amirhosyn
13th June 2012, 04:49 PM
در زمانها ی گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط راه قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ گذشتند.
بسیاری هم غرولند میکردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهرعجب مرد بیعرضه ایست و…
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
« هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد »
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ گذشتند.
بسیاری هم غرولند میکردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهرعجب مرد بیعرضه ایست و…
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
« هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد »