توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مرگ من روزی فرا خواهد رسید
تووت فرنگی
6th June 2012, 01:55 PM
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم كه در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاك میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به یكسو می روند
پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند
روی كاغذها و دفترهای من
در اتاق كوچكم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شكیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیك دیگر پیكر سرد مرا
می فشارد خاك دامنگیر خاك
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
سيد محمد قاسمي
6th June 2012, 02:06 PM
شعرت خيلي زيباست ممنون
yas-90
6th June 2012, 02:13 PM
وقتی که خورشید به پیشواز شب می رود
و کوچه از آخرین عابر تهی می شود ،
من با کوله باری از غم و درد می روم
و تو را با تمام خاطرات دیرین
در میان کوچه های ساکت شب تنها میگذارم
اما بدان نبض خاطرم هر لحظه به یاد تو می تپد
روزهایم را چون رویایی بی معنا به دیوار نیستی کوبیده ام
نمیدانستم که جسد خونینشان را باید در قلبم دفن کنم
چند وقتی است نگاه ها سنگین شده است
هر کس از کنار من رد میشود
با ناخن هایش روحم را خراش می دهد
دیگر نمی خواهم سنگینی نگاه را احساس کنم
من همیشه از سکوت گریزان بودم ،
سال ها است که سکوت کرده ام
و اینک ترس من را تکان می دهد
و من پیوسته به عقب بر میگردم
و از خود این سوال را بارها پرسیده ام
که آیا من راه را عوضی آمده ام ؟
روزی که حرف ها خاتمه یافت ؟
روز مرگ من نزدیک است !
aq saba
6th June 2012, 02:35 PM
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد! تلخ و زيبا!
سمانه بیات
6th June 2012, 02:48 PM
کاش میدانستم بعد از مرگم اولین اشکاز چشمان چه کسی جاری میشود ، و اخرین سیاه پوش که مرا به فراموشی میسپارد چه کسی خواهد بودتا قبل از مرگم جانم را فدایشان کنم.
mozhgan.z.1368
6th June 2012, 03:40 PM
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟//
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟//
مپندارید بوم ناامیدی باز//
به بام خاطر من میکند پرواز//
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است//
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است//
مگر می، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد//
مگر این می پرستی ها و مستی ها//
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟///
مگر افیون افسونکار//
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد//
مگر دنبال آرامش نمی گردید//
چرا از مرگ می ترسید ؟//
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید//
می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازند//
اگر درمان اندوهند//
خماری جانگزا دارند//
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید//
خوش آن مستی که هوشیاری نمیبیند//
چرا از مرگ می ترسید ؟//
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟//
بهشت جاودان آنجاست//
گر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست//
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است//
همه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی است//
نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی//
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی//
جهان آرام و جان آرام//
زمان در خواب بی فرجام//
خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !//
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید//
در این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست//
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید//
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند//
درین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزند//
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید !//
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید//
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟//
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟//
چرا از مرگ می ترسید ؟//
(http://www.ashpazonline.com/t.php?tag=%D8%B4%D8%B9%D8%B1%20%D8%AF%D8%B1%D8%A8% D8%A7%D8%B1%D9%87%20%D9%85%D8%B1%DA%AF)
تاری
6th June 2012, 06:43 PM
بنام خدا
مرگ زیباست. واقعا هم زیباست.
همچنانکه زندگی زیباست.
آنچه نا زیباست مرگ انسانهاست در گرداب نقاب.
http://img4up.com/up2/93209692529037630302.jpg
sayed mojtaba
7th June 2012, 10:45 PM
سلام
مرگ هر کس زمانی اتفاق می افته که عنصر مفیدی حداقل واسه خودش نباشه و دیگران از بودنش خوشحال نباشند
وقتی که سردی نگاه های بقیه رو بتونی تو رفتارشون درک کنی یعنی با مرگ هم آغوشی
ارغنون
7th June 2012, 11:32 PM
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم كه در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاك میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناكم نهند
بعد من ناگه به یكسو می روند
پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند
روی كاغذها و دفترهای من
در اتاق كوچكم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شكیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیك دیگر پیكر سرد مرا
می فشارد خاك دامنگیر خاك
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاك
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
البته گفتنی است این شعر فروغ است.
همین جا از نیلوفر جان می خوام که اسم شعرا را ذکر فرمایند.
ماه آفرید
8th June 2012, 10:39 AM
لب دریا رسیدم تشنه بی تاب/
ز من بی تاب تر جان و دل اب /
مرا گفت:از تلاطم ها میاسای /
که بد دردی است جان دادن به مرداب /
فریدون مشیری
دختر
23rd July 2012, 12:44 AM
با چرخ ستیزه کار مستیز و برو
با گردش دهر درمیاویز و برو
یک کاسه زهر است که مرگش خوانند
خوش در کش و جرعه بر جهان ریز و برو
شیخ ابواسحاق
سيد محمد قاسمي
25th July 2012, 04:31 PM
سلام
secret road
10th August 2012, 01:45 PM
خدا هیچکسو بلاتکلیف نزاره
بلاتکلیفی از مرگ بدتره دوست داری روزی هزار بار بمیری
*elman*
11th August 2012, 08:59 AM
ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت
- - - به روز رسانی شده - - -
ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت
kahrupay
11th August 2012, 04:00 PM
بسی زیبا و دلنشین بود.به نظر من ادم گمنام باشه خیلی بهتره.
ممنون
م.محسن
11th August 2012, 05:57 PM
زندگی دفتری از خاطره هاست
یک نفر در دل شب/ یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست/ یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد
ما همه همسفریم ...
ali-m
11th August 2012, 07:46 PM
بنگر به چرخ زمانه كه چون كمرشكن است مناز به رنگ لباست كه آخر كفن است
مهندس ایرانی
26th August 2012, 12:36 PM
مرگ من هم يه روز ميرسه مهم اينه كه تا اون وقت چه كار هايي كرده باشم وچطور زندگي كرده باشم .
خدايا همه ما ها رو اول پاك پاك كن بعد بميران اله آمين.
يا حق
z.v
26th August 2012, 12:59 PM
تولد هر انسان روشن شدن شمعیست و مرگ او خاموشی آن....
بنگر که در این فاصله چه کرده ای؟
گرما بخشیدی یا سوزاندی؟
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.