zolfa
16th May 2012, 03:02 PM
http://www.maktabekamal.com/pe/images/stories/emag/ruze-zan-02.jpg
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: «از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او در کنار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه: «اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم؛ و اینها برای شادی من کافی است.» خداوند لبخند زد: «فرشتۀ تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.» کودک ادامه داد: «من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟» خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشتۀ تو، زیباترین و شیرینترین واژههایی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.» کودک با ناراحتی گفت: «وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟» خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: «فرشتهات دستهایت را کنار هم میگذارد و به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی.» کودک سرش را برگرداند و پرسید: «شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟»
http://www.maktabekamal.com/pe/images/stories/emag/ruze-zan-01.jpg (http://www.maktabekamal.com/pe/media/mkmag/56-life/296-%D8%B2%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7-%D9%81%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%D9%8 6%D8%AF.html)
خداوند پاسخ داد:
«فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.» کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.» خداوند لبخند زد و گفت: «فرشتهات همیشه دربارۀ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛ گرچه من همواره کنار تو خواهم بود.» در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده میشد. کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او بهآرامی یک سوال از دیگر از خداوند پرسید: «خدایا اگر باید همین حالا بروم، لطفا نام فرشتهام را به من بگو.» خداوند شانۀ او را نوازش کرد و پاسخ داد: «مهم نیست چه نامی دارد؛ میتوانی او را فقط مادر صدا کنی.»
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟» خداوند پاسخ داد: «از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او در کنار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.» اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه: «اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم؛ و اینها برای شادی من کافی است.» خداوند لبخند زد: «فرشتۀ تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.» کودک ادامه داد: «من چطور میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟» خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشتۀ تو، زیباترین و شیرینترین واژههایی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.» کودک با ناراحتی گفت: «وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟» خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: «فرشتهات دستهایت را کنار هم میگذارد و به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی.» کودک سرش را برگرداند و پرسید: «شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟»
http://www.maktabekamal.com/pe/images/stories/emag/ruze-zan-01.jpg (http://www.maktabekamal.com/pe/media/mkmag/56-life/296-%D8%B2%D9%86%E2%80%8C%D9%87%D8%A7-%D9%81%D8%B1%D8%B4%D8%AA%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%D9%8 6%D8%AF.html)
خداوند پاسخ داد:
«فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.» کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.» خداوند لبخند زد و گفت: «فرشتهات همیشه دربارۀ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛ گرچه من همواره کنار تو خواهم بود.» در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده میشد. کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او بهآرامی یک سوال از دیگر از خداوند پرسید: «خدایا اگر باید همین حالا بروم، لطفا نام فرشتهام را به من بگو.» خداوند شانۀ او را نوازش کرد و پاسخ داد: «مهم نیست چه نامی دارد؛ میتوانی او را فقط مادر صدا کنی.»