ماری مریم
27th May 2012, 11:37 AM
http://www.aftabir.com/lifestyle/images/d17ce89f2407fb1e11950fa9a2b8f377.jpg
ما آرزوهای گوناگونی داریم اما اگر درست در آرزوهایمان بنگریم، درمیابیم شخصی است که مدام صورتک هایش را عوض می کند. آن شخص، کیست؟ آن شخص خود ماییم که در زمان نمی گنجیم و آرزو راهی برای گریز از زمان است. اما گرفتاری این است که گریز راه چاره نیست. باید زمان را درک کرد تا درد گذر زمان را در خود حل و هضم کنیم. این زمان نیست که می گذرد، این ماییم که می گذریم. آرزو، مثل مواد مخدر آدمی را فقط از فکر به گذر زمان غافل می کند و در شیرینی خلسه ی ناشی از تخیل فرو می برد؛ همین و بس.
هر بار که به ناچار از عالم آرزو به عالم واقع باز می گردیم و مجبور به مواجهه با زندگی می شویم، دره بین آرزو و واقعیت عمیق تر و بازگشت به آن سوی دره که عالم واقع باشد، سخت تر می شود. درد جاودانگی را با آرزو پروری نمی شود درمان کرد زیرا آرزو هم چیزی متعلق به آینده است و باز هم محصور در حصار بسته زمان. به فرض هم که آینده ای در کار باشد و در آن آینده مفروض به آرزویمان برسیم، وقتی به آرزو رسیده ایم؛ با آن آینده که اکنون آینده است اما آن موقع دیگر زمان«حال» است چه خواهیم کرد؟ ما که اکنون «حال» را در نمی یابیم و با آرزو پروری، آینده ای شیرین برای خود می بافیم تا تلخی و سختی زمان حال را با مورفین تخیل فراموش کنیم در آن زمان «حال» آینده هم با همین مشکل دست به گریبان خواهیم بود.
درد جاودانگی به ذات انسانی ما باز می گردد. فرق ما با حیوانات همین است. آنها غم ندارند چون جاودانه نیستند و به همین سبب دست آفرینش آنها را شناور در زمان حال رها کرده است. ما جاودانه ایم و این جاودانگی ربطی به آرزوها و افکارمان ندارد؛ این جاودانگی در نقطه مرکزی وجود ما همین الان حاضر است. ما به سبب فهم ناخودآگاهی که از جاودانگی داریم و علامتش این است که هرگز مرگ را نمی توانیم باور کنیم دردی عظیم از مواجهه با زمان حس می کنیم. این درد را چه می شود کرد؟ هرچه باشد آرزوپروری درمانی این درد نیست.
زهرا توکلی
ما آرزوهای گوناگونی داریم اما اگر درست در آرزوهایمان بنگریم، درمیابیم شخصی است که مدام صورتک هایش را عوض می کند. آن شخص، کیست؟ آن شخص خود ماییم که در زمان نمی گنجیم و آرزو راهی برای گریز از زمان است. اما گرفتاری این است که گریز راه چاره نیست. باید زمان را درک کرد تا درد گذر زمان را در خود حل و هضم کنیم. این زمان نیست که می گذرد، این ماییم که می گذریم. آرزو، مثل مواد مخدر آدمی را فقط از فکر به گذر زمان غافل می کند و در شیرینی خلسه ی ناشی از تخیل فرو می برد؛ همین و بس.
هر بار که به ناچار از عالم آرزو به عالم واقع باز می گردیم و مجبور به مواجهه با زندگی می شویم، دره بین آرزو و واقعیت عمیق تر و بازگشت به آن سوی دره که عالم واقع باشد، سخت تر می شود. درد جاودانگی را با آرزو پروری نمی شود درمان کرد زیرا آرزو هم چیزی متعلق به آینده است و باز هم محصور در حصار بسته زمان. به فرض هم که آینده ای در کار باشد و در آن آینده مفروض به آرزویمان برسیم، وقتی به آرزو رسیده ایم؛ با آن آینده که اکنون آینده است اما آن موقع دیگر زمان«حال» است چه خواهیم کرد؟ ما که اکنون «حال» را در نمی یابیم و با آرزو پروری، آینده ای شیرین برای خود می بافیم تا تلخی و سختی زمان حال را با مورفین تخیل فراموش کنیم در آن زمان «حال» آینده هم با همین مشکل دست به گریبان خواهیم بود.
درد جاودانگی به ذات انسانی ما باز می گردد. فرق ما با حیوانات همین است. آنها غم ندارند چون جاودانه نیستند و به همین سبب دست آفرینش آنها را شناور در زمان حال رها کرده است. ما جاودانه ایم و این جاودانگی ربطی به آرزوها و افکارمان ندارد؛ این جاودانگی در نقطه مرکزی وجود ما همین الان حاضر است. ما به سبب فهم ناخودآگاهی که از جاودانگی داریم و علامتش این است که هرگز مرگ را نمی توانیم باور کنیم دردی عظیم از مواجهه با زمان حس می کنیم. این درد را چه می شود کرد؟ هرچه باشد آرزوپروری درمانی این درد نیست.
زهرا توکلی