امید عباسی
16th May 2012, 12:04 PM
داستان رز در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفي نمود و از ما خواست كه كسي را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده ايم، براي نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستي به آرامي شانهام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكي را ديدم كه با خوشرويي و لبخندي كه وجود بيعيب او را نمايش ميداد، به من نگاه ميكرد.
او گفت: "سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا ميتوانم تو را در آغوش بگيرم؟"
پاسخ دادم: "البته كه ميتوانيد"، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسيدم: "چطور شما در چنين سن جواني به دانشگاه آمده ايد؟"
به شوخي پاسخ داد: "من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمايم."
پرسيدم: "نه، جداً چه چيزي باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزهاي باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد.
به من گفت: "هميشه روياي داشتن تحصيلات دانشگاهي را داشتم و حالا، يكي دارم."
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويي قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم، ما به طور اتفاقي دوست شده بوديم، براي سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك ميكرديم، او در طول يكسال شهره كالج شد و به راحتي هر كجا كه ميرفت، دوست پيدا ميكرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس درآيد و از توجهاتي كه ساير دانشجويان به او مينمودند، لذت ميبرد، او اينگونه زندگي ميكرد، در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهماني ما سخنراني نمايد، من هرگز چيزي را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتي او را معرفي كردند، در حالي كه داشت خود را براي سخنراني از پيش مهيا شدهاش، آماده ميكرد، به سوي جايگاه رفت، تعدادي از برگههاي متون سخنرانياش بروي زمين افتادند، آزرده و كمي دست پاچه به سوي ميكروفون برگشته و به سادگي گفت: "عذر ميخواهم، من بسيار وحشتزده شدهام بنابراين سخنراني خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزي را كه ميدانم، به شما بگويم"، او گلويش را صاف نموده و آغاز كرد: "ما بازي را متوقف نميكنيم چون كه پير شدهايم، ما پير ميشويم زيرا كه از بازي دست ميكشيم، تنها يك راه براي جوان ماندن، شاد بودن و دست يابي به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيد."
"ما عادت كرديم كه رويايي داشته باشيم، وقتي روياهايمان را از دست ميدهيم، ميميريم، انسانهاي زيادي در اطرافمان پرسه ميزنند كه مرده اند و حتي خود نميدانند، تفاوت بسيار بزرگي بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم براي مدت يكسال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمربخشي بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسي ميتواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادي يا توانايي ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها براي تغيير همراه است."
"متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً براي كارهايي كه انجام داده تأسف نميخورد، كه براي كارهايي كه انجام نداده است"، او به سخنراني اش با ايراد «سرود شجاعان»پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگي خود پياده نماييم.
در انتهاي سال، رز دانشگاهي را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ التحصيلي رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاري او شركت كردند، به احترام خانمي شگفتانگيز كه با عمل خود براي ديگران سرمشقي شد كه هيچ وقت براي تحقق همه آن چيزهايي كه ميتوانيد باشيد، دير نيست.
او گفت: "سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا ميتوانم تو را در آغوش بگيرم؟"
پاسخ دادم: "البته كه ميتوانيد"، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسيدم: "چطور شما در چنين سن جواني به دانشگاه آمده ايد؟"
به شوخي پاسخ داد: "من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمايم."
پرسيدم: "نه، جداً چه چيزي باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزهاي باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد.
به من گفت: "هميشه روياي داشتن تحصيلات دانشگاهي را داشتم و حالا، يكي دارم."
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويي قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم، ما به طور اتفاقي دوست شده بوديم، براي سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك ميكرديم، او در طول يكسال شهره كالج شد و به راحتي هر كجا كه ميرفت، دوست پيدا ميكرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس درآيد و از توجهاتي كه ساير دانشجويان به او مينمودند، لذت ميبرد، او اينگونه زندگي ميكرد، در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهماني ما سخنراني نمايد، من هرگز چيزي را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتي او را معرفي كردند، در حالي كه داشت خود را براي سخنراني از پيش مهيا شدهاش، آماده ميكرد، به سوي جايگاه رفت، تعدادي از برگههاي متون سخنرانياش بروي زمين افتادند، آزرده و كمي دست پاچه به سوي ميكروفون برگشته و به سادگي گفت: "عذر ميخواهم، من بسيار وحشتزده شدهام بنابراين سخنراني خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزي را كه ميدانم، به شما بگويم"، او گلويش را صاف نموده و آغاز كرد: "ما بازي را متوقف نميكنيم چون كه پير شدهايم، ما پير ميشويم زيرا كه از بازي دست ميكشيم، تنها يك راه براي جوان ماندن، شاد بودن و دست يابي به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيد."
"ما عادت كرديم كه رويايي داشته باشيم، وقتي روياهايمان را از دست ميدهيم، ميميريم، انسانهاي زيادي در اطرافمان پرسه ميزنند كه مرده اند و حتي خود نميدانند، تفاوت بسيار بزرگي بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم براي مدت يكسال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمربخشي بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسي ميتواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادي يا توانايي ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها براي تغيير همراه است."
"متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً براي كارهايي كه انجام داده تأسف نميخورد، كه براي كارهايي كه انجام نداده است"، او به سخنراني اش با ايراد «سرود شجاعان»پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگي خود پياده نماييم.
در انتهاي سال، رز دانشگاهي را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ التحصيلي رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاري او شركت كردند، به احترام خانمي شگفتانگيز كه با عمل خود براي ديگران سرمشقي شد كه هيچ وقت براي تحقق همه آن چيزهايي كه ميتوانيد باشيد، دير نيست.