نارون1
27th August 2012, 04:35 PM
فيلسوفان، كمتر با هم تعارف دارند. چه بسا اصلاً آداب داني را هم فراموش كنند و در برابر چشمان خلايق، يقه يكديگر بچسبند و حسابي از خجالت يكديگر، درآيند! يكي از فيلسوفاني كه شايد تندترين تعابير درموردش به كار برده شده، «افلاطون» است.
در زير، نظرات پوپر و نيچه را درمورد افلاطون ميخوانيم، با اين تذكر كه خواننده فهيم بايد بفهمد كه اين واژهها، با زبان عاميانه نبايد تفسير شوند و شناخت فلسفي از افكار اين فيلسوفان، شرط اصلي درك عمق اين ناسزاگوييها است:
* كارل، ريموند، پوپر فيلسوف اتريشي در اثر مشهور خود «جامعه باز و دشمنان آن» برگردان عزت اللّه فولادوند، (انتشارات خوارزمي، تهران). افلاطون را نشانه حقارت انساني مينامد!
* فردريش ويلهم نيچه، فيلسوف مشهور اگزيستانسياليست در اثر مشهور خود به نام: «غروب بتها؛ يا چگونه ميتوان با پتك، تفكر فلسفي كرد » افلاطون را زمينه ساز بدبختي بزرگي ميداند كه نهايتاً به «صليب» منجر گرديد. (مقصود اين است كه چگونه ميتوان از طريق تفكر فلسفي بتشكني كرد؛ يا: فلسفهي من پتكي است) براي بت شكني.
او دربارهي افلاطون ميگويد: «او در نظر من به اندازهاي واعظ اخلاق و مسيحي مآب است -و ميدانيم كه مفهوم نيك به عقيدهي او برترين مفاهيم است- كه ميل دارم دربارهي پديدار افلاطون عبارت خشن نيرنگبازي برتر را... بر همهي عبارات ديگر ترجيح دهم.
درس آموختن اين آتني از مصريان براي آدميان بسيار گران تمام شده است... بدبختي بزرگ دنياي مسيحيت آيدهآل گيرا و دو معنايي افلاطون است كه سبب شد طبايع شريف دورهي باستان دربارهي خود دچار سوءفهم شوند و پاي در راهي بنهند كه به صليب انجاميد.»
* اما بقيه فيلسوفان به اين تندي از افلاطون ياد نكردهاند. مثلاً مارتين هايدگر اين فيلسوف قرن 20 درمورد افلاطون در كتاب خود با عنوان نظريهي افلاطون دربارهي حقيقت ميگويد: «تفكر افلاطون تابع تحول ماهيت حقيقت است؛ تاريخ اين تحول، تاريخ فلسفهي مابعدالطبيعي شده است كه تحقق بلاشرطش در فلسفهي نيچه آغاز ميشود.
از اين رو فلسفهي افلاطون... چيزي متعلق به گذشته نيست بلكه زمان حال تاريخي است ولي نه به عنوان تأثير تاريخي يا تقليد دورهي باستان يا حفظ سنت. آن تحول ماهيت حقيقت، به عنوان واقعيت بنيادي حاكم بر همه چيز تاريخ جهان كه در حال ورود به جديدترين دورهي جديدش است، حضور دارد.»
هايدگر معتقد است كه معني حقيقت در طول تاريخ متحول ميشود: پيش از افلاطون، در دورهي فيلسوفان پيش از سقراط، حقيقت به معني ظهور وجود است، به معني روشني و آشكاري وجود (Offenbarheit) ؛ و فلسفه، شناساييِ وجود است؛ و در فلسفهي افلاطون و پس از افلاطون حقيقت به معني درستي (Richtigkeit) است.
در اين مرحله فكر به وجود (Sein) نظر ندارد بلكه همهي توجهش معطوف موجود (das Seiende) است چنان كه افلاطون موجود (موجود معقول، موجود حقيقي، موجود ايدهآل) را اصل و حقيقت ميداند و همهي اشيا ديگر را اشباح و سايههاي حقيقت (و هايدگر اين حالت را فراموش شدگي وجود Seinsvergessenheit مينامد) حال آنكه وجود اصل و روشنايي است و موجود شيء مريي در روشنايي. به عقيدهي هايدگر فراموش شدگي وجود كه با فلسفهي افلاطون آغاز شده است به طور دائم پيش ميرود تا در فلسفهي نيچه صيرورت (das Werden) به مرتبهي حقيقت به معني حقيقي بركشيده ميشود.
به همين مناسبت هايدگر فلسفهي نيچه را فلسفهي افلاطوني معكوس (umgekehrte Platonismus) مينامد. مخالفان هايدگر و مدافعان افلاطون ميگويند هايدگر انديشهي افلاطوني را نفهميده است زيرا مخصوصاً مكالمهي سوفيست افلاطون (235 به بعد) نشان ميدهد كه اصل در نظر افلاطون وجود است نه موجود. اينان معتقدند كه هايدگر مكالمهي سوفيست را اصلاً نخوانده يا به دقت نخوانده است.
منبع :
کانون ایرانی پژوهشکران فلسفه و حکمت
در زير، نظرات پوپر و نيچه را درمورد افلاطون ميخوانيم، با اين تذكر كه خواننده فهيم بايد بفهمد كه اين واژهها، با زبان عاميانه نبايد تفسير شوند و شناخت فلسفي از افكار اين فيلسوفان، شرط اصلي درك عمق اين ناسزاگوييها است:
* كارل، ريموند، پوپر فيلسوف اتريشي در اثر مشهور خود «جامعه باز و دشمنان آن» برگردان عزت اللّه فولادوند، (انتشارات خوارزمي، تهران). افلاطون را نشانه حقارت انساني مينامد!
* فردريش ويلهم نيچه، فيلسوف مشهور اگزيستانسياليست در اثر مشهور خود به نام: «غروب بتها؛ يا چگونه ميتوان با پتك، تفكر فلسفي كرد » افلاطون را زمينه ساز بدبختي بزرگي ميداند كه نهايتاً به «صليب» منجر گرديد. (مقصود اين است كه چگونه ميتوان از طريق تفكر فلسفي بتشكني كرد؛ يا: فلسفهي من پتكي است) براي بت شكني.
او دربارهي افلاطون ميگويد: «او در نظر من به اندازهاي واعظ اخلاق و مسيحي مآب است -و ميدانيم كه مفهوم نيك به عقيدهي او برترين مفاهيم است- كه ميل دارم دربارهي پديدار افلاطون عبارت خشن نيرنگبازي برتر را... بر همهي عبارات ديگر ترجيح دهم.
درس آموختن اين آتني از مصريان براي آدميان بسيار گران تمام شده است... بدبختي بزرگ دنياي مسيحيت آيدهآل گيرا و دو معنايي افلاطون است كه سبب شد طبايع شريف دورهي باستان دربارهي خود دچار سوءفهم شوند و پاي در راهي بنهند كه به صليب انجاميد.»
* اما بقيه فيلسوفان به اين تندي از افلاطون ياد نكردهاند. مثلاً مارتين هايدگر اين فيلسوف قرن 20 درمورد افلاطون در كتاب خود با عنوان نظريهي افلاطون دربارهي حقيقت ميگويد: «تفكر افلاطون تابع تحول ماهيت حقيقت است؛ تاريخ اين تحول، تاريخ فلسفهي مابعدالطبيعي شده است كه تحقق بلاشرطش در فلسفهي نيچه آغاز ميشود.
از اين رو فلسفهي افلاطون... چيزي متعلق به گذشته نيست بلكه زمان حال تاريخي است ولي نه به عنوان تأثير تاريخي يا تقليد دورهي باستان يا حفظ سنت. آن تحول ماهيت حقيقت، به عنوان واقعيت بنيادي حاكم بر همه چيز تاريخ جهان كه در حال ورود به جديدترين دورهي جديدش است، حضور دارد.»
هايدگر معتقد است كه معني حقيقت در طول تاريخ متحول ميشود: پيش از افلاطون، در دورهي فيلسوفان پيش از سقراط، حقيقت به معني ظهور وجود است، به معني روشني و آشكاري وجود (Offenbarheit) ؛ و فلسفه، شناساييِ وجود است؛ و در فلسفهي افلاطون و پس از افلاطون حقيقت به معني درستي (Richtigkeit) است.
در اين مرحله فكر به وجود (Sein) نظر ندارد بلكه همهي توجهش معطوف موجود (das Seiende) است چنان كه افلاطون موجود (موجود معقول، موجود حقيقي، موجود ايدهآل) را اصل و حقيقت ميداند و همهي اشيا ديگر را اشباح و سايههاي حقيقت (و هايدگر اين حالت را فراموش شدگي وجود Seinsvergessenheit مينامد) حال آنكه وجود اصل و روشنايي است و موجود شيء مريي در روشنايي. به عقيدهي هايدگر فراموش شدگي وجود كه با فلسفهي افلاطون آغاز شده است به طور دائم پيش ميرود تا در فلسفهي نيچه صيرورت (das Werden) به مرتبهي حقيقت به معني حقيقي بركشيده ميشود.
به همين مناسبت هايدگر فلسفهي نيچه را فلسفهي افلاطوني معكوس (umgekehrte Platonismus) مينامد. مخالفان هايدگر و مدافعان افلاطون ميگويند هايدگر انديشهي افلاطوني را نفهميده است زيرا مخصوصاً مكالمهي سوفيست افلاطون (235 به بعد) نشان ميدهد كه اصل در نظر افلاطون وجود است نه موجود. اينان معتقدند كه هايدگر مكالمهي سوفيست را اصلاً نخوانده يا به دقت نخوانده است.
منبع :
کانون ایرانی پژوهشکران فلسفه و حکمت