهسپر کوی خداییم همه!

ما همه همسفریم لیک در راه سفر غم و شادی به همراهست

ساعتی در دل این وادی پیر می رسد

همسفری شاد به ماتمکده ای

یک نفر در شب کام یک نفر در دل خاک

یک نفر همدم خوشبختی هاست

یک نفر همسفر سختی هاست

چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد !

وز سر تخت مراد پای بر تخته تابوت گذاریم همه!

پدر خسته به راه مادر بخت سیاه

سوگواران پسر و دختر تنها مانده

عاشقانی که ز هم دور شدند

دخترانی که چو گل پژمردند!

کودکانی که به غربت زدگی خفته در گور شدند!!

همگی همسفریم

تا ببینیم کجا باز کجا؟

چشممان بار دگر سوی هم باز شود؟

در جهانی که در آن راه ندارد اندوه!

زندگی با همه معنی خویش از نو آغاز شود

زندگی دفتری از خاطره هاست !

خاطراتی شیرین !

خاطراتی مغشوش!

خاطراتی که ز تلخی رگ جان می گسلد

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد