PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ☂چشم های تو تلافی کرده اند نبودن موهایت را☂



*tara*
19th May 2012, 11:57 PM
http://www.persianv.com/jaleb/khabar/21sp939.jpg
http://www.negahak.com/upload/20111121021259_6.jpghttp://www.parsine.com/files/fa/news/1389/2/22/15980_921.jpg





"چشم های تو تلافی کرده اند نبودن موهایت را........"
گاهی حس میکنم برای نگاه کردن به شما باید خیلی پاک بود....
شنیده ای که میگویند بی مو ها خوش شانس ترند؟؟و شانس را هم که میدانی....
نام مستعار خداست.........
شاید اگر از تو بپرسند کلاس چندمی از روی تواضع بگویی اول، دوم و یا....
اما من پرفسورای تو را شهادت میدهم عارف کوچک....
سبد سبد از گیسوهای من فدای سرت هنرمند من!
نمیدانی چقدر دلم تنگ است برای اینکه یک بار به بهشت کوچکتان بیایم
و عاشقی بیاموزم استاد....
اما! مگر جرات میکنم بدون غسل نگاه کنم صورت ماهت را؟
دست هایم را هرچه بشویم باز هم اجازه ندارم دست بکشم بر سری که
خدا بوسیده اش....
راستش کمی هم میترسم....اگر روسری ام،کمی عقب برود.....
آب میشوم پیش چشمان شما.....


گاهی فکر میکنم کاش می شد به جای "تو"..".من"درد هایت را می کشیدم....اما..
نه!
حتی فکر کردن به این ماجرا ،باران،باران من را خیس می کند...

yas-90
20th May 2012, 12:06 AM
درانتظار رفتن(برای کودکان سرطانی)

ثانیه ها در گذر و می روم........سوی غروبی که غروب من است
در صف شادی شما گم شدم.......شیشه ی عمر منم آسان شکست

رهگذر قافیه هایت شدم........حال خرابم شده آرایه ها
حال مرا درک نکردی و من........ پشت نقابی پر از این واژه ها

هیچ نمیفهمی تو درد مرا......... درد غم انگیزی و همدرد نیست
روزوشبم درقفسی روی تخت........چاره ی این درد به جز مرگ چیست

آرزوی کودکی ام نیست شد........ کودکی ام می گذرد در قفس
میگذرد زندگیم این چنین ....... تا که به پایان برسد این نفس

بر سر سجاده دعایی بکن......... خسته ام و در پی ثانیه ها
یا که از این درد رهایی شوم........یا که مرا زود بگیرد خدا

سید حمید رضا میری

yas-90
20th May 2012, 12:12 AM
آخرین شعر یک کودک سرطانی !
به نام خداوند شادی و گل

شعر زیر توسّط یک نوجوان مبتلا به سرطان نگاشته شده است . وی مایل است بداند چند نفر شعر او را می خوانند . این شعر را این دختر بسیار جوان در حالی که آخرین روزهای زندگی اش را سپری می کند در بیمارستان شهر نیویورک نگاشته است و آن را به یکی از پزشکان بیمارستان فرستاده است ...


رقص آرام

آیا تا به حال به کودکان نگریسته اید ، در حالی که به بازی "چرخ ، چرخ " مشغولند ؟

و آیا به صدای باران گوش داده اید ، آن زمان که قطراتش به تن زمین برخورد می کند؟

تا به حال به دنبال پروانه ای دویده اید ، آن زمان که مبهوت و بی هدف به چپ و راست پرواز می کند ؟

و یا به خورشید رنگ پریده خیره گشته اید ، آن زمان که در مغرب فرو می رود ؟

زمان کوتاه است ، موسیقی به زودی پایان خواهد یافت ...

آیا روزها را شتابان پشت سر می گذارید ؟ ، آن زمان که از کسی می پرسید : " حالت چطور است؟ "

آیا پاسخ سوال خود را می شنوید ؟ ، آنگاه که روز به پایان می رسد ؟

آیا در بستر خود دراز می کشید و اجازه می دهید هزاران کار ناتمام و بیهوده روزمرّه فکرتان را مسحور خویش کند ؟

مشتاب ، این قدر تند و سریع به رقص در میا ...

زمان کوتاه است ، موسیقی دیری نخواهد پائید ...

آیا تا به حال به کودک خود گفته اید : " فردا ، این کار را خواهیم کرد ؟ "

و آنچنان شتابان بوده اید که نتوانسته باشید غم او را در چشمانش احساس کنید ؟

تا به حال ، بی هیچ تأثّری آیا اجازه داده اید دوستی ای به پایان رسد ؟

فقط بدان سبب که هرگز وقت کافی ندارید ؟

آیا هرگز به کسی تلفن کرده اید ، که فقط به او بگویید : " دوست من ؛ سلام ! "

مشتاب ، این قدر تند و سریع به رقص در میا ...

زمان کوتاه است ، موسیقی دیری نخواهد پائید ...

آن زمان که برای رسیدن به مکانی ، چنان شتابان می دوید ، لذّت راه را بر خود نادیده انگاشته اید ...

آنگاه که روز خود را با نگرانی و شتاب طیّ می کنید ، گویا هدیه ای را ناگشوده به کناری نهاده اید ...

زندگی مسابقه دو نیست !!! مشتاب !!!! ،

به موسیقی گوش بسپار ، پیش از آن که آوای وی خاموش شود ...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد