*elman*
6th August 2012, 01:40 AM
در روزهایی که دلم شکسته بود یاد حرف های پدر ژپتو به پینوکیو افتادم
که می گفت:
«پینوکیو!
چوبی بمان؛
آدم ها سنگی اند،دنیایشان قشنگ نیست..."
اما این روزها آرامم...آن قدر آرام که از پریدن پرنده ای غافل نشده و در هیچ
خیابانی،گم نمی شوم.
این روزها آسان تر از یاد می روم،آسان تر فراموش می شوم...
می دانم اما شکایتی ندارم...
آرامم؛نه گله ای هست و نه انتظاری...
اشکی نیست...بهانه ای نیست،
این روزها تنها آرامم...یک وحشی آرام!
آن قدر آرام که به جنون چندین ساله ام،شک کرده ام!
می ترسم نکند مرده باشم و خود هم ندانم...؟
می نویسم : "دوستت دارم" و قایمش می کنم...
تو به درد زندگی نمی خوری...
تورا باید نوشت و گذاشت وسط همان شعرها وقصه هایی که از آن جا آمده ای...
دلم یک غریبه می خواهد که بیاید بنشیند فقط سکوت کند و من هی حرف بزنم و بزنم
و بزنم...
تا کمی کم شود این همه بار!
بعدبلند شود و برود...
انگار نه انگار!
نبود؛ پیدا شد...آشنا شد؛ دوست شد...مهرشد؛ گرم شد...
عشق شد؛ یار شد... تار شد؛ بد شد...رد شد؛ سرد شد...
غم شد؛ بغض شد...اشک شد؛ آه شد...دور شد؛ گم شد...
قرارمان، یک مانور کوچک بود!
قرار بود تیرهای نگاهت، مشقی باشد.
اما ببین، یک جای سالم بر قلبم نمانده است.
حرف هایم پر از خیال است،
خیال هایم پر از حرف های سکوت و سکوتم؛
پر از خیال حرف هایی است که به دنبال هم درون حنجره ام اعدام شده اند.
ته خیال هایم پر از ترس است وترسم؛ پر از تو!
تو که در انتهای دو خط موازی خیال هایم، به دنیال بی نهایت می گردی
ته خیال هایم همیشه تو هستی و من می ترسم...
نمی خواهم برگردی. این را به همه گفته ام، حتی به تو!...به خودم!
اما نمی دانم چرا هنوز برای آمدنت فال می گیرم؟
من چشم هایم را بستم و تو قایم شدی...
من هنوز روزها را می شمارم...!
تو پیدا نمی شوی یا من بازی را بلد نیستم؟! یا تو جر زدی؟
با گفتن یک "جایت خالی ست"، نه جای من پر می شود
و نه از عمق شادی هایت کمتر.
فقط دلخوش می شوم که هنوز بود و نبودم برایت مهم است.
راستی...
مرا به ذهنت بسپار؛ نه به دلت.
!!!
http://saqeb.ir/wp-content/uploads/2012/04/saqeb.ir-asb3.jpg
که می گفت:
«پینوکیو!
چوبی بمان؛
آدم ها سنگی اند،دنیایشان قشنگ نیست..."
اما این روزها آرامم...آن قدر آرام که از پریدن پرنده ای غافل نشده و در هیچ
خیابانی،گم نمی شوم.
این روزها آسان تر از یاد می روم،آسان تر فراموش می شوم...
می دانم اما شکایتی ندارم...
آرامم؛نه گله ای هست و نه انتظاری...
اشکی نیست...بهانه ای نیست،
این روزها تنها آرامم...یک وحشی آرام!
آن قدر آرام که به جنون چندین ساله ام،شک کرده ام!
می ترسم نکند مرده باشم و خود هم ندانم...؟
می نویسم : "دوستت دارم" و قایمش می کنم...
تو به درد زندگی نمی خوری...
تورا باید نوشت و گذاشت وسط همان شعرها وقصه هایی که از آن جا آمده ای...
دلم یک غریبه می خواهد که بیاید بنشیند فقط سکوت کند و من هی حرف بزنم و بزنم
و بزنم...
تا کمی کم شود این همه بار!
بعدبلند شود و برود...
انگار نه انگار!
نبود؛ پیدا شد...آشنا شد؛ دوست شد...مهرشد؛ گرم شد...
عشق شد؛ یار شد... تار شد؛ بد شد...رد شد؛ سرد شد...
غم شد؛ بغض شد...اشک شد؛ آه شد...دور شد؛ گم شد...
قرارمان، یک مانور کوچک بود!
قرار بود تیرهای نگاهت، مشقی باشد.
اما ببین، یک جای سالم بر قلبم نمانده است.
حرف هایم پر از خیال است،
خیال هایم پر از حرف های سکوت و سکوتم؛
پر از خیال حرف هایی است که به دنبال هم درون حنجره ام اعدام شده اند.
ته خیال هایم پر از ترس است وترسم؛ پر از تو!
تو که در انتهای دو خط موازی خیال هایم، به دنیال بی نهایت می گردی
ته خیال هایم همیشه تو هستی و من می ترسم...
نمی خواهم برگردی. این را به همه گفته ام، حتی به تو!...به خودم!
اما نمی دانم چرا هنوز برای آمدنت فال می گیرم؟
من چشم هایم را بستم و تو قایم شدی...
من هنوز روزها را می شمارم...!
تو پیدا نمی شوی یا من بازی را بلد نیستم؟! یا تو جر زدی؟
با گفتن یک "جایت خالی ست"، نه جای من پر می شود
و نه از عمق شادی هایت کمتر.
فقط دلخوش می شوم که هنوز بود و نبودم برایت مهم است.
راستی...
مرا به ذهنت بسپار؛ نه به دلت.
!!!
http://saqeb.ir/wp-content/uploads/2012/04/saqeb.ir-asb3.jpg