PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چند شعر از شاملو



مسافر007
6th June 2012, 09:37 PM
اشک رازي‌ست
لب‌خند رازي‌ست
عشق رازي ست



اشک آن شب لب‌خند عشق‌ام بود.



قصه نيستم که بگويی
نغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی...



من درد مشترک‌ام
مرا فرياد کن.



درخت با جنگل سخن‌می‌گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن‌می‌گويم



نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ريشه‌های تو را دريافته‌ام
با لبان‌ات برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌های‌ات با دستان من آشناست.



در خلوت روشن با تو گريسته‌ام
برای خاطر زنده‌گان،
و در گورستان تاريک با تو خوانده‌ام
زيباترين سرودها را
زيرا که مرده‌گان اين سال
عاشق‌ترين زنده‌گان بوده‌اند.



دست‌ات را به من بده
دست‌های تو با من آشناست
ای ديريافته با تو سخن‌می‌گويم
به‌سان ابر که با توفان
به‌سان علف که با صحرا
به‌سان باران که با دريا
به‌سان پرنده که با بهار
به‌سان درخت که با جنگل سخن‌می‌گويد

زيرا که من
ريشه‌های تو را دريافته‌ام
زيرا که صدای من
با صدای تو آشناست.

عشقِ عمومی

مسافر007
6th June 2012, 09:40 PM
دوست اش مي دارم
چرا كه مي شناسم اش
به دوستي و يگانه گي .

شهر
همه بيگانه نگي و عداوت است .
.
هنگامي كه دستان مهربان اش را به دست مي گيرم
تنها يي غم انگيزش را در مي يابم .

اندوهش
غروبي دل گير است
در غربت و تنهايي.
هم چنان كه شادي اش
طلوع همه افتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم
و پنجره اي
كه صبح گاهان
به هواي پاك گشوده مي شود
و طراوت شمعدا ني ها
در پاشويه حوض .

چشمه يي
پروانه يي و گلي كوچك
از شادي
سرشارش مي كند
و ياسي معصومانه
از اندوهي
گران بارش :
اين كه بامداد او ديري ست
تا شعري نسروده است .

چندان كه بگويم
((امشب شعري خواهم نوشت ))
با لباني متبسم به خوابي ارام فرو مي رود
چنان چون سنگي
كه به درياچه يي
و بودا
كه به نيروانا

و در اين هنگام
دختركي خردسال را ماند
كه عروسك محبوب اش را
تنگ در اغوش گرفته باشد .

اگر بگويم كه سعادت
حادثه يي ست بر اساس اشتباهي
اندوه
سراپاي اش را در بر مي گيرد
چنان چون درياچه يي
كه سنگي را
و نيروانا
كه بودا را
چرا كه سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقي
كه به جزتفاهمي اشكار نيست .

نخست
دير زماني در او نگريستم
چندان كه چون نظر از وي باز گرفتم
در پيرامون من
همه چيزي
به هيات او در امده بود .

ان گاه دانستم كه مرا ديگر
از او
گريز نيست .

مسافر007
6th June 2012, 09:52 PM
ای خداوندانِ خوف‌انگيزِ شب‌پيمانِ ظلمت‌دوست!
تا نه من فانوسِ شيطان را بياويزم
در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ پنهانی‌یِ اين فردوسِ ظلم‌آيين،
تا نه اين شب‌هایِ بی‌پايانِ جاويدانِ افسون پايه‌تان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرين،ــ
ظلمت‌آبادِ بهشتِ گندِتان را در به رویِ من
بازنگشاييد!



در تمامِ شب چراغی نيست
در تمامِ روز
نيست يک فرياد.چون شبانِ بی‌ستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه می‌سوزم من، از نخوت زبان‌ام در دهان بسته‌ست.
راهِ من پيداست
پایِ من خسته‌ست.
پهلوانی خسته را مانم که می‌گويد سرودِ کهنه‌یِ فتحی قديمی را.



با تنِ بشکسته‌اش،



تنها


زخمِ پُردردی به‌جامانده‌ست از شمشير و، دردی جان‌گزای از خشم:
اشک می‌جوشاندش در چشمِ خونين داستانِ درد،
خشمِ خونين، اشک می‌خشکاندش در چشم.

در شبِ بی‌صبحِ خود تنهاست.
از درون بر خود خميده، در بيابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشم‌ناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود، می‌زند فرياد:



«ــ
در تمامِ شب چراغی نيست



در تمامِ دشت



نيست يک فرياد...







ای خداوندانِ ظلمت‌شاد!



از بهشتِ گندِتان ما را



جاودانه بی‌نصيبی باد!






باد تا فانوسِ شيطان را برآويزم



در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ اين فردوسِ ظلم‌آيين!






باد تا شب‌هایِ افسون‌مايه‌تان را من



به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرين!»

مسافر007
6th June 2012, 09:54 PM
به ئولين و ثمينِ باغچه‌بان

چه بگويم؟ سخنی نيست. می‌وزد از سرِ اميد نسيمی،
ليک تا زمزمه‌يی سازکند



در همه خلوتِ صحرا



به ره‌اش




نارونی نيست.


چه بگويم؟ سخنی نيست.


پشتِ درهایِ فروبسته
شبِ از دشنه و دشمن پُر


به کج‌انديشی



خاموش




نشسته‌ست.




بام‌ها



زيرِ فشارِ شب




کج،




کوچه



از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج




خسته‌ست.




چه بگويم؟ سخنی نيست.
در همه خلوتِ اين شهر، آوا


جز ز موشی که دراند کفنی



نيست.



وندر اين ظلمت‌جا



جز سيانوحه‌یِ شومرده زنی



نيست.



ور نسيمی جنبد



به ره‌اش



نجوا را




نارونی نيست.



چه بگويم؟
سخنی نيست...


سخنی نيست...

مسافر007
6th June 2012, 09:55 PM
مرا



تو




بی‌سببی



نيستی.


به‌راستی



صِلتِ کدام قصيده‌ای



ای غزل؟




ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی



به آفتاب


از دريچه‌یِ تاريک؟

کلام از نگاهِ تو شکل‌می‌بندد.
خوشا نظر بازيا که تو آغازمی‌کنی!

پسِ پشتِ مردمکان‌ات


فريادِ کدام زندانی‌ست



که آزادی را




به لبانِ برآماسيده



گلِ سرخی پرتاب‌می‌کند؟ــ




ورنه



اين ستاره‌بازی




حاشا



چيزی بدهکارِ آفتاب نيست.




نگاه از صدایِ تو ايمن‌می‌شود.
چه مومنانه نامِ مرا آوازمی‌کنی!

و دل‌ات
کبوترِ آشتی‌ست،
درخون‌تپيده
به بامِ تلخ.بااين‌همه
چه بالا
چه بلند
پروازمی‌کنی!

شبانه

مسافر007
6th June 2012, 09:56 PM
خشِ خِشِ بی‌خا و شينِ برگ از نسيم




در زمينه و


وِرِّ بی واو و رایِ غوکی بی‌جفت
از برکه‌یِ همسايه‌ــ

چه شبی، چه شبی!
شرم‌ساری را به آفتابِ پرده‌در واگذار
که هنوز از ظلماتِ خجلت‌پوش
نفسی باقی‌ست.
ديوِ عربده در خواب است،
حالی سکوت را بنگر.
آه
چه زلالی!
چه فرصتی!
چه شبی!

شبِ غوک

مسافر007
6th June 2012, 09:57 PM
بر خاک جدی ايستادم
و خاک، به‌سانِ يقينی
استوار بود.
به ستاره شک کردم
و ستاره در اشکِ شکِّ من درخشيد.و آن‌گاه به خورشيد شک کردم که ستاره‌گان را
هم‌چون کنيزکانِ سپيدرويی
در حرم‌خانه‌یِ پُرجلال‌اش نهان‌می‌کرد.
ديوارها زندان را محدود می‌کند



ديوارها زندان را



محدودتر نمی‌کند.



ميانِ دو زندان
درگاهِ خانه‌یِ تو آستانه‌یِ آزادی است






ليکن در آستانه



تو را


به قبولِ يکی از آن دو
از خود اختياری نيست!
بر خاک جدی ايستادم...

مسافر007
6th June 2012, 09:59 PM
مرا می‌بايد که در اين خمِ راه
در انتظاری تاب‌سوز
سايه‌گاهی به چوب و سنگ برآرم،


چرا که سرانجام



اميد


از سفری به‌ديرانجاميده بازمی‌آيد.



به زمانی اما



ای دريغ!




که مرا


بامی بر سر نيست
نه گليمی به زير پای.




از تابِ خورشيد



تفتيدن را


سبويی نيست
تا آب‌اش دهم،
و بر آسودن از خسته‌گی را



بالينی نه



که بنشانم‌اش.






مسافرِ چشم به راهی‌هایِ من



بی‌گاهان




از راه بخواهدرسيد.


ای همه‌ی اميدها
مرا به برآوردنِ اين بام
نيرويی دهيد!






سرودِ مردِ سرگردان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد