PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خواص موز !



Bad Sector
8th June 2012, 03:48 PM
می گویند موز پتاسیم دارد ، برای دستگاه گوارش مفید است و چه و چه ... اما موز برای من پیش ترها خواصی جادویی داشت که سال هاست به دنبال آن خاصیت ام اما نمی دانم من، دیگر من نیستم یا موزها دیگر موز نیستند.
سال ۶۴ یا ۶۵ بود. من ۸ ساله یا ۹ ساله بودم.آن روزها مثل حالا نبود که در هر بقالی و عطاری موز پیدا کنی؛ موز میوه ای بود که فقط در فیلم ها و کتاب های داستان پیدا می شد؛ ما هم به همین قانع بودیم و فکر می کردیم اگر نه در این دنیا ، در بهشت با سبد و سینی برایمان می آورند.به مادر می گفتم : مامان من وقتی بچه بودم موز خورد ه ام؟! مادر می گفت : آره به خدا همیشه یک موز توی دستت بود . تا ۳ـ ۴ سالگی را می گفت. می گفتم : پس چرا مزه اش یادم نیست ؟ چرا خودم یادم نمی آد که موز خوردم ؟! مادر می گفت : چون کوچیک بودی یادت نمی آد . من هم می گفتم : آره ! مثل قطار سوار شدن ، مثل اصفهان رفتن که من هیچ کدومو یادم نمی آد پس به چه دردم می خوره؟!
به هر حال با موز نداشتن کنار آمده بودیم.تا اینکه پدر از سفری خارجی برگشت و عکسی در سواحل اروپا انداخته بود که همه مان را آتش زد. در این عکس پدر در یک ساحل صخره ای نشسته بود و در حالیکه یک موز نیم خورده در دست داشت، به آبی دریا چشم دوخته بود !
گفتم پس ما چی ؟! برای ما هم آوردی ؟ گفت موز را که نمی توانستم بیاورم اما برایت چه و چ آورده ام گفتم این ها به دردم نمی خورد چرا موز نیاوردی ؟! و پدر که نمی دانست چه بگوید قول داد این بار که رفت حتما بیاورد و من گریه و فغان که کو تا تو دوباره بروی !
القصه مدت ها گذشت و من در حسرت موز سوختم و ساختم؛تا اینکه یک روز که از مدرسه برگشتم مادر مرا صدا کرد و گفت چشم هایت را ببند ؛ بستم و وقتی باز کردم یک موز زرد با لکه های سیاه فراوان روبرویم بود.من از فرط خوشحالی جیغ کشیدم و سر از پا نمی شناختم؛ موز را آن طور که در فیلم ها دیده بودم مثل یک مراسم آئینی پوست کندم و با دو دست و دهان ، بلکه با روح و جان خوردم.
واقعا خوشمزه و رویایی بود. به مادر گفتم باز هم هست و مادر یک کیسه پلاستیک سیاه در یخچال نشانم داد که یکی دو موز دیگر داشت و گفت بابا از نمی دانم کجای همین ایران خودمان گرفته!
فردای آن روز من در مدرسه به هیچ کس نگفتم که موز خورده ام و سعی کردم تا تمام شدن موزها این راز را به کسی نگویم؛ اما در تمام ساعات مدرسه فقط به موز فکر می کردم؛ دلم می خواست زودتر این زنگ لعنتی بخورد و من بروم خانه و موز بخورم.
زنگ که به صدا در آمد تمام راه را با اشتیاق دویدم ؛شتابان و نفس زنان به خانه آمدم ؛ طوری که مادر هول کرد و سراسیمه پرسید چه شده و من که حرفم را آماده کرده بودم بریده بریده و با هن وهن گفتم : مامان یه موز از یخچال بردارم ؟!
مادر و خواهرانم خندیدند که : انگار چند تا موز هست که یکی را هم تو برداری ! مادر گفت برو بردار؛ رفتم و تنها موز باقی مانده و نیمه سیاه را با عشق و لذت خوردم.
نمی دانم چه نیرویی چه اشتیاقی وکدام کشش جادویی برای موز در من ایجاد شده بود که من این گونه شده بودم.اما هر چه اسمش را بگذاریم و با هر عنوانی صدایش کنیم ، دلم می خواهد مانند آن موقع ها آن شور و شوق به جان بیافتد و حرکتم بدهد : نوشتن موزی، تئاتر موزی ، سینمای موزی ، ادبیات موزی ، موسیقی موزی و ... اما افسوس دیگر هیچ چیز برایم موز نمی شود حتا خود موز !
http://gallery1.persiangig.com/images/6/BANANA01.JPG
چند روز پیش در جایی خواندم که دانشمندان معتقدند احساس خوشبختی و اشتیاق در انسان به شکلU عمل می کند (بی شباهت به موز هم نیست!) یعنی یک جایی در اوج است و سپس نزول می کند و در سنین دیگری دوباره اوج می گیرد .... نمی دانم شاید در زمان آن شوق موزی، من در ابتدای یو بوده ام و حالا رسیده ام آن پائین ها ؛ اما امیدوارم بتوانم این زندگی را با بالا رفتن از آن سر دیگر و شور و شوق دوباره ی موزی تمام کنم ... امیدوارم.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد