PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شما عظیمتر از آنی هستید که می اندیشید(مشکلات را شکلات کنیم)



Outta_Breathe1020
2nd September 2012, 03:09 PM
برای رویارویی با موانع دو را داریم: مانع دیدن آ«ها و تسلیم شدن، یا استفاده از آنها. کسی میتواند بر مشکلات غلبه کند که آ«ها را به نفع خود تغییر دهد. کونهورد ضخره ای را در پیش رو می بیند. از صخره بالا میرود و ضخره تبدیم به استراحتگاه میشود. همه چیز در ار تقا خود خلاصه میشود. اگر به مانع مانند چیزی که باید بر آن غلبه کنید بنگرید، مانع خواهد ماند. اگر به مانع مانند چیزی که به آن نیاز دارید نگاه کنید آنگاه به استقبال آن میروید.
«وی جی اسواران»



دوستان عزیز توی این بخش میخوام از کتاب معروف شما عظیمتر از آنی هستید که می اندیشید بزارم!
امیدوارم بتونه به همه ما کمک کنه!


پاینده باشید[golrooz]

Outta_Breathe1020
2nd September 2012, 03:19 PM
تن به محنت ده اگر خواهی بگردی سربلند
گر نیفتادی به آتش اوج نگرفتی سپند
«واعظی قزوینی»


سرگذشت دو سنگ

در یک موزه معروف که با سنگ های مرمر کفپوش شده بود، مجسمۀ بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته بودند که مردم از راههای دور و نزدیک برای دیدنش به آنجا میرفتند. کسی نبود که مجسمه زیبا را ببیند و لب به تحسین باز نکند.

شبی سنگ مرمرینی که کفپوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد:
«این منصفانه نیست، چرا همه پا روی من میگذارند تا تو را تحسین کنند؟ مگر یادت نیست، ما هر دو در یک معدن بودیم؟ این عادلانه نیست. من خیلی شاکی ام.»

مجسمه لبخندی زد و آرام گفت:
«یادت نیست، روزی که مجسمه ساز خواست رویت کار کند، چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟»

سنگ پاسخ داد:
«آره، آخر به من آسیب میرساند، گمان کردم میخواهد آزارم دهد، من تحمل اینهمه درد و رنج را نداشتم.»

و مجسمه با همان آرامش و لبخند ملیح ادامه داد:
«ولی من فکر کردم که به طور حتم میخواهد از من چیزی بی نظیر بسازد، قطعا قرار است به یک شاهکار تبدیل شودم. به طور یقین در پی این رنج، گنجی نهفته هست. پس به او گفتم هر چه میخواهی ضربه بزنف بتراش و صیقل بده.
لذا درد کارهایش و لطمه هایی را که ابزارش به من زدند را به جان خریدم و هرچه بیشتر می شدند، بیشتر تاب می آوردم تا زیبا شود.
امروز نمیتوانی دیگران سرزنش کنی که چرا روی تو پا میگذارند و بی توجه عبور میکنند.»




ای خدای گیتی
ای پروردگار من
مرا به عنوان یک موجود زنده به حساب نمی آوری و به من اعتماد نداری؟
اگر غیر از این است
مرا در معرض مشکلات و سختی ها قرار بده.
<قدرت مدیریت اخلاقی، بلانکارد>

Outta_Breathe1020
2nd September 2012, 03:38 PM
مشکلات فرصتهایی هستند
که به ما داده شده تا بتوانیم
جوهر وچود خود را آشکار کنیم.


مثل دانه های قهوه باش

زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.

مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت تا بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت. در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه آب کاملا جوشیده بود. گازها را خاموش کرد و اول هویج ها را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغها را هم در ظرفی گذات و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چی می بینی؟

او پاسخ داد: هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویجها را لمس کند و بگوید که چگونه اند؟ او این کار را کرد و گفت نرمند. بعد از او خواست تخم مرغها را بشکند، بعد از اینکه پوسته آن را جدا کرد، تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.

دختر از مادرش پرسید: مفهوم اینجا چیست؟

مادر به او پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده اند، آب جوشان، اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند. هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر می آمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد، وقتی در آب جوش قرار گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد. دانه های قهوه که یکتا بودند، پس از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.

مادر از دخترش پرسید: تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش می آید تو چگونه عمل میکنی؟ تو هیج، تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟

به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم می آیم، اما در سختی ها خم میشودم و مقاومت خود را از دست میدهم؟ آیا من دخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند اما با حرارت محکم میشود؟

یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بودی خوش و طعم دلپذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بدتر شود تو بهتر میشوی و شرایط را به نفع خودت تغییر میدهی.

Outta_Breathe1020
2nd September 2012, 04:14 PM
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
«هوشنگ ابتهاج»


ماهی تازه

ماهی تازه یکی از غذاهای اصلی مردم ژاپن است. ژاپن کشوری جزیره ای است که محصور در آبهایی است که منبع عظیم ماهی را در خود دارد. اما سالها پیش به علت صید بی رویه با استفاده از تکنولوژی پیشرفته، منابع آبزیان در سواحل ژاپن و مناطق اطراف به شدت کاهش یافت به صورتی که کشتی های صید ماهی مجبور شدند به آبهای دورتر برای صید ماهی بروند.

اما مشکل این بود که با طی مسافت زیاد، ماهی ها تازگی خود را از دست میدادند و ژاپنی ها که عادت به خوردن ماهی تازه داشتند رغبت چندانی به خوردن ماهی های جدید از خود نشان نمیدادند.

صاحبان کشتی ها و صنایع ماهی گیری برای حل این مسئله در کشتی ها حوضچه هایی تعبیه کردند. در واقع پس از صید ماهی ها، آنها را در حوضچه ها میریختند تا ماهی ها زنده به ساحل برسند و بلافاصله مصرف شوند. علی رغم این ترفند هنوز مردم عقیده داشتند که این ماهی ها نیز مزه و طعم ماهی تازه را ندارند و از آنها استقبال نکردند.

صاحبان کشتی ها که خود را با یک بحران بزرگ و جدی روبرو می دیدند به فکر یک راه حل نهایی افتادند. تحقیقات نشان میداد درست که ماهی ها زنده به ساحل میرسیدند اما چون همانند محیط طبیعی خود از حرکت و فعالیت برخوردار نبودند، هنگام مصرف نیز طعم ماهی تازه را نمیدادند.

راه حل نهایی استفاده از کوسه ماهی های کوچکی بود که آنها را در حوضچه های ماهی ها انداختند. هرچند تعدادی از ماهی ها توسط این کوسه ماهی ها شکار می شدند اما درصد عمده ای زنده می ماندند. درواقع از آنجا که ماهیها مرتب توسط ماهی مورد تعقیب قرار میگرفتند، یک لحظه آرام و قرار نداشتند و همان تحرکی را از خود نشان میدادند که در محیط طبیعی زندگی خود داشتند.

ناگفته پیداست که ژاپنی ها از این ماهی ها استقبال کردند و آنها را به عنوان ماهیهای تازه می خریدند.


نکته: اگر میخواهید همیشه در حال حرکت، رشد و پویایی باشید کوسه ای در حوضچه زندگی خود بیندازید. کوسه مشکلات؛ زیرا آنچه زندگی ما را تهدید میکند سکون، بی تحرکی و در جا زدن و درنهایت پوسیدن است.



دریا شود آن رود که پیوسته روان است

narma
2nd September 2012, 05:47 PM
http://up.vatandownload.com/images/yk66bw1oiv4cgjwzom2b.jpg


http://up.vatandownload.com/images/imy0agwtwds49sjaen5i.jpg
http://up.vatandownload.com/images/o1cw735s1nfeu360x13n.jpg
http://up.vatandownload.com/images/7ifniz1zszskxw5vv37d.jpg

Outta_Breathe1020
2nd September 2012, 09:11 PM
مثل یک درنای وحشی تا افق پرواز کن
قصه ای دیگر برای فصل سرما ساز کن
زندگی تکرار زخم کهنه ی دیروز نیست
بال های خسته ات را رو به فردا باز کن


پرواز را به خاطر بسپار

مردی در سواحل «زلاند نو» زندگی میکرد. او بسیار علاقه مند بود که اردکهای وحشی را که در پاییز در دسته های بزرگ به جنوب پرواز میکردند تماشا کند. این مرد از روی خیرخواهی و به قصد نیکوکاری به اردکهایی که از روی برکه ای نزدیک ساحل عبور میکردند، غذا میداد.

اردکهای مهاجر که غذای آماده را در حوالی ساحل می دیدند، به سوی آن آمده و کم کم از پرواز باز می ایستادند. سرانجام، پاره ای از اردکها دیگر به طرف جنوب پرواز نکردند و به سبب غذایی که به آنها داده میشد، زمستان را در همانجا ماندند.

این حادثه باعث شد به مرور زمان، پرواز اردکها کمتر و کمتر شود. هنگامی که سایر اردکهای وحشی برمیگشتند، این اردکها پر میکشیدند و به استقبال آنها می رفتند و لحظاتی را با آنها بودند. ولی پس از مدتی دوباره نزدیک برکه ای که محل غذا خوردنشان بود، بازمیگشتند و ماندن را بر پرواز ترجیح میدادند.

پس از گذشت سه یا چهارسال، اردکهای وحشی آنقدر تنبل و چاق شده بودند که اصولا پرواز برایشان دشوار شد و دیگر مانند مرغابی قادر به پرواز نبودند. آنها درواقع اهلی شده بودند و از اینرو در همانجا ماندن و دیگر جلو نرفتند و مهاجرت نکردند.

نکته: هرگز خود را به دامان تنبلی و راحتی نیاندازید و شیفتۀ نوازش نشوید. زیرا جستجوی رفاه و راحتی نیروهای حیات و استعدادهای آدمی از بین میبرد و نابود میکند.![golrooz]

Outta_Breathe1020
2nd September 2012, 11:01 PM
اگر جاده ای پیدا کردید که هیچ مانعی
در آن نبود به احتمال زیاد آن جاده به
جایی نمیرسد.
«فرانک ای کلارک»



جهنم کجاست؟

مردی میمیرد و خود را در جایی می یابد که به خیال او دروازه های بهشت است. راهنمایی به او میگوید که تمام ابدیت را در اینجا سپری خواهد کرد و اضافه میکند:«کا من اینست که هرچه شما درخواست میکنید در اختیارتان بگذارم.»

مرد خوشحال میشود. او این را به حساب پاداش منصفانه برای آنچه به نظر او زندگی پرهیزگارانه اش در کرۀ ارض بوده، میگذارد. از این رو شروع به درخواست چیزهای مختلف میکند. اول خیلی محجوبانه، اما به زودی خواستهای خود را بالا میبرد تا بالاخره غرق در ارضای امیال خود یکی پس از دیگری میگردد.

پس از اینکه مدتی بدین روال میگذرد، او خود را از اینهمه خسته و دل زده می بیند و از راهنمای خود میپرسد، آیا میتواند ترتیبی دهد تا او به کرۀ خاکی نگاهی بیفکند.

راهنمای او ترتیب این کار را میدهد، بعد از اینکه آن مرد، انسانها را می بیند که در حال دست و پنجه نرم کردن با فشارها و سختیهای زندگی هستند، با شور و شوق جدیدی به شادیهای خود بازمیگردد.

اما بعد از مدتی غرق شدن در لذات خویش، دیگر آن مرد احساس میکند که به راستی از این وضع خسته شده است. از این رو به راهنمای خود میگوید:«این بار من یک خواهش نامعقولتر دارم. آیا امکان دارد ترتیبی برای من بدهی تا بتوانم برای مدتی به جهنم نگاه کنم؟»

و راهنما تعجب زده پاسخ میدهد:«مگر فکر میکنی کجا هستی؟»

Outta_Breathe1020
5th September 2012, 02:35 PM
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام درون دشت شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است
«شفیعی کدکنی»



سال 1982 تصمیم گرفتم همه چیز را رها کنم و به جهان برگردم، تا در زندگی ام به معنایی دست یابم. در این سرگردانی دوره ای در هلند در مکانی به نام «کولموس» زندگی کردم. اضخاصی که با هم پیوندی داشتند آنجا جمع میشدند.

شبی یک خانم هلندی از من پرسید که برزیل چگونه جایی است، شروع کردم به صحبت درباره مشکلاتمان، فقدان آزادی - در آن زمان تحت یک رژیم نظرامی زندگی میکردیم،- بدبختی و مشکلات زندگی یک هنرمند.

سپس گفتم:«اما شما در بهترین مکان دنیا زندگی می کنید، زندگی در بهشت چگونه است؟»

خانم هلندی زمان درازی ساکت ماند. سپس پاسخ داد:
«آشغالترین جای دنیاست، اینجا همه چیز قطعی است، نه مبارزه ای هست و نه هیجانی. کاش من هم مشکلات شما را داشتم. در این صورت این احساس را می یافتم که بخشی از انسانیت هستم.»

پائولو کوئیلو[golrooz]

Outta_Breathe1020
7th September 2012, 11:36 AM
هیچ چیز تسلی بخش تر از آن نیست که
دریابید مشکلات همسایه نیز دست کم
به اندازه مشکلات خودتان بزرگ است.



میگویند در روز قیامت هرکسی اجازه خواهد یافت تا بدبختی ها و مصیبتهای خود را از درخت عظیمی به نام درخت «غم و اندوه» آویزان کند. پس از آنکه همه، شاخه ای یافته و بدبختی ها و مصیبتهای خود را از آن آویزان کردند، هرکسی حق خواهد داشت که گرداگرد درخت گشته و آن دسته از بدبختی ها و مصیبتها را برای خود انتخاب کند که به بقیه ترجیح میدهد.

در پایان هرکسی بدبختی ها و مصیبتهای خود را به بدبختی و مصیبتهای دیگران ترجیح میدهد و آزادانه همانهایی را انتخاب خواهد کرد که خود بر شاخه ای آویزانشان کرده بود.

[golrooz]

Outta_Breathe1020
7th September 2012, 11:44 AM
بدترین ورشکستگی در جهان از دست
دادن اشتیاق است. اگر مردی تمام
هستی خود را بجز اشتیاق از دست بدهد
میتواند دوباره به موفقیت دست یابد.
«هو. آرنولد»



وقتی خودم را از بالای ساختمان پرتاب کردم...

در طبقِۀ دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

در طبقۀ نهم «پیتر» قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه میکرد.

در طبقۀ هشتم «می» گریه میکرد، چون نامزدش ترکش کرده بود.

در طبقۀ هفتم «دن» را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را میخورد!

در طبقۀ ششم «هنگ» بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه میخرد تا بلکه کاری پیدا کند!

در طبقۀ پنجم «وانگ» به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکارش را میرسید!

در طبقۀ چهارم «رز» را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری میکرد!

در طبقۀ سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!

در طبقۀ دوم «لی لی» را دیدم که به عکس شوهرش که از سه ماه قبل مفقود شده بود، زل زده است.

قبل از پریدن فکر میکردم از همه بیچاره ترم. اما حالا میدانم که هر کسی گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد. بعد از دیدن همه فهمیدم که وضع آنقدرها هم بد نبود!!

حالا به کسانی که همین الان دارند به من نگاه میکنند، فکر میکنم. آنها بعد از دیدن من با خودشان فکر میکنند، که وضعشان، آنقدرها هم بد نیست!

[shaad]

Outta_Breathe1020
7th September 2012, 11:49 AM
همان غاری که از وارد شدن به آن
واهمه دارید میتواند سرچشمه آن
گنجی باشد که بدنبالش می گشتید.



پرنده کوچکی در زمستان به سمت جنوب در حال پرواز بود. آنقدر هوا سرد بود که پرنده یخ زد و داخل مزرعه ای بزرگ روی زمین افتاد. زمانی که آنجا افتاده بود، گاوی کنارش آمد و مقداری مدفوع گاو روی پرنده ریخت.

چون داخل توده مدفوع خوابیده بود، کم کم گرم شد. او با خوشحال آنجا خوابید وقتی بیدار شد، از خوشحالی شروع به خواندن کرد.

گربه ای از آن نزدیکی میگذشت. صدای پرنده را شنید. گربه با دنبال کردن صدا متوجه شد که پرنده ای زیر توده مدفوع است. سریعا او را بیرون آورد و بلعید.

نکته: هر کسی چیزی ناخوشایند به تو میدهد دشمن تو نیست و شرایط ناخوشایند میتواند نجات دهندۀ تو باشد و هر کسی تو را از وضع بد و ناهنجار بیرون می آورد دوست تو نیست و شاید هلاک تو در آن است. حتما تا به حال این ضرب المثل را شنیده اید: جور استاد به ز مهر پدر!

Outta_Breathe1020
7th September 2012, 01:02 PM
جنبش گهواره خواب طفل را سازد گران
از تزلزل بیش محکم می شود بنیان ما
«صائب تبریزی»



امتحانات میان دوره ای تازه تمام شده بود که دانشجویی در محوطۀ دانشگاه جلویم را گرفت. از او دربارۀ امتحانات سوال کردم و او ابراز داشت:«هیچ کدام مشکل نبود... به جز امتحان یکی از استادان که قبول شدن در آن، کار حضرت فیل است. باور کنید استاد، مجبورم یه عالمه مطالعه کنم تا فقط نمرۀ قبولی بگیرم و رفوزه نشوم.»

پرسیدم:«از این همه مطالعه ای که به خاطر این استاد سختگیر میکنید بیشتر یاد میگیرد یا از مطالعه به خاطر استادان دیگری که زیاد سختگیر نیستند؟»

:«راستش... بله... فکر میکنم درس این استاد را از بیشتر از استادان دیگر درک میکنم. اما نمیدانم آیا اینهمه سختگیری واقعا لازم است؟»

پرسیدم:«تا به حال چاقو تیز کرده ای؟»

پاسخ داد:«بله استاد، تیز کرده ام... موقعی که همراه خانواده ام به گردش دسته جمعی رفته بودیم، پدرم این کار را به من یاد داد!»

پرسیدم:«برای تیز کردن چاقو از سنگ استفاده کرده ای یا حوله؟»

:«حوله؟! چاقو را که نمیشود با حوله تیز کرد استاد!»

:«دقیقا همینطور است. چاقو را نمیتوان با حولمه تیز کرد. چاقو را میتوان با مالیدن به یک سطح سخت تیز کرد، طوری که به اندازۀ کافی برنده شود تا بتواند به هدف اصلی خود که بریدن است، جامه عمل بپوشاند.»

انسانها را نمیتوان به کمک سطوح نرم تیز کرد. آنها را فقط با سطوح سخت مسائل و مشکلات به اندازه ای تیز کرد که در زندگی از «برش» لازم برخوردار باشند. و بتوانند به وظایف خود در زندگی جامه عمل بپوشانند.

«برایان کاوانو»

[golrooz]

Outta_Breathe1020
8th September 2012, 09:38 AM
فقط در ناملایمات است که فضایل انسان
به اوج می رسد. در غیاب باد یک توده
پنبه مانند یک کوه استوار است.
«مثل هندی»



روزی یک مبلغ مذهبی که در یکی از روستاهای برزیل کار میکرد هنگام اتمام تعطیلاتش و بازگشت به روستا با خود یک ساعت آفتابی نیز آورد.

او میخواست با کمک این ساعت تعیین زمان و ساعت دقیق شبانه روز را به روستاییان یاد بدهد.

ساعت خریداری شده را پیش کدخدا میبرد و پیشنهاد میکند که آن را در مرکز روستا نصب کند.

روستاییان با دیدن ساعت آفتابی به وجد و سرور می آیند. هیچ یک از آنان پیش از آن در عمر خود چنین ساعتی ندیده بودند.

دفعۀ بعد هنگام بازگشت به روستا با منظرۀ عجیبی روبرو میشود. اهالی روستا دور هم جمع شده بودند و برای حفظ ساعت از گزند آفتاب بر روی آن یک سقف محکم ساخته بودند.

نکته: شاید به روستاییان بخندید، اما بسیاری از ما همان کاری را با خود میکنیم که روستاییان با ساعت آفتابی می کنند. برای حفاظت از خود از گزند حوادث ترجیح میدهیم در منطقۀ راحتی و آسایش خود بمانیم و آن را ترک نکنیم، اما متوجه نیستیم با اینکار علت وجودی خود را از دست می دهیم، به جای رشد و بالندگی، امنیت را انتخاب می کنیم و با این انتخاب از رسالت واقعی خود دور می شویم. میگویند: کشتی ها در بندر از منیت خاص برخوردارند، اما کشتی ها برای آن ساخته نشده اند که در بندر بمانند.

[golrooz][golrooz]

Outta_Breathe1020
8th September 2012, 01:54 PM
اگر یک یهودی پایش بشکند می گوید
خدا رو شکر که هر دو پایم نشکست و
اگر هر دو پایش بشکند می گوید خدا را
شکر گردنم نشکست.
«مثل یهودی»



خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را میشنوم، این یعنی او زنده و سالم است.

خدا ر شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکیست، این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمیزند.

خدا را شکر که مالیات میپردازم، این یعنی شغل و درآمدی دارم.

خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از میهمانی را جمع کنم، این یعنی در میان دوستانم بوده ام.

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا میافتم، این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم، این یعنی خانه ای دارم.

خدا را شکر که در مکانی دور جای پارک پیدا کرده ام، این یعنی هم توان راه رفتن را دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

خدا را شکر که سر و صدای همسایه ها را میشنوم، این یعنی میتوانم بشنوم.

خدا را شکر که اینهمه شستنی و اتو کردنی دارم، این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.

خدا را شکر که هر روز صبح زود باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده ام.

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار میشوم، این یعنی به یاد می آورم که اغلب اوقات سالم هستم.

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو، جیبم را خالی میکند، این یعنی عزیزانی دارم که میتوانم برایشان هدیه بخرم.

[golrooz][golrooz]

Outta_Breathe1020
8th September 2012, 11:40 PM
به تعداد شبها روز وجود دارد و طول شب و
روزها هم در چرخه یک سال مساوی است. حتی
سعادتمندترین زندگی ها هم نمی تواند بدون
کمی تاریکی سپری شود و کلمه شادی اگر با
اندوه به تعادل نرسد بی معنی خواهد بود.
«کارل یونگ»


پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندان گذاشت که بتوانند به بهترین شکل آرامش را تصویر کنند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد. اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی تصویر دریاچه آرامی که کوههای عظیم، آسمان آبی را در خود منعکس کرده بودند. در جای جایش میشد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه میکردند در گوشه چپ دریاچه خانه کوچکی قرار داشت. پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن برمیخواست.

تصویر دوم نیز کوهها را نمایش میداد، اما کوه ها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود، آسمان بالای کوهها به طور بی رحمانه ای تاریک بود و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود. این تابلو با تابلوهای دیگر هیچ هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه میکرد در بریدگی صخره ای، جوجه پرنده ای را میداد، آنجا در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده مسابقه بهترین تصویر آرامش، تصویر دوم است. بعد توضیح داد: آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت میشود، چیزی است که میگذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است.

Outta_Breathe1020
8th September 2012, 11:44 PM
و در آن شب که ترس بر ما مستولی
شده باشد چه آسان است پنداشتن
یک بوته به جای خرس
«شکسپیر»



طبق گزارش صاحبنظران و محققین، مه غلیظی در عمق یک صد فوت که دور تا دور هفت ساختمان بزرگ شهری را فرا میگیرد، از آبی کمتر از یک لیوان آبخوری تشکیل شده است.

این مساله را میتوان با عمق مسائل نگران کننده ای که زندگی را فراگرفته، مقایسه کرد. اگر قادر به دیدن آینده باشیم و اگر بتوانیم مشکلات را آنطوری که واقعا هستند، ببینیم، مشکلات نه تنها نخواهند توانست ما را نسبت به دنیا و حتی نسبت به زندگی، کور کنند، بلکه خواهیم توانست مشکلات را به همان اندازه و بعد واقعی شان مشاهده کنیم.

علاوه بر این اگر همۀ آن چیزهای نگران کننده زندگی را به اندازه واقعی خود تقلیل دهیم، احتمال دارد که بتوانیم همۀ آنها را در یک لیوان آبخوری جای دهیم![golrooz][golrooz][golrooz]

Outta_Breathe1020
8th September 2012, 11:52 PM
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری
«رودکی»



اگر به بیل، این وسیله ساده کشاورزی نگاه کنیم، متوجه می شویم لبه آن که دائما با زمین در تماس است و بیشترین فشار را متحمل میشود، به زنگ نقره ای درآمده، اما قسمت بالاترش چنین نیست، به طوری که وقتی به انتهای صفحه آن میرسیم، می بینیم که کاملا سیاهرنگ و به رنگ آهن است.

جسم و روح انسان نیز بدین گونه است. هرچه بیشتر تلاش کنیم و از خود فعالیت و تحرک نشان دهیم، به همان اندازه شاداب تر، سرزنده تر و راضی تر خواهیم بود.

برای درک بهتر موضوع به این گفته «نایتینگل» توجه کنید:«در سفری که با پسرم به گینه نو داشتم، مشاهده کردم که مرجانهای وسط دریا، آنجایی که آب آرام است، عمدتا رنگ باخته و فاقد حیات به نظر میرسند، اما مرجانهای نقاط ناآرام دریا، جایی که جذر و مد آنها را به این طرف و آن طرف میبرد، درخشان و شفافند.»

از راهنمای خود علت را پرسیدم. جواب داد:«مساله خیلی ساده یست. مرجانهای محلهای آرام درگیر هیچ نوع مبارزه ای در زندگی نبوده اند، در حالی که مرجان هایی که در معرض کشاکش دریا هستند، رشد و جلای بهتری پیدا میکنند.»

http://danesh.roshd.ir/mavara/img/daneshnameh_up/d/db/coral.1.JPGhttp://www.naturephoto-cz.com/photos/sevcik/detail-of-coral--koral-9.jpg

Outta_Breathe1020
9th September 2012, 01:11 AM
مر تو را هر زخم کاید از آسمان
منتظر می باش خلعت بعد از آن
«مولوی»



روزی یک کشتی در دریا اسیر طوفان شد، از تمامی مسافران فقط دو نفر ماندند که به سختی خود را به جزیره ای رساندند. یکی از آنها فردی با ایمان و دیگری بی ایمان بود.

یک روز بعد از دعاهای زیاد - توسط فرد باایمان - از کنار دریا به طرف کلبه آمدند، ناگهان دیدند که کلبه شان آتش گرفته. مرد بی ایمان گفت: لعنت به این شانس که این همه نتیجه دعاهای توست!

مرد با ایمان گفت: «حتما این هم حکمتی دارد. نباید نگران باشیم. زیرا خاوند ما را مینگرد.»

فردای آن روز یک کشتی به جزیره آمد و آنها را نجات داد.

ناخدای کشتی گفت:«دیروز ما دود را دیدیم و فکر کردیم حتما به کمک احتیاج دارید و به طرف جزیره آمدیم.»

نکته: گاه گذشت زمان ثابت خواهد کرد، آنچه امروز فاجعه و مصیبت می نامیم، لطف و عنایت خداوندی بوده است.




خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد