✿elnaz✿
31st August 2012, 08:10 PM
چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد. او میدانست پریدن این بز ازجوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوی آب قدرینبود که حیوانی نتواند از آن بگذرد…
نه چوبي که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا می گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفتمن چاره کار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد. بز به محض آنکه آب جوی رادید ازسر آن پرید و درپی او تمام گله پرید.چوپان مات و مبهوت ماند.این چه کاری بودو چه تأثیری داشت؟!
پیرمرد که آثار بهت و حیرت رادر چهره چوپان جوان میدید گفت:تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پاروی خویش بگذارد. آب راکه گل کردم دیگر خودش را ندید و ازجوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سرخویش نمیگذاردو خود را نمیشکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهیآن را میپرستد...
عرض جوی آب قدرینبود که حیوانی نتواند از آن بگذرد…
نه چوبي که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.
پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا می گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفتمن چاره کار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد. بز به محض آنکه آب جوی رادید ازسر آن پرید و درپی او تمام گله پرید.چوپان مات و مبهوت ماند.این چه کاری بودو چه تأثیری داشت؟!
پیرمرد که آثار بهت و حیرت رادر چهره چوپان جوان میدید گفت:تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پاروی خویش بگذارد. آب راکه گل کردم دیگر خودش را ندید و ازجوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سرخویش نمیگذاردو خود را نمیشکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهیآن را میپرستد...