PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان گنجشک و خدا



artadokht
27th May 2012, 08:10 PM
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت






فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت : " مي آيد ، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه





قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سرانجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.

فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشكهيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود :

" با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.

گنجشك گفت : " لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود وسرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه ميخواستي از لانه محقرم؟ كجاي دنيا را گرفته بود ؟ و سنگينيبغض راه بر كلامش بست.

سكوتي در عرش طنين انداز شد.

فرشتگان همه سر به زير انداختند.

خدا گفت :" ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت :" و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.

mozhgan.z.1368
29th May 2012, 12:27 PM
خدا همیشه خوبی ما رو میخواد

z.v
1st June 2012, 12:51 PM
جالب بود.واقعیت همینه.
موفق باشید[golrooz]

پرنا
5th June 2012, 12:40 AM
خدا در همین نزدیکی هاست ما آدمها غافلیم.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد