*alien*
25th August 2012, 12:52 AM
عصر جمعه پاییز بود
فرزاد دلش شور می زد
بعد از داد و بیداد صاحب خانه
و پچ پچ ها و گریه های گاه و بی گاه مادر
دلشوره غریبی ، همه وجودش را گرفته بود
برای اولین بار بود که مادر بدون آنکه فرزانه ، خواهر کوچکش ،
چیزی بخواهد ، هزار تومن داد و گفت :
برو پسرم ، هر چی خواهرت خواست براش بخر
فرزانه را هم با خودت ببر
دست فرزانه در یک دست و هزار تومنی در دست دیگرش
و باز ترس و دلشوره ، دلش نمی خواست که برود
هر چند قدمی که می رفت ، بر می گشت و مادر را نگاه می کرد
یک بار هم که نگاه کرد و مادر برایشان دست تکان داد ، دلش قرص شد
با همه کوچکی اش ، خاطرات غمبار بر دلش سنگینی میکرد
صاحب خانه داد می زد و مادر سکوت می کرد
او کرایه های معوق را می خواست و مادر گریه می کرد
بعد از فوت پدر ، مادر هر چه کار کرده بود ، باز هم قرض بود و بدهی
همه ،حرف زیاد زده بودند ولی هیچکس مادر را حمایت نکرده بود
احمد آقا هم ، تازگی ها مادر را می خواست ، اما بدون بچه ها
یکبار خودش شنیده بود که احمد آقا گفته بود بچه ها اضافی اند
برای آخرین بار هم برگشت و چادر سیاه مادر را
از لای شاخ و برگ درخت ها ، روی نیکمت دید
فرزانه برای دهمین بار نظرش را عوض کرد
داداش برام کیم بخر با آدامس بادکنکی ، باشه ؟
نه داداش جونم ، برام کیم بخر با ... با ... با لواشک
هزار تومنی را داد ، یک کیم و یک بسته لواشک را گرفت
صد تومن بقیه اش راهم انداخت تو صندوق صدقات،دلش شور می زد
با سرعت بر می گشتند
فرزانه یک تکه لواشک گوشه لپش گذاشته بود و می مکید
یک تکه هم کند وبه فرزاد داد گفت : داداش گاز نزنی ها
میک بزنی ، دیرتر تموم میشه
فرزاد اما نخورد ، میلی به لواشک نداشت
دادا جون یواش برو ، می خورم زمین ها !!
چشمان فرزاد سیاهی رفت
نیکمت خالی بود
فرزانه پرسید ، داداش مامان کو ؟
فریاد های صاحب خانه ، گریه های مادر ، احمد آقا ...
فرزاد بغضش ترکید
کیم باز نشده ، از دست فرزانه افتاد روی زمین
فرزانه هم به گریه افتاد و از لای دندان های سفیدش
یک تکه لواشک پیدا بود
رهگذران ، بی توجه به گریه های آنها ، کیم افتاده را کردند
فرزانه خودش را به فرزاد چسباند و گفت :
داداش پس مادر کجاست ؟ چرا نمی یاد ؟ داره شب میشه ها
رد اشک ، گونه هاشو می سوزوند
فرزانه فکر کرد مادر برای هزار تومنی که داده قهر کرده
مانده لواشک را تف کرد و بسته آنرا هم تو چمن ها انداخت
داد زد مامان کجایی ؟ بیا ، دیگه هیچی ازت نمی خوام
مامان قایم نشو ، بخدا قول می دیم ،
من و داداش دیگه هیچی ازت نمی خوایم
اما ، مادر آنها را گذاشته و رفته بود
فرزاد نمی دانست که تقصیر کیست
پدر ، که آنها را تنها گذاشته بود و رفته بود ؟
صاحب خانه ، که داد زده بود و کرایه می خواست ؟
همه آنها که تنهایی مادر را دیده بودند و حمایت نکرده بودند ؟
احمد آقا ، که مادر را خواسته بود ولی بدون بچه های اضافی ؟
فرزانه که یک هفته بود هوس رفتن به پارک و لواشک کرده بود ؟
فرزانه سردش بود و فرزاد هم
اولین شب یتیمی آنها شروع شده بود
فرزاد دلش شور می زد
بعد از داد و بیداد صاحب خانه
و پچ پچ ها و گریه های گاه و بی گاه مادر
دلشوره غریبی ، همه وجودش را گرفته بود
برای اولین بار بود که مادر بدون آنکه فرزانه ، خواهر کوچکش ،
چیزی بخواهد ، هزار تومن داد و گفت :
برو پسرم ، هر چی خواهرت خواست براش بخر
فرزانه را هم با خودت ببر
دست فرزانه در یک دست و هزار تومنی در دست دیگرش
و باز ترس و دلشوره ، دلش نمی خواست که برود
هر چند قدمی که می رفت ، بر می گشت و مادر را نگاه می کرد
یک بار هم که نگاه کرد و مادر برایشان دست تکان داد ، دلش قرص شد
با همه کوچکی اش ، خاطرات غمبار بر دلش سنگینی میکرد
صاحب خانه داد می زد و مادر سکوت می کرد
او کرایه های معوق را می خواست و مادر گریه می کرد
بعد از فوت پدر ، مادر هر چه کار کرده بود ، باز هم قرض بود و بدهی
همه ،حرف زیاد زده بودند ولی هیچکس مادر را حمایت نکرده بود
احمد آقا هم ، تازگی ها مادر را می خواست ، اما بدون بچه ها
یکبار خودش شنیده بود که احمد آقا گفته بود بچه ها اضافی اند
برای آخرین بار هم برگشت و چادر سیاه مادر را
از لای شاخ و برگ درخت ها ، روی نیکمت دید
فرزانه برای دهمین بار نظرش را عوض کرد
داداش برام کیم بخر با آدامس بادکنکی ، باشه ؟
نه داداش جونم ، برام کیم بخر با ... با ... با لواشک
هزار تومنی را داد ، یک کیم و یک بسته لواشک را گرفت
صد تومن بقیه اش راهم انداخت تو صندوق صدقات،دلش شور می زد
با سرعت بر می گشتند
فرزانه یک تکه لواشک گوشه لپش گذاشته بود و می مکید
یک تکه هم کند وبه فرزاد داد گفت : داداش گاز نزنی ها
میک بزنی ، دیرتر تموم میشه
فرزاد اما نخورد ، میلی به لواشک نداشت
دادا جون یواش برو ، می خورم زمین ها !!
چشمان فرزاد سیاهی رفت
نیکمت خالی بود
فرزانه پرسید ، داداش مامان کو ؟
فریاد های صاحب خانه ، گریه های مادر ، احمد آقا ...
فرزاد بغضش ترکید
کیم باز نشده ، از دست فرزانه افتاد روی زمین
فرزانه هم به گریه افتاد و از لای دندان های سفیدش
یک تکه لواشک پیدا بود
رهگذران ، بی توجه به گریه های آنها ، کیم افتاده را کردند
فرزانه خودش را به فرزاد چسباند و گفت :
داداش پس مادر کجاست ؟ چرا نمی یاد ؟ داره شب میشه ها
رد اشک ، گونه هاشو می سوزوند
فرزانه فکر کرد مادر برای هزار تومنی که داده قهر کرده
مانده لواشک را تف کرد و بسته آنرا هم تو چمن ها انداخت
داد زد مامان کجایی ؟ بیا ، دیگه هیچی ازت نمی خوام
مامان قایم نشو ، بخدا قول می دیم ،
من و داداش دیگه هیچی ازت نمی خوایم
اما ، مادر آنها را گذاشته و رفته بود
فرزاد نمی دانست که تقصیر کیست
پدر ، که آنها را تنها گذاشته بود و رفته بود ؟
صاحب خانه ، که داد زده بود و کرایه می خواست ؟
همه آنها که تنهایی مادر را دیده بودند و حمایت نکرده بودند ؟
احمد آقا ، که مادر را خواسته بود ولی بدون بچه های اضافی ؟
فرزانه که یک هفته بود هوس رفتن به پارک و لواشک کرده بود ؟
فرزانه سردش بود و فرزاد هم
اولین شب یتیمی آنها شروع شده بود