توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار شاعران خارجی
SaNbOy
19th February 2009, 08:41 PM
كارلو بتوكي/شاعر ايتاليائي
مترجم: كامبيز تشيعي
كارلو بتوكي(CARLO BETOCCHI)به سال 1899 در تورينو به دنيا آمد.
در سال 1986 در فلورانس درگذشت.
وي به خاطر شغل پدرش دوران نوجواني را به اتفاق خانواده در شهرهاي بلونيا، رم و... گذراند و سرانجام در فلورانس استقرار يافت.
اولين مجموعه شعرش در سال 1932 در فلورانس چاپ و منتشر شد. و سالهاي بعد سه مجموعه ديگر از او به چاپ رسيد.
مهمترين فعاليت فرهنگياش تاسيس مجلهاي مذهبي بود. عمق ايدئولوژي اشعار بتوكي مذهبي ــ كاتوليكي است.
يك بعدازظهر شيرين زمستان
يك بعدازظهر شيرين زمستان، شيرين
براي اين كه نور تنها چيزي بود
كه تغيير نمييافت، نه سپيدهدم بود نه غروب، ناپديد شدند افكارم مثل پروانههاي
بسياري كه ناپديد شدند، پروانههاي كه
در باغهاي سرشار از گل سرخ
زندگي ميكنند آنجا، خارج از دنيا.
مثل پروانههاي بينوا هستند، مثل آن
بيشمار پروانههاي ساده بهار
كه بر روي كرتها پرواز ميكنند زرد و سفيد،
سبك و زيبا رفتند،
چشمان متفكرم را دنبال ميكردند،
هرچه بيشتر اوج ميگرفتند بدون خستگي.
تمام شكلها همزمان پروانه
ميشدند، در اطراف من
ديگر هيچ چيز متوقف نبود، نور مرتعش
دگر دنيايي لبريز كرده بود وادي را
كه من از آن ميگريختم، و فرشتهاي
با صداي جاودانياش آواز ميخواند
و مرا به درگاه تو ميبرد خدا.
Un dolce pomeriggio
dinverno Un dolce pomeriggio d'inverno, dolce perchela luce non era piu che une cosa immutabile, non alba ne tramonto, i miei pensieri svanirono come molte farfalle,
nei giardini pieni di rose
che vivono di la, fuori del
mondo. Come povere Farfalle, Come quelle Semplici di primavera che sugli orti Volano innumerevoli gialle e bianche, ecco se ne andavan via leggiere e belle ecco inseguivano i miei occhi assorti, sempre piu in alto
Volavano mai stanche. Tutte le Forme diventavan Farfalle intanto, non c'era piu una cosa ferma intorno a me, una tremolante luce d'un altro mondo invadeva quella Valle dove io fuggive, e con la sua voce eterna cantava l'angelo che
a Te mi conduce.
منبع: مجله شعر
SaNbOy
19th February 2009, 08:42 PM
ماريا لوئيزا اِسپازياني
(MARIA LUISA SPAZIANI)
شاعره نامآور ايتاليايي
ماريا لوئيزا اِسپازياني (Maria luisa Spaziani) به سال 1922 در تورينو به دنيا آمد.
تاكنون از وي ده مجموعه شعر چاپ و منتشر شده است.
اِسپازياني اشعارش را در مدارس و در ميدانهاي مختلف شهرهاي ايتاليا و در كشورهاي اروپايي قرائت كرده و با موفقيتي چشمگير روبهرو بوده است.
وي آثار بسياري از زبان فرانسوي به ايتاليايي ترجمه كرده و در اين مورد ميگويد:
كار ترجمه براي من مكتب بزرگي بوده و چيزهاي بسياري آموختهام، چيزهايي كه ترجمة شعر به من داده است، مدرسه و دانشگاه نتوانستهاند به من بدهند.
اِسپازياني تاكنون چهار بار نامزد جايزة ادبي نوبل بوده است. اشعار وي به زبانهاي كشورهاي اروپايي ترجمه شده است.
بهانهها و رؤياها
1
بهانهاند لباسها. به حالتي
گوناگون در ميآيم هر روز.
اگر حس ميكنم راهبهام، در عصر
بانويي پُر از جواهرم، و بعد باز ميگردم به عمقم
اي كاش براي چهره نيز ميتوانست همچند باشد، اما همچو دلقكِ نمايشگاهم.
گاهي دستم نقابي شاد
نقاشي ميكند و گاهي هولناك.
2
چيزي كه يك رؤيا بود، اگر خوشطالع باشي
و به حقيقت بپيوندد، با شتاب بايد
بجهي براي مكيدن هر قطرهاش
يك تأخير كوتاه، برايت فاجعهاي خواهد بود.
رؤياي به حقيقت پيوسته، يك مژه بر هم زدن است
جِنيست كه سپيدهدم ميربايدش
و اگر ادامه بيابد؟ نيرويي كه رشد ميكند
خيلي سريع فرمانرواي مستبد تو ميشود.
3
مِهآلود چمنزار
چهرة واقعيمان را
با پردة تئاتر، نقاب،
سپر و تور ميپوشانيم.
بيآلايشيِ نيلوفر آبي
و ماهيت نيشِ گزنه
را بايد يافت.
لباسها، بهانهها. تو كه عاشقم هستي
مرا وصف كن، تفسير كن، در تابش نور بنگر،
بو كن، حفر كن، درك كن و بياب
سوزنِ طلايي را در خرمن كاه.
مترجم: كامبيز تشيّعي
Alibi e Sogni
I
Sono alibi gli abiti. Ogni giorno attraverso una forma diversa.
Se sono monacale, a sera eccomi ingioiellata dama, e risprofondo.
Fosse Uguale la faccia. Ma mi Porto appresso un sacco da pagliaccio in fiera.
Di volta in volta la mano ne trae
Una maschera ilare o terribile.
II
Cio che era sogno, se hai la ventura di vederlo incarnato, in furia devi precipitarti a Suggerne ogni goccia.
Breve ritardo ti sara fatale.
Sogno incarnato, un battito di ciglia, unfantasma che l’alba risucchia.
E se dura? La forza germogliante presto per un tiranno ti si svela.
III
Sipari, abiti, maschere, corazze, Velisulle nebbiose praterie
del nostro vero volto. Ritrovare
la pur nudita del giglio d’acqua, la verita pungente dell’ ortica. Abiti, alibi. Interpreta, traduci,
tu che mi ami, guarda in trasparenza,
annusa, dissotterra, intuisci, scova
l’ago d’oro nel fitto del pagliaio.
SaNbOy
19th February 2009, 08:43 PM
تنها زندگيست كه.../اريش فريد
تنها زندگيست كه سخن ميگويد
شاعر: اريش فريد (شاعر معاصر اتريش)
(1988 ـ 1921) Erich Fried
ترجمة: ا. آ. بت آرا
در ايران تاكنون اشعار بسياري از اين شاعر اتريشي چه در مجلات، روزنامهها، و نيز در كتابهايي كه به گلچين اشعار آلماني اختصاص داشتند، حال از زبان اصلي و يا زبانهاي ديگر ترجمه و منتشر شده است. از آن جمله كتابهايِ «در دفاع از گرگها» نشر چشمه، «قورباغهها جدي جدي ميميرند» نشر مركز و «عاشقانههاي آلماني» نشر مرواريد قابلِ ذكر هستند.
اما اريش فريد در قالبِ كتابي مستقل، توسط نشر مازيار زير عنوانِ «عاشقانههايي براي آزادي» به جامعة ايراني معرفي شد.
به هر حال، اين شاعر، شاعري بيگانه نيست./
قرنِ دودآلود و خونآميزِ بيستم دو داغِ ننگ بر جبين دارد: دو جنگِ وحشيانه كه نطفههايِشان در اروپا به هم آمد. گرچه جهان از اين دو تباهي ناگزير مينمود، حاصلش ويراني و سقوط و مرگ بود.
جنگِ اولِ جهاني كه به تحريك و خواستِ بسياري از كشورهايِ اروپايي واقع شد، چندان مقصّر و مسبّبِ معيني نداشت ودولتهايِ اروپايي بسياري در وقوعِ آن مقصّر بودند. امّا جنگِ دومِ جهاني صورتي ديگر داشت، تنها يك كشور، آتشفروزِ اين بلا بود: آلمان.
جنگِ دومِ جهاني اگرچه جز سياهي و ابرِ فرياد و اشك نه برايِ آلمان، بل برايِ تمامي جهان نداشت، گرچه جز افولِ آدميّت و آغاز روند پستي و انحطاط هيچ نياورد، اما بهزعم من يك ارمغانِ بزرگ براي كشور آلمان داشت: شكفتنِ گلِ خوشرنگ و صدبرگِ ادبيات و زبانِ آلمان. شايد اگر اين جنگ رخ نمينمود و ادبايي كه بعدها، مهرههايِ اساسي ادبياتِ آلمان بهشمار آمدند به جنگ فرستاده نميشدند، هيچ از تبلور و تولّدِ راستينِ امروزينِ ادبيات آلمان كه از اركانِ مهم و مشهورِ ادبياتِ امروزِ جهان است، خبري نبود.
گونتر گراس1، هاينريش بُِل2، زيگفريد لنتس3، ماكس فريش4، فريدريش درونمات5، آنازگرس6، ولفگانگ برشرت7، برتولت برشت8، كريستا وُلف9 و... خود يا از نسل پيش از جنگ و جنگ بودند يا از بازماندگانِ آن.
اگرچه بروزِ ادبياتِ نوينِ آلمان بيشتر راجع به جنگ و عواقب و تشريح آن بود، اما خود زمينهاي برايِ كشف و شكلگيري زبانِ پويا و نابِ امروزي و تشكيلِ ادبياتِ مطرح جهاني شد.
آلمانِ هيتلري با آرمان و انديشههايِ جبّارانهاش، موجبِ جلايِ وطن بسياري از انديشهمندان شهيرِ مخالفِ جنگِ آن ديار شد: توماس مان10، هرمان هسه11، برتولد برشت، هاينريشمان12 و... كشورِ آلمان را ترك كرده و به ممالك ديگر روانه شدند.
اما گروهي ديگر نيز نه چوبِ خويش بل چوبِ نوعِ دينِ خود را ميخوردند. اريش فريد13 از آن دسته بود. اين شاعر، نويسنده و مترجم بزرگ و يهودي اتريش در سالِ 1921 به دنيا آمد و از آنجايي كه كشورش در همان اوانِ لشكركشي هيتلر، به تصرفِ آلمان درآمد، به سببِ مذهبِ خويش يعني يهوديّت كه به مذاقِ ناسيونال سوسياليستها خوش نميآمد، به ناچار در سال 1938 به كشور انگلستان مهاجرت نمود و تا پايان عمر يعني سال 1988 در سن 67 سالگي در آن كشور در شهر لندن زندگي كرد.
اين شاعرِ سياسي و اجتماعي معاصرِ آلمانيزبان از شاعران و كاشفانِ برترِ شعر آلمان به شمار ميرود.
ترجمة حاضر، كنكاشي در يك دفترِ شعرِ فريد است كه هيچ ادّعا و لافِ دستيابي و جنگآوري زبان و مقصود و سبكِ وي نميرود، اما نتيجه تلاشي است جانسپارانه و با علاقهمندي.
رؤياي روزانه
آنچنان خستهام
كه
وقتي تشنهام
با چشمهاي بسته
فنجان را كج ميكنم
و آب مينوشم
آخر اگر كه چشم بگشايم
فنجاني آنجا نيست
خستهتر از آنام
كه راه بيفتم
تا برايِ خود چاي آماده سازم (كنم)
آنچنان بيدارم
كه ميبوسمت
و نوازشت ميكنم
و سخنانت را ميشنوم
و پسِ هر جرعه
با تو سخن ميگويم
و بيدارتر از آنَم
كه چشم بگشايم
و بخواهم تو را ببينم
و ببينم
كه تو نيستي
در كنارم.
Tagtraum
Ich bin so müde
Dass ich
Wenn ich durstig bin
Mit geschlo ssenen Augen
Die Tasse neige
Und trinke
Denn wenn ich die Augen
Aufmache
Ist sie nicht da
und ich bin Zu müde
Um zu gehen
Und Tee zu Kochen
Ich bin so wach
Dass ich dich küsse
Und streichle
Und dass ich dich höre
Nach jedem Schluck
Zu dir spreche
Und ich bin zu wach
Um die Augen zu öffnen
Und dich sehen zu wollen
Und zu sehen
Dass du
Nicht da bist.
قابل شنيدن
گوش بسپار
با گوشهاي تيزكرده
آنگاه در خواهي يافت عاقبت:
اين تنها زندگيست كه ميشنوي
مرگ، هيچ برايِ گفتن ندارد
مرگ، قادر به سخنگويي نيست.
مجرم،
با توسل به جرم سخن ميگويد
جرم، با توسل به عواقبِ خويش سخن ميگويد:
عواقبِ جرم
خويشتن را
از هر دليلي
تبرئه ميسازند.
زندگان
از مُردن سخن ميگويند
تنها از آن رو كه ميزيند:
آنكه سخن نميگويد، مرگ است،
مرگ،
كه حرفي نميزند
اما به وعدهاش وفا ميكند.
Hörbar
Horche
Mit Schärferen ohren
Dann merkst du es endlich:
Du hörst nur das Leben
Der Tod hat dir nichts zu sagen
Der Tod Kann nicht Sprechen
Der Täter
Spricht mit der Tat
Die Tat Spricht mit ihren Folgen:
Die Folgen
Sprechen Sich Frei
Von jedem Anlass
Die Lebenden sprechen
Vom Sterben
Nur weil sie Leben:
Der nicht spricht ist der Tod
Der nicht Reden hält
Der das wort hält
علوِّ طبع
خسته شدند
آرامشي كمتر يافتند
بي هيچ نفريني
نه كشته ميشوند و نه ميكُشند
تنها زخمهايي ناسور
در پارچهاي پاك.
Mässigung
Müde geworden
Weniger Ruhe gehttp://www.shafighi.com/forum/images/smilies/fun.gifden
Aber kein fluch
Nicht ermordet warden und morden
Nur Unverbindliche wunden
In einem reinen tuch
زمينه
در خاك مردگان،
ديگر
بر سطح نيستند
ايشان
سطحي هستند
كه بر خاك زندگان،
بر آن
گام مينهند.
Grundlage
Die Untersterbenden
Sind nie mehr
Oberflächlich
Sie sind
Der grund
Auf den
Die überlebenden
Treten
بازارِ شام
دوست داشتنِ هم،
در زمانهاي كه آدميان ما يكديگر را ميكُشند
با جنگافزارهايي مدام كشندهتر
تا سر حدِّ مرگ يكديگر را گرسنه رها ميكنند.
دانستن،
انكه آدمي را كاري از دست ساخته نيست
و كوشيدن،
به از كف ندادنِ سرزندگي
و باز
دوست داشتنِ هم،
دوست داشتنِ هم
و گرسنه باز گذاردنِ هم تا سر حدِّ مرگ
دوست داشتن و دانستن،
آنكه آدمي را از دست كاري ساخته نيست
دوست داشتن
و كوشيدن به حفظِ سرزندگي
دوست داشتنِ هم
و كشتنِ هم
در گذارِ زمان
و باز دوست داشتن،
با جنگافزارهايي مدام كشندهتر
Durcheinander
Sich lieben
In einer zeit in der menschen einander töten
Mit immer besseren waffen
Und einander verhungern lassen.
Und wissen
Dass man wenig dagegen tun kann
Und versuchen
Nicht stumpf zu werden
Und doch
Sich lieben
Sich lieben
Und einander verhungern lassen
Sich lieben und wissen
Dass man wenig dagegen tun kann
Sich lieben
Und versuchen nicht stumpf zu werden
Sich lieben
Und mit der zeit
Einander töten
Und doch sich lieben
Mit immer besseren waffen
ويري اما دير
چندان از نستوهي خويش
به ستوهم من كه
ناگاه
بر خاطرم ميافتد
نكند
تو ديريست كه
از نستوهي من
به ستوه بوده باشي.
Später Gedanke
Meiner Unermündlichkeit
bin ich
Auf einmal
So müde
Dass mir einfällt
Ob du ihrer nicht
Schon lange
Müde sein müst
دسته گُلي به طرحِ دل
بارانِ گرمِ تابستان:
وقتي كه قطرهاي سنگين فرو ميافتد
برگ، به قامت به لرزه ميافتد.
دلِ من نيز هر بار
وقتي كه نامت بر آن فرو ميافتد
اينسان به لرزه ميافتد.
Strauch mit herzförmigen Blättern
Sommerregen warm:
Wenn ein Schwerer Tropfen fällt
Bebt das ganze blatt.
So bebt jades Mal mein Herz
Wenn dein name auf es fällt.
اولينها و آخرينها
آنان كه نخستين گفتار را مييابند
بس لوند برايِ دل
بس آسان برايِ مغز
بس روان برايِ زبان
بسي زود ميآيند
كه هنوز چشمها
با سري دوّار گرد خود ميچرخند
ايشان هيچ از كلام دور نميشوند
آنان كه واپسين گفتار را ميجويند
بس نژند برايِ دل
بس دشوار برايِ مغز
بس پُر زحمت برايِ زبان
بسي دير ميآيند
كه هنوز سرها
با چشماني دوّار گرد خود ميچرخند،
ايشان ديگر هيچ بر سرِ كلام نميآيند.
Die ersten und die Letzten
Die die ersten worte finden
Zu flink für das Herz
Zu leicht für das Hirn
Zu glatt für die zunge
Die kommen zu früh
Wo die Augen
Noch kopflos rollen
Sie kommen vom wort nicht los
Die die letzten worte suchen
Zu zäh für das herz
Zu schwre für das hirn
Zu rauh für die zunge
Die kommen zu spät
Wo die köpfe
Schon augenlos rollen
Sie kommen nicht mehr zu wort
باران باريده است
و اينك هوا دوباره گرم است
سنگفرشِ غبارآلود
مقصّرند
خيابانِ ليشتن اشتاين
خشك ميشود
بد اقبالي مايند
و هنوز بوي مدرسه ميدهد
بايست ويران شوند
گورستان
بر دروازة چهارم
بدشكل است
مقصرّند
قطار خياباني
پر سر و صدا و بانگدار ميگذرد
بد اقبالي مايند
از فراز پلها، از ميان پنجرهها
بايست ويران شوند
در بادِ عصرگاهي
از انتهايِ خيابان
تپههاي كبود
مقصرند
در انتهايِ ديگر
زنگارِ سبزِ گنبدها
بداقبالي مايند
يا برجِ فروخوردة كليسا
بايست ويران شوند
Sommer der Verjährung
Es hat geregnet
Es ist wieder heiss
Dos staubige Pflaster
Sind schuld
Der Lichtenstein strasse
Trocknet
Sind unser unglück
Und riecht noch wie nach der schule
Müssen vernichtet werden
Der Friedhof
Am Vierten Tor
Verwahrlost
Sind schuld
Dic strassenbahn
Scheppert und klirrt
Sind unser unglück
Zwischen doppelfenstern auf Brücken
Müssen vernichtet werden
Im Abendwind
Vom Ende der strasse
Graublaue hügel
Sind schuld
Am anderen Ende
Patinagrün die kuppel
Sind unser unglück
Oder ein stumpfer ***chturm (***chturm)
Müssen vernichtet werden
آزادي امرراني
گفتنِ اينكه:
«اينجا
آزادي حكمفرماست»،
خطاييست
آشكار
يا خود
دروغي:
آزادي
حكم نميراند.
Herrschafts freiheit
Zu sagen:
“Hier
herrscht Freiheit”
Ist immer
Ein Irrtum
Oder auch
Eine lüge:
Freiheit
Herrscht nicht.
زين سان تا به كي
در عصر مسابقة تسليحاتي
آنكه ميخواهد
دنيا
بر اين روال
كه هست
باقي بماند
او نميخواهد
كه دنيا باقي بماند.
Status quo
Zur zeit des wettrüstens
Wer will
Dass die welt
So bleibt
Wie sie ist
Der will nicht
Dass sie bleibt.
سرمايِ سمج
آفتابِ من
برايِ درخشيدن
به آسمانِ تو
رفته است
برايِ من
تنها ماه مانده است
كه او را
من از تمامي ابرها صدا ميزنم
ماه به من دلگرمي ميدهد
كه روزي تابشش
گرمتر و
روشنتر خواهد شد
نه، اين زرد، رنگي ديگر نخواهد شد
اين رنگ
كه يادآورِ ملال و سردي است
باز آي، آفتابا!
روشناي و گرمايِ افزونِ ماه
فرايِ
طاقتِ مناند!
eifriger Frost
Meine Sonne
Ist scheinen gegangen
In deinen
Himmel
Mir bleibt
der Mond
den ruf ich
aus allen wolken
Er will mich trösten
Sein Licht
Sei wärmer
Und heller
Nicht gelb verfärbt
Dass man nur noch denht
Ans Erhalten
Sonne komm wieder!
Der mond ist
Zu hell und
Zu heiss für mich!
تابعيّت
دستهاي سپيد
مويِ سرخ
چشمهاي آبي
سنگهاي سپيد
خونِ سرخ
لبهاي آبي
استخوانهايِ سپيد
شنِ سرخ
آسمانِ آبي
Einbürgerung
Weisse Hände
Rotes haar
Blaue Augen
Weisse Steine
Rotes Blut
Blaue Lippen
Weisse knochen
Roter sand
Blauer himmel
جهان بانو1
به
دنيا آمدهام
وينك سرانجام
به آن حدّ رسيدهام
كه غريو بر ميكشم:
«چه گونه ميشود
كه من به سويِ دنيا ميآيم.»
دنيا بانو ميآيد
و آهسته ميگويد:
«تو نميآيي
تو در حالِ رفتني.»
Frau welt
Ich bin
Zur welt gekommen
Und bin nun endlich
So weit
Laut zu fragen
Wie ich dazukomme
Zu ihr zu kommen
Sie kommt
Und sagt leise:
Du kommst nicht
Du bist schon im gehen.
1. واژه جهان يا دنيا Die welt در زبان آلماني مؤنث است. م
پاسخ
شخص رو به سنگها گفت:
«انسان باشيد!»
سنگها در پاسخ گفتند:
«هنوز به قدر كفايت سخت نشدهايم.»
Antwort
Zu den Steinen hat einer gesagt:
Seid menschlich!
Die steine haben gesagt:
Wir sind noch nicht hart genug.
پرسشي كوچك
ميپنداري
هنوز
آنقدر كوچكي
كه از طرح پرسشهايِ بزرگ درماني؟
اگر اينگونه است
پس بزرگترها
كوچك فرضَت ميكنند
تا پيش از آنكه به قدر وسع بزرگ شوي.
Kleine Frage
Glaubst du
Du bist
Noch zu klein
Um groüsse Fragen zu stellen?
Dann Kriegen
Die grossen
Dich noch klein
Bevor du gross genug bist.
1. Günter Grass (1927-)
2. Heinrich Böll (1917 – 1985)
3. Sieg Fried Lenz (1926 - )
4. Max Frisch (1911- 1991)
5. Friedrich Dürrenmatt (1921- 1990)
6. Anna Seghers (1900 – 1983)
7. Wolfgang Borchert (1921- 1947)
8. Bertoh Brecht (1898- 1956)
9. Christa Wolf (1929- )
10. Thomas Mann (1875 – 1955)
11. Hermann Hesse (1877- 1962)
12. Heinrich mann (1871 – 1950)
13. Erich Fried
منبع: مجله شعر
SaNbOy
19th February 2009, 08:46 PM
تناسخ
متولد1940 ميلادي/ سليمانيه كردستان عراق
از آثار او: عقاب ـ دو سرود كوهي ـ درة پروانهها ـ صليب و مار و تقويم شاعر ـ سايهـ
زن و باران ـ گورستان چراغها و...
پنج قطعه شعر زير از مجموعة «سايه» چاپ 1999 سليمانيه انتخاب و به فارسي برگردانده شده است.
صلاحالدين قرهتپه ـ اسلامآباد غرب
تناسخ
اگر در روزي توفاني بميري
بسا كه روحت در تن ببري حلول كند
اگر در روزي باراني بميري
بسا كه روحت در بركهاي حلول كند
اگر در روزي آفتابي بميري
بسا كه روحت در انعكاس پرتويي حلول كند
اگر در روزي برفي بميري
بسا كه روحت در تن كبكي حلول كند
اگر در روزي مهآلود بميري
بسا كه روحت در درهاي حلول كند
اما بدينگونه كه ميبينيد:
من زندهام و
شعر برايتان ميخوانم
با اين همه دير زماني است
روحم در تن كردستان حلول كرده است.
كمين
(توفان هماره در كمين بود)
برگي تمامي اسرار درختش را ميدانست
پيوند ميان او و تالاب و نجواهاي شبانه
پيوند ميان او و پرنده و نامة مزرعه و
آمد و شد شعاع و حركت ميان واژه و
غروب در جنگل.
پيوند ميان او و مهتاب
پيوند سايه او و پسرك چوپان و
نيلبكاش
(زمستان هماره در كمين بود)
دانهاي شن هم
راز جويبار در سينهاش بود
رازو ريشهها
راز او و زلف گياه و
راز او و رخسار دخترك چوپان و
راز او و سرچشمه
(سيلاب هماره در كمين بود)
توفان هجوم آورد
سيل هجوم آورد
برگ بر تخت شاخه و
شن بر بستر آب
هردو كشته شدند
اما هيچكدام
راز عشق را نگشودند!
نوشتن
آنگاه كه با ساقة تاكي بنويسم
تا كه برخيزم
سبد كاغذم از خوشة انگور پر شده است!
يكبار با سر بلبلي نوشتم
برخاستم... ليوان دم دستم لبريز از نغمه بود
روزي با بال پروانهاي نوشتم
برخاستم... سر ميز و تاقچة پنجرهام
لبريز از گل بنفشه بود
زماني هم
كه با شاخه گياه دشت انفال و حلبچه بنويسم
همين كه برخيزم...ميبينم:
اتاقم، خانهام، شهرم، سرزمينم
همه آكنده از جيغ و داد و
از چشم كودكان و
از پستان زنان!
اجتماع
غروب
در اجتماع درختان
هنگامي كه درختي سخن ميگفت
بسيار به آن ميباليد
كه كمانچه فرزند اوست!
در اجتماع بامدادي چند تالاب
آنگاه كه تالابي به سخن درآمد
بسيار به آن ميباليد
كه بلندترين آبشار دختر اوست!
در اجتماع بيشهزار درّهاي هم
هنگام ظهر
وقتي كه ني لب به سخن گشود
بسيار به آن ميباليد
كه نيلبك نوة اوست!
در اجتماع نهاني چند تپهاي
وقتي كه خاك به سخن درآمد
بسيار به آن ميباليد
كه زيباترين كوزه هم دختر اوست!
در اجتماع پرشتاب كوهستان
هنگامي كه كوهي نوبت سخنش در رسيد
بسيار به آن ميباليد
كه مرمر هم دختر اوست
شبي نيز در اجتماع ناآرامي
كه روستاهاي كردستان گرد هم آمدند
هنگامي كه (گرد و خاك) سخن ميگفت
بسيار به آن ميباليد
كه بدينگونه
(نالي)* هم فرزند اوست!
* نالي: شاعر بزرگ كرد و همطراز خواجه شيراز
شعر ويرانه
واژه را كاشتيم
براي آنكه در دشتها
فردا برويد!
واژه را با باد درآميختيم
تا در آسمان
حقيقت پرواز كند!
شعر را ركاب سنگ كرديم
تا در كوهها
تاريخي نو قيام كند!
امّا دريغا...دريغ!
دشتها را چنان برگي سوزانديم
آسمان را قفس كرديم و
كوهها را ترور...
بدينگونه شعر نيز
اينك به ويرانهاي سوخته مبدل شده است!
شعر از شيركو بي كس
برگردان به فارسي: صلاحالدين قرههتپه
منبع: مجله شعر
SaNbOy
19th February 2009, 08:47 PM
بروژ آكرهاي»
متولد 1963 ميلادي/اربيل (هولير) كردستان عراق
از آثار او : مردن در آينه ـ آن سوي شب واژهها ـ فراموشي نام ديگر مرگ است ـ ميخواستم از مه برايت بگويم.
سه شعر زير از كتاب «فراموشي نام ديگر مرگ است»
1998 هولير انتخاب و به فارسي برگردانده شده است.
صلاحالدين قرهتپه ـ اسلامآباد غرب
1
چيزي نمانده
ماه
ميان سكوت فرو ميميرد
آسمان از ستاره تهي ميشود
چيزي نمانده
تو از خواب برخيزي
پردة پنجره رنگ ببازد
كوچه پر شود از گام و صدا و سايه
چيزي نمانده
سرم را كف دستم بگذارم...
چه بنويسم؟
چيزي نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوكة فشنگي گردد
شليكشده...
2
ممكن است...
ممكن است چند روز ديگر
جيبهايم پر شود از برف
ممكن است چند روز ديگر
نامههاي گرسنه برسند و
شرم سيگاري برايم بگيراند
ممكن است ناگهان چاييام سرد شود
ممكن است زير سيگاري در بالكن بگذارم و پر شود از مه
سينهام از دل
دلم از صدا
صدايم از گريه...
ممكن است...
3
شبها تلخند
دراز...
بي صدا و بي انتها!
پاسخها از تاريكي ميآيند
از آن سوي پرچين ذهن
گلوله به سمت پرسشهاي زبانبسته
شليك ميكنند
پرسش تلخ ميشوند
دراز...
بي صدا و بي انتها!
برگردان به فارسي از : صلاحالدين قرهتپه
«نقاش»
سينا عليمحمدي
پنهان نميكنم
پيش از اين درخت
رنگ سبز را
در چشمانت آب دادهام
والاّ چه فرقي ميكرد؟!
اين تابلو از من باشد
يا جادوگري كه
لبخند زني را دزديد
و با كمي دموكراسي
انداخت در دهان اين مردم
كه شام آخرشان باشد
حالا برگرد
دوباره نگاهم كن
رنگهاي رفتة دنيا
در چشمانت قشنگ ميماند.
«اي ساربان...»
دست مياندازم
دست ميكشم
درست وقتي كه شيخ، اجل معلق ميشود:
«اي ساربان، آهستهران كآرام جانم...»
در ميرود!
شيرازة شعري
كه از پيشاني تو آغاز ميشود
گفتم: قبلتُ
سلام بانو!
شاعرِ شاعرِ سي ... نا... مه... فرستادم و آن...
دوستت دارم
در مضارع تو صرف نميشود
لابد خيال برت ميدارد
كه دست مياندازم
به موت
قسم!
كه در اين شعر به فروغ ميرسي
بعد تب ميكني
خيسِ خيسِ خيس
هذيانپارههاي مرا تن ميكني
و بعد من جاي تو
تو جاي من
سردم است!
سينا عليمحمدي
نه...
تو اين همه راه از پشتِ كوه نيامدهاي
كه سادهلوحيات را
به رخِ اين پنجره بكشي
حتي شكستههاي پنجره
و نمناكي ديوارهاي اتاق
تو را با آسمان و طراوت جنگل
آشتي نخواهد داد
بسيار ميگذرد
تا از خودت عبور ميكني
به دختران نوبالغ خيره ميشوي
و جايي
شايد
كنار شكستههاي پنجره
سادهلوحيات را
تشييع ميكني!
خيال ميكني نميفهمم
يك مُشت خورشيد
ريختهاي روي برفها
اصلاً رد پاهايم را برميدارم
ميبرم بالاي اِورست
آبروي تو كه هيچ
خورشيد را ميبرم!
منبع: مجله شعر
__________________
متولد 1963 ميلادي/اربيل (هولير) كردستان عراق
از آثار او : مردن در آينه ـ آن سوي شب واژهها ـ فراموشي نام ديگر مرگ است ـ ميخواستم از مه برايت بگويم.
سه شعر زير از كتاب «فراموشي نام ديگر مرگ است»
1998 هولير انتخاب و به فارسي برگردانده شده است.
صلاحالدين قرهتپه ـ اسلامآباد غرب
1
چيزي نمانده
ماه
ميان سكوت فرو ميميرد
آسمان از ستاره تهي ميشود
چيزي نمانده
تو از خواب برخيزي
پردة پنجره رنگ ببازد
كوچه پر شود از گام و صدا و سايه
چيزي نمانده
سرم را كف دستم بگذارم...
چه بنويسم؟
چيزي نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوكة فشنگي گردد
شليكشده...
2
ممكن است...
ممكن است چند روز ديگر
جيبهايم پر شود از برف
ممكن است چند روز ديگر
نامههاي گرسنه برسند و
شرم سيگاري برايم بگيراند
ممكن است ناگهان چاييام سرد شود
ممكن است زير سيگاري در بالكن بگذارم و پر شود از مه
سينهام از دل
دلم از صدا
صدايم از گريه...
ممكن است...
3
شبها تلخند
دراز...
بي صدا و بي انتها!
پاسخها از تاريكي ميآيند
از آن سوي پرچين ذهن
گلوله به سمت پرسشهاي زبانبسته
شليك ميكنند
پرسش تلخ ميشوند
دراز...
بي صدا و بي انتها!
برگردان به فارسي از : صلاحالدين قرهتپه
«نقاش»
سينا عليمحمدي
پنهان نميكنم
پيش از اين درخت
رنگ سبز را
در چشمانت آب دادهام
والاّ چه فرقي ميكرد؟!
اين تابلو از من باشد
يا جادوگري كه
لبخند زني را دزديد
و با كمي دموكراسي
انداخت در دهان اين مردم
كه شام آخرشان باشد
حالا برگرد
دوباره نگاهم كن
رنگهاي رفتة دنيا
در چشمانت قشنگ ميماند.
«اي ساربان...»
دست مياندازم
دست ميكشم
درست وقتي كه شيخ، اجل معلق ميشود:
«اي ساربان، آهستهران كآرام جانم...»
در ميرود!
شيرازة شعري
كه از پيشاني تو آغاز ميشود
گفتم: قبلتُ
سلام بانو!
شاعرِ شاعرِ سي ... نا... مه... فرستادم و آن...
دوستت دارم
در مضارع تو صرف نميشود
لابد خيال برت ميدارد
كه دست مياندازم
به موت
قسم!
كه در اين شعر به فروغ ميرسي
بعد تب ميكني
خيسِ خيسِ خيس
هذيانپارههاي مرا تن ميكني
و بعد من جاي تو
تو جاي من
سردم است!
سينا عليمحمدي
نه...
تو اين همه راه از پشتِ كوه نيامدهاي
كه سادهلوحيات را
به رخِ اين پنجره بكشي
حتي شكستههاي پنجره
و نمناكي ديوارهاي اتاق
تو را با آسمان و طراوت جنگل
آشتي نخواهد داد
بسيار ميگذرد
تا از خودت عبور ميكني
به دختران نوبالغ خيره ميشوي
و جايي
شايد
كنار شكستههاي پنجره
سادهلوحيات را
تشييع ميكني!
خيال ميكني نميفهمم
يك مُشت خورشيد
ريختهاي روي برفها
اصلاً رد پاهايم را برميدارم
ميبرم بالاي اِورست
آبروي تو كه هيچ
خورشيد را ميبرم!
منبع: مجله شعر
SaNbOy
19th February 2009, 08:50 PM
سوگنامـه/ترجمه محمد الامين
كاظـم جـهـاد
شاعـر معاصر عراقـی
كاظم
اي عزيزمن!
اي دوست!
اي تنهاترين!
تويي كه در قلبت راهها جشن مي گيرند،
وبر اندوه گسترده ات
شهرها به خواب مي روند.
به ياد تو اكنون شراب می نوشم
ومرگت را دم به دم به ياد می اورم
زمانی كه تنهای تنها به اينجا آمده ای
در جستجوی احتمالی برای دوستی.
در كتابهای نفيس، قلب استغاثه گرت را می جستی
وپناهگاهی برای شبهايت.
اكنون مرگت را در يخبندانهای المان وغروبهاي مدريد به ياد می اورم.
در دوشيزگان مرفـّه
به جستجوی مكانی بودی كه در ان بياسايی
وچهرهايی كه به احترام سكوتت
نيرنگ خويش را فرو می گذارند
تاهمباز وهمسخن تو شوند.
براستی كه دو چهره ای قلب تو را مي رنجاند
تويي كه در آرزوی چهره ای برای خويش بودی.
كاظم
عزيز من
شايد اكنون در می يابی
كه اين خلائ است كه در تو رخنه كرده است
در قلب افتاده در نابودی
وروح تو
همان روح شكسته ات
كه هيچ ايينه ای به آن نما نخواهد داد
به كف دستهايت نما خواهد بخشيد.
وتويی تو
كه با نفس خويش پيمان می بندی
كه آن را چونان اسبي سركش
به چنگ مي گيری
تا به آن گويی:
اينك همانا روز من وتو است
كه از تاريكی های اعماقمان مي درخشد
براستی چگونه بدرقه اش مي كرديم
زمانی كه ازدحام ديگران را مي كاويديم.
اكنون بر من است كه غبار واژه ها وكتاب های كهنه را
از تو بزدايم،
تا بر رهروان در آوار مانده فرياد بر آورم:
دوست من به علت سكوت طولانی شعر
زير تلنبار دلمشغوليهايش جان سپرد.
اكنون بر من است كه اندامت را لمس كنم
نبضت را بگيرم.
براستي چگونه نفسی در تو بجا مانده است
حال آنكه از مرز سی سالگی گذر نكرده ای
به مد تسليم می شوی
همان مدی كه تا ديروز در برابرش
آرامش نمی يافتی
مگر لشگر غارتگرش را
موج در موچ
می شكاندی
واز كرانه هايت می راندی
آيا براستی مرا بيی هيچ دلمشغولی تنها می گذاری؟!.
چونان شاهزادهء "زمان از دست رفته"
بر تو است كه چهره آب را تازيانه زني
آبي كه كشتي ها وارمغان هاي مرا فرو بلعيد
بشتاب تا اب را تا مرز بيهودگي تازيانه زنيم.
سخت وسنگين است اين همه گمراهي
آزارنده است اين سفر
گرانبهاست اين همه تشنگي براي عشق
همان عشقي كه "كورتاسار" درباره اش اينچنين مي گويد:
"عشق ضيافي است كه دران احساس مي كني
تو به حق اينده هستي
وهزارتوهاي ناشماري در تو گل مي فشانند
هنگام كه به درگاهشان نزديك مي شوي".
چهره ات را اكنون در ازدحام چهره ها نظاره مي كنم
چهره ای كه از رهگذران در باره ان جواني مي پرسد كه تامرز گمراهي در اندوه
خويش فرو رفت
همان جوانی كه از قلمرو مستی به اعماق خويش فرو رفت
از فراز فاصله ها بر دريا مي چكند سپيده دم چهره ات را می نگرم
كه همچون سپيده دم بر موجودات ميتابد
ز فراز فاصله ها براستي كيستم من
آيا در جستجوي جزيره اي هستم دوردست
آن كيست كه در درونم مرا به سمت بي كرانگي مي راند
هرگاه رهگذري را ديده ام فرياد بر اوردم: اي دوست! اي يار !
وچون سخن به شعر گفت
او را به مبرا شدن از پيمانهای دوستی فرا خواندم
نمير
مبادا كه بميری ای دوست
اكنون از تو خواهش می كنم كه نميری.
آه براستی كه دشمن خويش بوده ای
بارهاست كه تو سيب خسارت را می طلبی
چه بسا آباد وچه بسا ويران كردی
تمام آجرها سايه ای از خويش می گذاشتی
ودر هر سپیده دم رؤيای جنون ديگری مي ديدی
كه ديگر تو را به راهی ديگر فرا می خواند
تو ای دوست نه ميوه های بي شمار را چيده ای
ونه روز كنيزكان را به نصاب رسانده اي.
برادرانم را ديشب در فضای جنگها ديده ام
كه از سمت رؤيا به سويم شتافتند
با رخ نماهايی بی نما
آه چقدر رنج اور است كه نتوانم سيماشان را بخوانم
وگريه های هراس انگيزشان كه لحظه به لحظه از تمام نغمه ها بر مي خواست.
غربت وآوارگي ام را
وبدين سان است كه زبان برنده صحنه آوار می شود
ودستت كه ابن نغمه را می نگارد
چشمهايت ناله ها را می خوانند
اكنون خويش رادر بازي نور می بينی
در تنهايی رهگذران
وبر تو است كه به اين گمراهي زيبا در دره هاي روح بپيوندی
وبه اين جنون كه ديگران ان را نگاشته اند
كاظم اي عزيز من!
ØÑтRдŁ§
28th June 2009, 05:25 PM
شعری از آرسنی تارکوفسکی
مترجم : ترانه جوانبخت
из окна
наверчены звездные линии
на северном полюсе мира,
и прямоуголъная, синяя
в окно мне вдвинута лира.
а ниже - булъвары и здания
в кристальном скрипичном напеве, -
как будущее, как сказание,
как будда у матери в чреве.
ترجمه این شعر به فارسی
در پنجره
پرتوهای ستارگان
غلتیده در قطب شمال سیاره
چنگ مستطیلی
داخل می شود در پنجره
آن پایین بلوارها و خیابان ها
در ویولون انقدر خالص از هوا
مثل آینده ای، افسانه ای
در شکم مادرش بودا
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.