PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : طنز:ریزشیخ ِ خواجوی



artadokht
30th May 2012, 12:38 AM
آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی.

و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد.

شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلا بدجوری شنیده ام. و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی.

مریدی گفت:" یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟"

شیخ گفت:" نه! حیف نان! آن یک ‏داستان دیگر است."

راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند.

شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:" قاعدتن نباید این طور می شد!" سپس رو به پخمه کردی و گفت:"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟"

پخمه گفت:"آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد!"

سيد محمد قاسمي
30th May 2012, 09:18 AM
عالي بود ولي طنز نبود يه پندي بود به غضنفرها[nishkhand][khande][khande][khande][khande][khande][khande]

javad4481
30th May 2012, 12:43 PM
من اون قطارو مي روندم فقط لنت هاي ترمز قطار خراب شده بود بايد روغنش رو عوض ميكردم واسه همين بود كه دندش كار نكرد تايرش پاره شد زديم به كو ه
به غير از من هيچ كس نمرد

rayarasool
30th May 2012, 02:00 PM
آخ یادش بخیر[khande][khande][khande]

mozhgan.z.1368
30th May 2012, 08:54 PM
قصه اون کلاغه که میخواست راه رفتن از کبک یاد بگیره راه رفتن خودشم فراموش کرد

نسیم بهآر
12th August 2012, 08:56 AM
[golrooz]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد