PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یک لبخند زندگی مرا به کلی تغییر داد!



homeyra
7th September 2012, 03:42 PM
بسیاری از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر "اگزوپری" (آنتوان دو سنت‌اگزوپری) را می شناسند. اما شاید همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و با نازیها (http://groups.yahoo.com/group/asemaniha90/join)جنگید و كشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیكتاتوری فرانكو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری كرده است. در یكی از خاطراتش می نویسدكه:
او را اسیر كردند و به زندان انداختند او كه از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مینویسد :"مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی (http://groups.yahoo.com/group/asemaniha90/join)لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یكی پیدا كردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟" به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیك تر كه آمد و كبریتش (http://groups.yahoo.com/group/asemaniha90/join)را روشن كرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر كرد. میدانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شكفت. سیگارم را روشن كرد ولی نرفت و همانجا ایستاد و مستقیم (http://groups.yahoo.com/group/asemaniha90/join)در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا كرده بود ...
پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم و عكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :" اره ایناهاش" او هم عكس بچه هایش (http://groups.yahoo.com/group/asemaniha90/join)را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد. اشك به چشمهایم هجوم آورد. گفتم كه می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشك شدند. ناگهان (http://groups.yahoo.com/group/asemaniha90/join)بی آنكه كه حرفی بزند قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی می شد هدایت كرد! نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند!

یك لبخند (http://groups.yahoo.com/group/asemaniha90/join)زندگی مرا نجات داد!

بله لبخند بدون برنامه ریزی؛ بدون حسابگری؛ لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست.
ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج (http://groups.yahoo.com/group/asemaniha90/join)علمی و مدارك دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این كه دوست داریم ما را آنگونه ببینند كه نیستیم.
زیر همه این لایه ها من حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این كه آن را روح بنامم من ایمان دارم كه روح های انسان ها است كه با یكدیگر ارتباط برقرار می كنند و این روح ها با یكدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما كه در ساخته شدنشان دقت هولناكی هم به خرج (http://groups.yahoo.com/group/asemaniha90/join)می دهیم ما از یكدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوایی ما می شوند.
داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است که آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه كردن به یك نوزاد (http://groups.yahoo.com/group/asemaniha90/join)این پیوند روحانی را احساس می كند. وقتی كودكی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم كه هیچ یك از لایه هایی (http://groups.yahoo.com/group/asemaniha90/join)را كه نام بردیم روی من طبیعی خود نكشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ (http://groups.yahoo.com/group/asemaniha90/join)شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح كودكانه درون ماست كه در واقع به لبخند او پاسخ می دهد


بهترین درودهایم نثار آنانی باد که کاستی هایم را میدانند و باز هم دوستم دارند

mehrab123
7th September 2012, 03:47 PM
[golrooz]

saamaaneh
7th September 2012, 04:05 PM
ممنون خانمی، این کتاب تو ایران هست؟

homeyra
7th September 2012, 05:54 PM
ممنون خانمی، این کتاب تو ایران هست؟

سلام دوست عزیزم،[golrooz]در این مورد اطلاعی ندارم اما قبلا توی سایتی دانلودش بود ولی الان هرچی گشتم پیدا نکردم[narahat]

یاسمن . د.ه
7th September 2012, 05:56 PM
[golrooz]بسیار خوب [golrooz]

BaAaroOoN
7th September 2012, 07:20 PM
عاااااااااااالی بود خانومی!!![labkhand]
به جرات میتونم بگم یه لحظه اشک تو چشمام جمع شد ....
به این میگن ارتباط بین قلب دو تا "انسان"
ممنونم[golrooz]

mozhgan.z.1368
7th September 2012, 08:19 PM
خیلی زیبا بود قبلا یه جا دیگه هم خونده بودم[golrooz]

discover
7th September 2012, 11:48 PM
انسان به دنیا بیاییم و انسان از دنیا برویم[golrooz]

maha rezaei
8th September 2012, 12:34 AM
[tashvigh][tashvigh][golrooz][tashvigh][golrooz][shaad][shaad][shaad]

علی محمد همتی
8th September 2012, 01:29 AM
وااااااای شازده کوچولو/آره یادش بخیر پسرک/ سیاره و روباه و .../پیشنهاد می کنم اونایی که نخوندن حتما بخونن/مرسی جالب بود/تشکر.

king2013
10th September 2012, 12:06 PM
[golrooz]این کتابو خونده بودم

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد