پرنا
31st May 2012, 04:25 PM
يک روز آموزگار از دانش آموزاني که در کلاس بودند پرسيد آيا مي توانيد
راهي غيرتکراري براي ابراز عشق ، بيان کنيد؟ برخي از دانش آموزان گفتند
با بخشيدن،عشقشان را معنا مي کنند. برخي «دادن گل و هديه» و «حرف هاي
دلنشين» را راه بيان عشق عنوان کردند. شماري ديگر هم گفتند «با هم بودن
در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي» را راه بيان عشق مي دانند.
در آن بين ، پسري برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز
عشق بيان کند، داستان کوتاهي تعريف کرد: يک روز زن و شوهر جواني که هر دو
زيست شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتي به بالاي
تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند.
يک ببر بزرگ، جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر،
تفنگ شکاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترين حرکتي
نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زيست شناس فريادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي
مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اينجا که رسيد دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوي اما پرسيد : آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگي اش چه فرياد مي زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوي جواب داد: نه، آخرين حرف مرد اين بود که «عزيزم ، تو بهترين مونسم
بودي.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود.
قطره هاي بلورين اشک، صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست
شناسان مي دانند ببر فقط به کسي حمله مي کند که حرکتي انجام مي دهد و يا
فرار مي کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پيش مرگ
مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه ترين و بي رياترين ترين راه پدرم
براي بيان عشق خود به مادرم و من بود.
…….
پس ياد گرفتيد چي كار كنيد ديگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله كرد به
زنتون بگيد عزيزم تو فرار كن!!! من مردونه جلوي ببر رو مي گيرم
--
راهي غيرتکراري براي ابراز عشق ، بيان کنيد؟ برخي از دانش آموزان گفتند
با بخشيدن،عشقشان را معنا مي کنند. برخي «دادن گل و هديه» و «حرف هاي
دلنشين» را راه بيان عشق عنوان کردند. شماري ديگر هم گفتند «با هم بودن
در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي» را راه بيان عشق مي دانند.
در آن بين ، پسري برخاست و پيش از اين که شيوه دلخواه خود را براي ابراز
عشق بيان کند، داستان کوتاهي تعريف کرد: يک روز زن و شوهر جواني که هر دو
زيست شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند. آنان وقتي به بالاي
تپّه رسيدند درجا ميخکوب شدند.
يک ببر بزرگ، جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود. شوهر،
تفنگ شکاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترين حرکتي
نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زيست شناس فريادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي
مرد جوان به گوش زن رسيد. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اينجا که رسيد دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوي اما پرسيد : آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگي اش چه فرياد مي زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوي جواب داد: نه، آخرين حرف مرد اين بود که «عزيزم ، تو بهترين مونسم
بودي.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود.
قطره هاي بلورين اشک، صورت راوي را خيس کرده بود که ادامه داد: همه زيست
شناسان مي دانند ببر فقط به کسي حمله مي کند که حرکتي انجام مي دهد و يا
فرار مي کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پيش مرگ
مادرم شد و او را نجات داد. اين صادقانه ترين و بي رياترين ترين راه پدرم
براي بيان عشق خود به مادرم و من بود.
…….
پس ياد گرفتيد چي كار كنيد ديگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله كرد به
زنتون بگيد عزيزم تو فرار كن!!! من مردونه جلوي ببر رو مي گيرم
--