zolfa
2nd June 2012, 11:36 PM
http://www.maktabekamal.com/pe/images/stories/emag/dokhtar-pedar.jpg (http://www.maktabekamal.com/pe/media/mkmag/56-life/326-%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D8%B9%D8%AC%DB%8C%D8%A8-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D8%AF%D8%B1%D8%B4.html)
همسرم با صدای بلند گفت: «تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟» روزنامه را بهکناری انداختم و بهسوی آنها رفتم. تنها دخترم «آوا» بهنظر وحشتزده میآمد. اشک در چشمهایش حلقه زده بود...
ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم را صاف کردم، ظرف را برداشتم و گفتم: «چرا چند تا قاشق گنده نمیخوری؟ فقط بهخاطر بابایی عزیزم، باشه؟»
آوا کمی نرمش نشان داد، با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: «باشه بابا، میخورم، نه فقط چند قاشق، همهشو میخوردم. ولی شما باید...» آوا مکث کرد. بعد گفت: «بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟»
دست کوچک دخترم را که بهطرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: «قول میدم!» بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: «آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یه چیز گرونقیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟» آوا پاسخ داد: «نه بابا. من هیچچیز گرونقیمتی نمیخوام.» و با حالتی دردناک تمام شیربرنج را فرو داد. در سکوت از دست همسرم که بچه را وادار به خوردن چیزی کرده بود که دوست نداشت، عصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. هر دوی ما به او نگاه میکردیم. آوا گفت: «من میخوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.» تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: «وحشتناکه! یه دختربچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانوادۀ ما. فرهنگ ما با این برنامههای تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.» گفتم: «آوا، عزیزم، چرا یه چیز دیگه نمیخوای؟ ما از دیدن سر تیغخوردۀ تو غمگین میشیم. خواهش میکنم، عزیزم، چرا سعی نمیکنی احساس ما رو بفهمی؟»
سعی کردم او را نرم کنم. اما آوا گفت: «بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برام سخت بود...» آوا اشک میریخت و ادامه داد: «و شما به من قول دادی هر چی میخوام بهم بدی. حالا میخوای بزنی زیر قولت؟» حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: «مرده و قولش!» همسرم فریاد زد: «مگه دیوونه شدی؟»
گفتم: «نه. اما اگر به قولی که میدیم عمل نکنیم، اون هیچوقت یاد نمیگیره به حرف خودش احترام بذاره.» به آوا گفتم: «آوا، آرزوی تو برآورده میشه!»
***
آوا با سر تراشیده، صورت گرد و چشمهای درشت، زیبایی خاصی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا را به مدرسه بردم. دیدن دخترم با موی تراشیده در بین بقیه شاگردها تماشایی بود. آوا بهطرف من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه، پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: «آوا، صبر کن تا من هم بیام!» چیزی که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم: «پس موضوع اینه!» خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، بدون آنکه خودش را معرفی کند گفت: «دختر شما، آوا، واقعا فوقالعادهست.» و ادامه داد: «پسری که داره با دختر شما میره، پسر منه. اون سرطان خون داره.» زن مکث کرد تا صدای هقهق خودش را خفه کند. گفت: «در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بهخاطر عوارض جانبی شیمیدرمانی تمام موهاشو از دست داده. نمیخواست به مدرسه برگرده. آخه میترسید همکلاسیهاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخرهش کنن.» مادر هریش ادامه داد: «آوا هفتۀ پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئلۀ اذیت کردن بچهها رو بده. اما حتی فکرشو هم نمیکردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه! آقا، شما و همسرتون از بندههای محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.» سر جایم خشک شده بودم، و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من درس بزرگی دادی...
منبع (http://www.maktabekamal.com/pe/media/mkmag/56-life/326-%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D8%B9%D8%AC%DB%8C%D8%A8-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D8%AF%D8%B1%D8%B4.html)
همسرم با صدای بلند گفت: «تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟» روزنامه را بهکناری انداختم و بهسوی آنها رفتم. تنها دخترم «آوا» بهنظر وحشتزده میآمد. اشک در چشمهایش حلقه زده بود...
ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم را صاف کردم، ظرف را برداشتم و گفتم: «چرا چند تا قاشق گنده نمیخوری؟ فقط بهخاطر بابایی عزیزم، باشه؟»
آوا کمی نرمش نشان داد، با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: «باشه بابا، میخورم، نه فقط چند قاشق، همهشو میخوردم. ولی شما باید...» آوا مکث کرد. بعد گفت: «بابا، اگر من تمام این شیربرنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟»
دست کوچک دخترم را که بهطرف من دراز شده بود، گرفتم و گفتم: «قول میدم!» بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم: «آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یه چیز گرونقیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟» آوا پاسخ داد: «نه بابا. من هیچچیز گرونقیمتی نمیخوام.» و با حالتی دردناک تمام شیربرنج را فرو داد. در سکوت از دست همسرم که بچه را وادار به خوردن چیزی کرده بود که دوست نداشت، عصبانی بودم. وقتی غذا تمام شد، آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. هر دوی ما به او نگاه میکردیم. آوا گفت: «من میخوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.» تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: «وحشتناکه! یه دختربچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانوادۀ ما. فرهنگ ما با این برنامههای تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.» گفتم: «آوا، عزیزم، چرا یه چیز دیگه نمیخوای؟ ما از دیدن سر تیغخوردۀ تو غمگین میشیم. خواهش میکنم، عزیزم، چرا سعی نمیکنی احساس ما رو بفهمی؟»
سعی کردم او را نرم کنم. اما آوا گفت: «بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برام سخت بود...» آوا اشک میریخت و ادامه داد: «و شما به من قول دادی هر چی میخوام بهم بدی. حالا میخوای بزنی زیر قولت؟» حالا نوبت من بود تا خودم را نشان بدهم. گفتم: «مرده و قولش!» همسرم فریاد زد: «مگه دیوونه شدی؟»
گفتم: «نه. اما اگر به قولی که میدیم عمل نکنیم، اون هیچوقت یاد نمیگیره به حرف خودش احترام بذاره.» به آوا گفتم: «آوا، آرزوی تو برآورده میشه!»
***
آوا با سر تراشیده، صورت گرد و چشمهای درشت، زیبایی خاصی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا را به مدرسه بردم. دیدن دخترم با موی تراشیده در بین بقیه شاگردها تماشایی بود. آوا بهطرف من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه، پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت: «آوا، صبر کن تا من هم بیام!» چیزی که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم: «پس موضوع اینه!» خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، بدون آنکه خودش را معرفی کند گفت: «دختر شما، آوا، واقعا فوقالعادهست.» و ادامه داد: «پسری که داره با دختر شما میره، پسر منه. اون سرطان خون داره.» زن مکث کرد تا صدای هقهق خودش را خفه کند. گفت: «در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بهخاطر عوارض جانبی شیمیدرمانی تمام موهاشو از دست داده. نمیخواست به مدرسه برگرده. آخه میترسید همکلاسیهاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخرهش کنن.» مادر هریش ادامه داد: «آوا هفتۀ پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئلۀ اذیت کردن بچهها رو بده. اما حتی فکرشو هم نمیکردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه! آقا، شما و همسرتون از بندههای محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.» سر جایم خشک شده بودم، و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من درس بزرگی دادی...
منبع (http://www.maktabekamal.com/pe/media/mkmag/56-life/326-%D8%AF%D8%B1%D8%AE%D9%88%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D8%B9%D8%AC%DB%8C%D8%A8-%DB%8C%DA%A9-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D8%AF%D8%B1%D8%B4.html)