توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان فلکوریک سارا (آپاردی سئللر سارانی) + شعر ترکی و ترجمه
پیمان هادی فرکوش
21st July 2012, 12:36 PM
داستان فلکوریک سارا (آپاردی سئللر سارانی) + شعر ترکی و ترجمه
در میان تپه زارهای مخملین آذربایجان در خاک فرش زردار مغان، افسانه پرشوری بوقوع پیوست که سالیان درازی به شکل فولکوریک سینه به سینه آذربایجانیان
نقل گشته است. سارا (سارای) دختر پرشور و شرری بود با مژه هایی بلند و شوخ و نگاههایی نافذ و جذاب.وی با تکیه بر نیروی بزرگ عشق خویش تدبیر شجاعانه ای
اندیشید که همین اراده اش، او را در میان افسانه های حیرت آمیز تاریخ آذربایجان قرار داد.
————————- ————————- ————————- —-
آنگاه که کوزه به دوش از راه باریکه ای به سوی چشمه دهکده پای می گذاشت از بزرگ و کوچک دل هر بیننده ای را به تپش رعد وار می انداخت. با همه این شور و
زیبایی او در صبحگاهی عطر آمیز به عصیان دل چوپانی صمیمی از همان اهالی جوابی بس صمیمانه داده بود و از آن پس در قصر آرزوهایش با لباس سپید عروسی
خود، همای سعادت ” خان چوبان ” شده بود.
عشق عریان آنها همچون اسبی سرکش در کناره های رود آرپا در جلگه مغان ، تپه های علف پوش ، باغها و گلها را در می نوردید و به پیش می تاخت.این عشق
آتشین و صادق زبانزد همه مردمان روستاهای مغان شده بود. خان چوبان جوان تنومندی بود با سبیل های با مزه که یک لحظه نیز نی لبکش را زمین نمی گذاشت. وقتی
در سایه درختی یا پای چشمه ای می نشست با نی خود سوزناکترین آهنگها را می نواخت و در هجران و درد اشتیاق سارا آشکارا می سوخت.
در دیدارهای گه گاه آنها رویاهای شیرین حیاتشان ترسیم می شد و این مسایل هر بار شکل و شمایل زیباترو بزرگتری به خود می گرفت. اما از شوربختی این دوجوان
دلداده همه چیز گویا تصمیم داشت به گونه ای دیگر اتفاق بیافتد. بعد از مدتی کوتاه حکایت عشق آتشین سارا و خان چوبان با دخالت ها و دست درازی یکی از بیگ
های منطقه رنگ و بوی تراژدی به خود گرفت و وارد مرحله تازه ای شد. بیگ با دارو دسته خود به روستای محل سکونت سارا آمده و پدر او را مرعوب کرده بود که
اگرسارا را با خود نبرد روزگارشان سیاه خواهد شد.
آن زمان دوره خان خانی بود و هرکس که زر و زور بیشتری داشت در چپاول و غارت مال و ناموس مردم صاحب دست گشاده تری بود.از این رو طبعا آتش هوس و میل
وحشیانه ” بیگ ” به سارا می توانست سرنوشت عشق و حیات آنها را به زیر هاله ای از تاریکی و بدبختی بکشاند.
در این ایام خان چوبان به اقتضای کارش از سارا دور بود. بیگ و اطرافیانش با فرصت طلبی برای بردن سارا به روستا بر آمدند. فضای حزن آلود این اقدام همه را در
فکری عمیق فروبرده بود.مسلما در مقابل تصمیم بیگ هیچ کس را مخصوصا سارای نحیف و ظریف را یارای مقاومتی نبود. سارا که خود را در مقابل ستمی آشکار می
دید نمی توانست خاموش و ساکت بنشیند و خود را به دستان آلوده بیگ بسپارد. به همین خاطر وی با تکیه بر نیروی بزرگ عشق خویش تدبیر شجاعانه ای اندیشید که
همین اراده اش ، او را در میان افسانه های حیرت آمیز تاریخ آذربایجان قرار داد.
سارا در یک غروب غم انگیز مغان برای رهایی از آن فتنه ستمبار ، جسم و قلب بزرگوار و پرشور خود را برای همیشه به ” آرپاچایی ” یا همان رود ناآرام ” آرپا
چايي سپرد تا دنیا شاهد شهامت و بزرگی انسانهای پاک و با شرافت باشد.
امواج آرپا چایی ، سارای زیبا را همانند دسته گلی روی دستهای خود برد و بدین ترتیب دفتر عشق ناکام دیگری بسته شد و از میان رفت .بعدها شاعری از دیار
ارسباران آذربایجان ، ابوالقاسم نباتی در میان چندین بند شعر تراژیک ، گوشه ای از این حکایت را چنین بیان نمود:
آرپا چایی آشدی داشدی*سئل سارانی آلدی قاشدی
رود آرپــــــــــا طغیان کــــــــــــرد و ســـــــیل سارا را با خود بـــرد
جوت باجی نین گؤزو یاشدی*آپاردی سئللر سارانـــی
چشم های خواهر دوقلویش پر از اشک است، سیل سارا را برد
بیـــــــــــر آلا گوزلی بالانی
یک دختر با چشمهان شهلا را
گئدین دئیین خان چوبانا*گلمه سین بــو ایـــــل موغانا
بروید و به “خـــــــان چوپان” بگویید امســـــــــال به مغان نیاید
گلــــــــسه باتار ناحـــــق قانا*آپاردی سئللر ســــارانی
اگر بیاید به خون نا حق آغشته میشود، سیل سارا را برد
بیـــــــــــر آلا گوزلی بالانی
یک دختر با چشمهان شهلا را
آرپا چایی درین اولماز* آخار ســـــــــولار ســـرین اولماز
رود آرپا عمیق نیست، آبهایی که از آن جاری میشود سرد نیست
سارا کیمی گلین اولماز* آپاردی سئللـــــر ســــــارانی
هیچ عروسی مانند سارا نیست، سیل ها ســـــــــــارا را بردند
بیـــــــــــر آلا گوزلی بالانی
یک دختر با چشمهان شهلا را
———————————
دانلود آهنگ (http://www.urmiacity.com/downloads/music/azari/Apardi%20Sellar%20Sarani.mp3)
نازخاتون
22nd July 2012, 07:09 PM
من عاشق این تراژیک فولک لور سارا هستم... یادمه دانشجو که بودم در مبحث فولک لوریک این شعر رو خوندم و استاد و تمامی دانشجوها تحت تاثیر قرار گرفته بودن... یادش بخیر.... [golrooz]
پیمان هادی فرکوش
25th July 2012, 11:39 AM
شعری ديگر در مورد اسطوره آذربایجان (سارای)
آنا يوردون قيزي
سارا بير آيدي بيزيم اللره آيسز گجه لر ----------------- بير اوجا سسدي قولاق وئر اونا هايسز گجه لر
سارا بير باغدي طبيعتدن آليب قول بوداقی ----------------- بير شيرين ماهنيدي یانلیزاوخیار ائل دوداقی
سارا بير قيزدي سودان سورمه چكبپ گوزلرينه ----------------- جان دييب بيرده اوركدن آرازين سوزلرينه
سارا سئودا ايله دونياني آنان بير قيزدي ----------------- او قارانليق گئجه ني آيدين ائدن اولدوزدي
سارا سودا ايله دونياني آنان بير قيزدي ----------------- سارا غملر اوجاقيندا آليشان بير كوزدي
بير نجابتلي گلين دير ائله آسلان ساياغي ----------------- قويمادي قار ائده دنياسني چاقال اياقي
اوزوني آتدي سئله اوزگني حيران ائلدي ----------------- اويانان شمعيني پروانيه قربان ائله دي
قوشولوب سللره گتدي آنا يوردون ساراسي ----------------- قالدي شيرين اورگينده يئنه فرهاد ياراسي
باغلادي ساچلاريني قويمادي بيگانه گوره ----------------- آنا يوردون قيزي وئرمز ساچين هر كيمسه هوره
گلين اولدي آرازا اوردا تويون توتدي سارا ----------------- سوئله دي اوردا اورك سوزلريني نازلي يارا
آراز آغلار گوز ايله آلدي ساراي اللريني ----------------- دارادي ائل قيزينين بيرده قارا تللريني
گتدي گوزلردن اوزاق دوشدي ائلين بيردنه سي ----------------- گورمدي خان چوبانين آيريليقين سون نفسي
سارا گوز لر دن اوزاق دوشسده ايتمز اثري ----------------- بير ياراق تك سوزونون واردي هله چوخ كسري
ishildaq
4th August 2012, 03:02 PM
پاکدامني و آزادگي مهمترين عناصر شخصيتي يک دختر ترک آذربايجاني را تشکيل ميدهند.اين پاکدامني و آزادگي نمودهاي بسيار زيبايي در فولکلور و فرهنگ آذربايجان داشته است.يکي از بهترين نمونه شرافت دختران ترک را ميتوان در داستان ساراي جستجو کرد.احتمالا بسياري از ما فيلم يا داستان ساراي را ديده يا شنيدهايم و يا حداقل از مضمون آن باخبر هستيم.
داستان ساراي اينطور آغاز ميشود که در کنار رودخانه ي آرپا چايي که در نزديکي مرز ايران و آذربايجان جاريست در يکي از دهات نزديک آن دختري ساري تللي(گيسو طلا) و آلا گؤز(چشم شهلا) به دنيا مي آيد.پدر و مادرش نام اين دختر را ساراي که در ترکي آذري تحليل يافته ساري آي(ماه طلايي ) ميباشد ميگذارند.سارايِ داستان در طبيعت آذربايجان پرورش مي يابد و دختري ماه رو ميشود.بزرگان ده ساراي را به پسري به نام خان چوبان نامزد ميکنند. روزي چشم خان ده به سارا ميافتد. خان ، پدر ساراي را فرا ميخواند و ازاو ميخواهد که ساراي را به عقد او در آورد.پدر ساراي که مرد ريش سفيدي بود و به خان چوبان قول مردانه داده بود و مصداق آتاسؤزي(ضرب المثل) آذربايجاني:(کيشي توپوردوغون يالاماز) پيشنهاد خان ده را رد ميکند.خلاصه از خان اصرار و از پدر انکار و در اين موقع است که خان متوسل به زور شده و او را مورد ضرب و شتم قرارداده و ساراي را تهديد ميکند که در صورت سربازدن از خواسته ي خان ديگر پدر خود را نخواهد ديد چون او پدرش را خواهد کشت.ساراي که به جز پدر کسي را نداشت و نميتوانست رنج و عذابش را ببيند بر خلاف علاقه ي وافرش به خان چوبان و قولي که به او داده بود تن به خواسته ي خان ظالم داد.
و روزي که ساراي گفت که آماده ازدواج با خان ميباشد همه از اين تصميم او متحير شدند ولي او چاره اي جز اين نداشت چون او شير دختر ترک آذري بود و پاکدامن و ساراي به دنبال خان راهي شد اما در راه تنش را به آب جاري آرپا چاي سپرد و خود را جاودانه ساخت.
يکي از اشعار فولکولور و معروف آذربايجاني (آپاردي سئللر ساراني) است که بر اساس داستان ساراي ساخته شده و از ساليان دراز به اشکال مختلف سينه به سينه نقل شده و امروزه يکي از شاهکارهاي فولکلوريک آذربايجان به شمار ميرود.
گئدين دئيين خان چوبانا
گلمهسين بو ائل موغانا
گلسه باتار ناحق قانا
آپاردي سئللر ساراني
بير آلا گؤزلو بالاني
آرپا چايي درين اولماز
آخار سويو سرين اولماز
سارا کيمي گلين اولماز
آپاردي سئللر ساراني
بير آلا گؤزلو بالاني
آرپا چايي آشدي داشدي
سئل ساراني قاپدي قاچدي
هر گؤرهنين گؤزو ياشدي
آپاردي سئللر ساراني
بير آلا گؤزلو بالاني
قالي گتير اوتاق دوشه
سارا يئري قالدي بوشا
چوبان الين چيخدي بوشا
آپاردي سئللر ساراني
بير آلا گؤزلو بالاني
ترجمه فارسي:
سيلها سارا را بردند.
برويد و به خان چوپان بگوييد
که امسال به مغان نيايد
اگر بيايد به خون ناحق فرو ميرود
سيلها سارا را بردند
يک فرزند چشم شهلا را.
رودخانه ي آرپا عميق نيست
آب روانش سرد نيست
عروسي مانند سارا وجود ندارد
سيلها سارا را بردند
يک فرزند چشم شهلا را.
آرپا چاي گذشت و طغيان کرد
سيل سارا را قاپيد و فرار کرد
چشم هر بيننده اي اشکالود است
قالي بياور ودر اتاق پهن کن.
جاي سارا خالي شد
دست چوپان به نيستي رسيد و خالي شد
سيلها سارا را بردند
يک فرزند چشم شهلا را
در ادامه می توانید داستان سارای و آیدین (خان چوبان) را همراه با اشعار آشئق حبیب مطالعه فرمایید.
ishildaq
4th August 2012, 03:03 PM
http://www.cloob.com/public//public/user_data/album_photo/8/22773-b.jpg
«یكی بود یكی نبود، زیر گنبدكبود، در دشت پهناور مغان، ایلی زندگی می كردند كه روزگارشان با كشاورزی و دامداری می گذشت. عصر، عصر ظلم بود و دوره، دوره خان خاناتی... اهالی ده مجبور بودند كه بیشتر محصولات كشاورزی شونو به خان بدن، آخه زمینها همه مال خان بود و كشاورزها فقط مقداری از درآمدشون رو به عنوان حق الزحمه كارشون برمی داشتن.
در این ده، كشاورزی زندگی می كرد به اسم سلطان كه دختری زیبا و مهربون داشت؛ دختری كه هركس اونو می دید با خود می گفت كاش می دونستم كه خداوند این دختر زیبا رو قسمت كدوم مرد خوشبختی می كنه؟»
یئریشی دوروشو غمزه لی گؤزه ل
هانسی بخته وره پای یارائیبسان
یئره برابرون وار؟ دیینمه ره م
گؤیده ملك لرده تای یارائیبسان
«ای دختر زیبا كه راه رفتنت و ایستادنت زیباست
برای كدام مرد خوشبخت آفریده شده ای؟
تو روی زمین همتایی نداری
تو برابر با فرشته های آسمان آفریده شده ای»
«آره دوستانم، سارای چشم و چراغ ایل مغان بود؛ دختری زیبا، مهربون و عاقل... و البته توی همون ده جوان بسیار برومند و شایسته ای بود به اسم آیدین كه سردسته چوپانهای ده بود.
اون زمانها كه زندگی مردم به دامداری و كشاورزی بسته بود،حفاظت از دامهای مردم كار بسیار سخت و مهمی بود وچون آیدین سردسته گله دارها بود بهش می گفتن خان چوپان ... ازنظر اهالی ده خان چوپان شایسته ترین جوان برای ازدواج با سارای بود وخان چوپان و سارای، هم عاشق همدیگر بودند.
و عاقبت هم یك روز سارای زیبا را عقد بسته و نامزد خان چوپان كردند؛ فصل، فصل سرما بود و زمان مناسبی برای عروسی سارای و خان چوپان نبود چرا كه خان چوپان می بایست همراه چوپانهای دیگه ده، گله رو به قشلاق می برد و این كار شش ماه تمام وقت لازم داشت. خان چوپان سارای را برای خداحافظی دید و به او قول داد كه وقتی از قشلاق برگردد، مراسم عروسی را راه بیاندازد و سارای نیز كه دلش با خان چوپان بود باچشمانی گریان او را بدرقه كرد...
اما بعد از رفتن خان چوپان اتفاق دیگری افتاد...
خان بی شرم و حیای ده كه برای گشت وگذار از خونه اش بیرون اومده بود، چشم ناپاكش به سارای افتاد و هر دو پاشو كرد توی یك كفش كه الاو بالله باید به هر قیمتی شده سارای بانوی خانه من بشه... هرچه اهالی ده نصیحتش كردند كه از خیرسارای بگذره، خان گفت من نه چشمم چیزی می بینه و نه گوشم چیزی می شنوه... بی خودی منو نصیحت نكنید؛ من به هر قیمتی كه شده سارای رو تصاحب می كنم.
ریش سفیدان ده رفتند پیش خان و با التماس و خواهش ازش خواستند كه از خیر این سودا بگذره؛ گفتند كه سارای، نامزد خان چوپانه و او حق نداره كه در كسی طمع كنه كه روح و دلش متعلق به دیگریه و بهش گفتند كه سارای و خان چوپان سالهاست عاشق همند و خان هرگز نمی تونه روح و دل سارای رو به دست بیاره.
اما خان كه شهوت و خودخواهی چشمش رو كور كرده بود گفت حتی اگه دلشو هم نتونم بدست بیارم حتماً باید جسم زیباشو تصاحب كنم.
كار به جایی كشید كه خان خواست از همه زور و قدرتش استفاده كنه و قسم خورد كه اگه اهالی ده كاری نكنند كه اون سارای رو به دست بیاره همه خونه های ده رو به آتیش می كشه...»
كار به اینجا كشید اهالی ده دیگه نمی دونستن چه كار باید بكنن، بعضی ها خودشونو كنار كشیدن... بعضی ها فقط تو دلشون، خان رو نفرین كردن و بعضی ها با اینكه می دونستن بیهوده است ولی سعی كردن كه به نوعی سرصحبت رو با سارای و پدرش سلطان باز بكنند و ببینند آیا راهی وجود داره كه سارای به خاطر نجات زندگی ایل هم كه شده تن به ازدواج با خان بده یا نه؟
و دراین میون سارای بود كه در دریای غم و غصه داشت غرق می شد به خان چوپان فكر می كرد، به خودش، به عشقی كه براش مقدس بود و به خوشبختی مادرش كه مرده بود و اون روز رو ندیده بود سارای آه می كشید و فكر می كرد و آه می كشید به بدبختی مردم ده كه باید اضطراب می كشیدند و تاوان هوسبازی یك خان بی مغز و بی شعور رو می دادند...
فكر سارای به هیچ جا قد نمی داد بعضی از حرفهای مردم مثل یك خنجر به مغز و دل سارای فرو می رفت و زخمی اش می كرد. می شنید كه بعضی ها می گفتن:
كاش سارای قبول می كرد و این مردم بدبخت رو قربانی لج بازی نمی كرد...
بعضی ها می گفتن: پس عشق چی می شه؟ پس حلال و حرام چه می شه؟ بهتره كه همه خونه هامون به آتش كشیده بشه اما دامن ایلمون لكه دار نشه...
اما بعضی ها می ترسیدند، از خونه و زندگیشون، از سرنوشت بچه های معصوم ده، چون كه اونها با خان و لجبازی و یكدندگی او كه میراث پدرانش بود خوب آشنا بودند...
و سارای درمانده و نگران از خدا كمك می خواست اما امید چندانی در دلش نبود... بیش از یك ماه بود كه این مسئله در همه ایل مغان، آشـــوب ایجاد كرده بود و بیش از چهارماه تا برگشتن خان چوپان می ماند. سارای احساس می كرد هیچ راهی برایش باقی نمانده است...
چند روز بعد خبر عجیبی در ده پیچید...»
«خبری كه همه را انگشت به دهان گذاشت. سارای تصمیم گرفته بود كه به خانه خان برود. خبر در ده پیچید، بعضی ها رو خوشحال كرد، بعضی ها داشتند از غصه و غم، دق مرگ می شدند؛ بعضی ها به خاطر لكه دارشدن دامن ایل مغان، طوری عصبانی و ناراحت بودند كه اگر چاقو می زدی خونشون بیرون نمی اومد. خبر در كل ده پیچید، از روی پل رودخانه ای كه خانه مجلل خان رو از ده جدا می كرد گذشت؛ رودخانه خروشان و پرآبی كه بهش می گفت آرپاچایی... از مزرعه خان عبور كرد و به گوش ناپاك او رسید و لبخند رضایت رو به لبهاش نشوند.
سارای پیام داده بود كه همین فردا می خواهد به خانه خان برود. خان با اینكه از این خبر تعجب كرده بود ولی لبخندی زد و گفت:
-شنیده بودم كه سارای نه تنها بسیار زیباست بلكه بسیار هم عاقل است. همین فردا مراسم عروسی رو ترتیب می دهیم.
فردای آن روز، از صبح زود مردم جلوی در خونه سلطان جمع شده بودند؛ پیرمردها، پیرزنها، مردها و زنها، جوونها و حتی بچه ها جمع شده بودند تا این عروسی عجیب و غریب را با چشم ببینند. همه دنبال عاشیق حبیب می گشتند؛ عاشیق حبیب كسی بود كه ساز می زد و می خوند. مردم ده علاقه عجیبی به او داشتند. وقتی عاشیق حبیب سازشو به سینه اش می فشرد و می نواخت و می خوند مردم رود رود گریه می كردند و سبدسبد می خندیدند. عاشیق حبیب در همه برنامه های ده شركت داشت. اگر عروسی كسی بود عاشیق حبیب آنجا می خوند و مردم رو شاد می كرد و به اونا امید زندگی می بخشید. اما در عروسی سارای خبری از عاشیق حبیب نبود. مردم در یك سكوت بهت آور منتظر عروس شدن سارای بودند و هیچ كسی جز گماشته گان خان كه برای بردن عروس اومده بودند شادی نمی كرد.
آرایشگرها، سارای را آرایش كردند هر چند كه چهره زیبای سارای نیازی به آرایش نداشت. خیلی طول كشید تا سارای از خونه بیرون بیاد...
اما سرانجام سارای از خونه بیرون اومد. مردم بهت زده به سارای نگاه می كردند. سكوت سنگین و تلخی همه ده رو فراگرفته بود. غیر از صدای امواج خروشان رود «آرپاچایی»، هیچ صدایی به گوش نمی رسید. سارای در میان این سكوت سنگین و مبهم چند قدم جلو رفت. صدای پیرمردی سكوت رو شكست:
-تف بر تو ای روزگار.
-غیرت ایلمون لكه دار شد...
-خوشبخت باشی سارای، ما می دونیم كه تو به خاطر ما این كار رو می كنی.
-بیچاره خان چوپان...
هر كسی چیزی می گفت. اما سارای همچنان با قدمهای استوار پیش می رفت. اون بدون این كه منتظر همراهانش باشه به طرف خانه خان پیش می رفت. خانه ای كه با رودخانه پرآب و خروشان آرپاچایی از ده جدا می شد. انگار هیچ كدوم از حرفهای مردم رو نمی شنید. از میان انبوه جماعت گذشت و با قامهای تند جلو رفت. سارای بر خلاف رسم ایل، سوار بر اسبی كه برای بردنش بزك كرده بودند نشد. انگار قصد داشت با پای پیاده به خانه بخت برد. كوچه طولانی خودشون رو پشت سرگذاشت. همراهان عروس با همه اهالی ده، سارای رو همراهی می كردند اما حرفهای مختلف همچنان به گوش می رسید. دعاها، نفرین ها و حسرت ها و زخم زبانها به گوش سارای می رسیدو سارای همچنان پیش می رفت. سارای به روی پل آرپاچایی رسید؛ گماشتگان خان، پیشاپیش عروس از پل گذشتند تا خبر خوش اومدن سارای رو به گوش خان كه بی صبرانه منتظر رسیدن عروس بود برسونن. سارای روی پل ایستاد. مردم دیگر جلوتر نرفتند مثل آنكه قصد داشتند نه با سارای بلكه با حیثیت و غیرتشان خداحافظی كنند ولی بعضی ها هم با نگاه كردن به چهره زیبا و مهربون سارای و با فكر كردن به گذشته ای كه با سارای داشتند اشك در چشمهاشون جمع شده بود. سارای، سرش رو بالاگرفت و برای آخرین بار به مردم ایلش نگاه كرد. در میان انبوه جمعیت، چشمش به عاشیق حبیب افتاد كه مثل همیشه ساز در دستش بود؛ اما از چهره اش پیدا بود كه اگه كل دنیارو بهش می دادند حاضر نبود صدای سازش رو در این عروسی نامبارك دربیاره. یك لحظه چشم سارای به چشم عاشیق حبیب افتاد و عاشیق حبیب با سرعت سرش را به پایین انداخت و خواست از اونجا دور بشه اما صدای وحشتناكی كه از مردم بلند شد اونو سرجاش میخكوب كرد...
عاشیق سر برگرداند؛ دید سارای، خودش رو از بالای پل به رودخانه آرپاچاپی انداخته و خودش رو به دست امواج خروشان اون سپرده و مردم با دیدن این صحنه از ته دل فریاد زدند:
«سارای...»http://forum.irantrack.com/images2/smilies/SAD.gif
و عاشیق حبیب كه فهمید سارای برخلاف تصور همه مردم، تصمیم دیگری داشته است با سرعت خودش رو به بالای پل رسوند و وقتی كه دید سارای با غیرت و با عفت، سوار امواج خروشان آرپاچایی شده تا به حجله دریاهای آبی بره، سازش رو به سینه اش فشرد و با تمام وجودش خوند:
«دوگونو توكدوم قازانا
قاینادی قالدی آزانا
علاج یوخ آللاه یازانا
آپاردی سئللر سارانی
بیر قارا گوزلو بالانی
آرپا چای درین اولماز
آخار سولار سرین اولماز
سارا كیمی گلین اولماز
آپادی سئللر سارائی
بیر قارا گوزلو بالانی
«برنج رو توی دیگ ریختم
بجو شد و تا اذان حاضر شود
علاجی نیست به آنچه خدا نوشته است
سیل خروشان سارای را برد
آن فرزند زیبا مشكین چشم را
آرپاچایی عمیق نیست
آبهایی كه جاری اند معمولاسرد نیستند
و عروسی مثل سارای پیدا نخواهد شد
سیل خروشان سارای را برد
آن فرزند زیبای مشكین چشم را»
ishildaq
4th August 2012, 03:05 PM
در میان تپه زارهای مخملین آذربایجان در خاک فرش زردار مغان، افسانه پرشوری بوقوع پیوست که سالیان درازی به شکل فولکوریک سینه به سینه آذربایجانیان نقل گشته است. سارا (سارای) دختر پرشور و شرری بود با مژه هایی بلند و شوخ و نگاههایی نافذ و جذاب. وی با تکیه بر نیروی بزرگ عشق خویش تدبیر شجاعانه ای اندیشید که همین اراده اش، او را در میان افسانه های حیرت آمیز تاریخ آذربایجان قرار داد.
http://csb.site11.com/photos/24d2d699e6c1.jpg
آنگاه که کوزه به دوش از راه باریکه ای به سوی چشمه دهکده پای می گذاشت از بزرگ و کوچک دل هر بیننده ای را به تپش رعد وار می انداخت. با همه این شور و زیبایی او در صبحگاهی عطر آمیز به عصیان دل چوپانی صمیمی از همان اهالی جوابی بس صمیمانه داده بود و از آن پس در قصر آرزوهایش با لباس سپید عروسی خود ، همای سعادت ” خان چوبان ” شده بود.
عشق عریان آنها همچون اسبی سرکش در کناره های رود آرپا در جلگه مغان ، تپه های علف پوش ، باغها و گلها را در می نوردید و به پیش می تاخت. این عشق آتشین و صادق زبانزد همه مردمان روستاهای مغان شده بود.
خان چوبان جوان تنومندی بود با سبیل های با مزه که یک لحظه نیز نی لبکش را زمین نمی گذاشت. وقتی در سایه درختی یا پای چشمه ای می نشست با نی خود سوزناکترین آهنگ ها را می نواخت و در هجران و درد اشتیاق سارا آشکارا می سوخت.
در دیدارهای گه گاه آنها رویاهای شیرین حیاتشان ترسیم می شد و این مسایل هر بار شکل و شمایل زیباتر و بزرگتری به خود می گرفت. اما از شوربختی این دوجوان دلداده همه چیز گویا تصمیم داشت به گونه ای دیگر اتفاق بیافتد. بعد از مدتی کوتاه حکایت عشق آتشین سارا و خان چوبان با دخالت ها و دست درازی یکی از بیگ های منطقه رنگ و بوی تراژدی به خود گرفت و وارد مرحله تازه ای شد. بیگ با دارو دسته خود به روستای محل سکونت سارا آمده و پدر او را مرعوب کرده بود که اگر سارا را با خود نبرد روزگارشان سیاه خواهد شد.
آن زمان دوره خان و خانی بود و هرکس که زر و زور بیشتری داشت در چپاول و غارت مال و ناموس مردم صاحب دست گشاده تری بود. از این رو طبعاً آتش هوس و میل وحشیانه ” بیگ ” به سارا می توانست سرنوشت عشق و حیات آنها را به زیر هاله ای از تاریکی و بدبختی بکشاند.
در این ایام خان چوبان به اقتضای کارش از سارا دور بود. بیگ و اطرافیانش با فرصت طلبی برای بردن سارا به روستا بر آمدند. فضای حزن آلود این اقدام همه را در فکری عمیق فروبرده بود. مسلماً در مقابل تصمیم بیگ هیچ کــ.س را مخصوصاً سارای نحیف و ظریف را یارای مقاومتی نبود. سارا که خود را در مقابل ستمی آشکار می دید نمی توانست خاموش و ساکت بنشیند و خود را به دستان آلوده بیگ بسپارد. به همین خاطر وی با تکیه بر نیروی بزرگ عشق خویش تدبیر شجاعانه ای اندیشید که همین اراده اش، او را در میان افسانه های حیرت آمیز تاریخ آذربایجان قرار داد.
سارا در یک غروب غم انگیز مغان برای رهایی از آن فتــــنه ستمبار، جسم و قلب بزرگوار و پرشور خود را برای همیشه به ” آرپاچایی ” یا همان رود ناآرام ” آرپا ” سپرد تا دنیا شاهد شهامت و بزرگی انسانهای پاک و با شرافت باشد.
امواج آرپا چایی، سارای زیبا را همانند دسته گلی روی دستهای خود برد و بدین ترتیب دفتر عشق ناکام دیگری بسته شد و از میان رفت. بعدها شاعری از دیار ارسباران آذربایجان، ابوالقاسم نباتی در میان چندین بند شعر تراژیک ، گوشه ای از این حکایت را چنین بیان نمود :
آرپا چایی آشدی داشدی * سئل سارانی آلدی قاشدی
رود آرپــــــــــا طغیان کــــــــــــرد و ســـــــیل سارا را با خود بـــرد
جوت باجی نین گؤزو یاشدی * آپاردی سئللر سارانـــی
چشم های خواهر دوقلویش پر از اشک است، سیل سارا را برد
بیـــــــــــر آلا گوزلی بالانی
یک دختر با چشمهان شهلا را
گئدین دئیین خان چوبانا * گلمه سین بــو ایـــــل موغانا
بروید و به “خـــــــان چوپان” بگویید امســـــــــال به مغان نیاید
گلــــــــسه باتار ناحـــــق قانا * آپاردی سئللر ســــارانی
اگر بیاید به خون نا حق آغشته میشود، سیل سارا را برد
بیـــــــــــر آلا گوزلی بالانی
یک دختر با چشمهان شهلا را
آرپا چایی درین اولماز* آخار ســـــــــولار ســـرین اولماز
رود آرپا عمیق نیست، آبهایی که از آن جاری میشود سرد نیست
سارا کیمی گلین اولماز * آپاردی سئللـــــر ســــــارانی
هیچ عروسی مانند سارا نیست، سیل ها ســـــــــــارا را بردند
بیـــــــــــر آلا گوزلی بالانی
یک دختر با چشمهان شهلا را
ونیز:
سارا بیر آیدی بیزیم اللره آیسز گجه لر ----------------- بیر اوجا سسدی قولاق وئر اونا هایسز گجه لر
سارا بیر باغدی طبیعتدن آلیب قول بوداقی ----------------- بیر شیرین ماهنیدی یانلیزاوخیار ائل دوداقی
سارا بیر قیزدی سودان سورمه چکبپ گوزلرینه ----------------- جان دییب بیرده اورکدن آرازین سوزلرینه
سارا سئودا ایله دونیانی آنان بیر قیزدی ----------------- او قارانلیق گئجه نی آیدین ائدن اولدوزدی
سارا سودا ایله دونیانی آنان بیر قیزدی ----------------- سارا غملر اوجاقیندا آلیشان بیر کوزدی
بیر نجابتلی گلین دیر ائله آسلان سایاغی ----------------- قویمادی قار ائده دنیاسنی چاقال ایاقی
اوزونی آتدی سئله اوزگنی حیران ائلدی ----------------- اویانان شمعینی پروانیه قربان ائله دی
قوشولوب سللره گتدی آنا یوردون ساراسی ----------------- قالدی شیرین اورگینده یئنه فرهاد یاراسی
باغلادی ساچلارینی قویمادی بیگانه گوره ----------------- آنا یوردون قیزی وئرمز ساچین هر کیمسه هوره
گلین اولدی آرازا اوردا تویون توتدی سارا ----------------- سوئله دی اوردا اورک سوزلرینی نازلی یارا
آراز آغلار گوز ایله آلدی سارای اللرینی ----------------- دارادی ائل قیزینین بیرده قارا تللرینی
گتدی گوزلردن اوزاق دوشدی ائلین بیردنه سی -------- گورمدی خان چوبانین آیریلیقین سون نفسی
سارا گوز لر دن اوزاق دوشسده ایتمز اثری ----------- بیر یاراق تک سوزونون واردی هله چوخ کسریش
ishildaq
4th August 2012, 03:07 PM
دانلود آهنگ آپاردی سللر سارانی (Apardi Sellar Sarani) (http://www.urmiacity.com/downloads/music/azari/Apardi%20Sellar%20Sarani.mp3)
http://www.azeridance.com/wp-content/uploads/2012/01/azeridance.jpg
- - - به روز رسانی شده - - -
خان چوبان:
آی نیسگیللی دلی چوبان
قارا قاش گؤزونه قربان
تئزدی هله گئتمه یوبان
هارا گئتدین ؟ دایان سارا
گؤزلرینده گؤزوم قالدی
اؤزوم یاندیم ، کؤزوم قالدی
اوره ک دولو سؤزوم قالدی
کیمه دئییم سارا – سارا
یای یاز اؤتدی ، خزان یئتدی
سولوب گلزار، چمن ، بیتدی
فلک اؤز بیلدیین ائتدی
منی سالدی درده سارا
قاش بلشمیشدی آل قانا
چوخ قالیردی صبحه بانا
هر بیر سمته ، هر بیر یانا
انتظارلا ، باخدیم سارا
هئچ بیلمه دیم نئجه اولدی
اوره ک چاناق کیمی دولدی
آن چکمه دن رنگیم سولدی
آندیم وای خبرین سارا
آرپا چایی قورویه یدی
مغانی چن بورویه یدی
سرنوشتی چورویه یدی
سنی مندن آلدی سارا
آند ایچه رم گونه آیا
یولوم اولا داغ ، داش،قایا
آتی ووررام دلی چایا
قصاصینی آللام سارا...
بو ساراي دير...
بو ساراي دير آدي ديللرده راز اولموش
قاني آخميش آراز اولموش
ايريلرده تاراز اولموش
سئوگي اولدورمه گه گويا دار آز اولموش
بئله ليکله ساراي آدلي اوره گيزده ياراز اولموش
سارايين عيصمتي هر گون اوجالاندير
اوجاليب گؤيده قالان دير
ائله بيل کي ساوالان دير
سؤزو اوستونده قالان دير
ائليم آغلا ، بو گئدن نازلي بالان دير
بو ساراي دير بنيزي بير بوتؤ آي دير
قيشلر ايچره اولو ياي دير
اؤلومو بير اوجا هاي دير
بير دئيل دوز باخسان ميللته تاي دير
بو ساراي ائل قيزيدير خان چوبانين نازلي نيگاري
شؤهرتي، شاني، ويقاري
اريده ن گون کيمي قاري
سوزولر چايدا گئده ر عيزته ساري
غئيرتين تکجه باهاري بو ساراي دير کي بگنمز دوشه بنده
توکه نر غئيرتي قول قويسا کمنده
ديريلر کؤرپودن آرخا دوشنده
اؤلومه طعنه ائدنده
ابديت گؤلونه دوغرو گئدنده
ابوالفضل بئجانيش
پیمان هادی فرکوش
4th August 2012, 09:56 PM
از ارسال كامل تر اين داستان ازشما ممنونم.
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.