kahrupay
13th May 2012, 07:26 PM
مرزهای بسته
شب را صدا می زد. شب اما با سکوت پاسخش را می داد. چشمانش را به طرف روز برگرداند اما روز بی تفاوت از کنارش گذشت. تنها بود و تشنه. تشنه ی آن عطشی که سال ها از آن دور بود. خسته بود. خسته از سبزه های مصنوعی. خسته از چشمان خاکستری. بی تاب بود. بی تاب آن خاکی که که همیشه رنگ آسمان داشت. در دلش انگار محشری برپا بود. محشری از خاطرات. از عیدی های نهان در قرآن حافظ. محشری به بلندای نگاه آرش، به ژرفای سکوت تخت جمشید و به قوت رستم. محشری از روزهای مانده در راه. محشری به سفیدی برف دماوند و به سیاهی اعماق خزر. چشمانش به تیرگی سارهای آسمان خیره بود اما دلش انگار برای جای دیگری اشک می ریخت. خاطرات خیس خود را ورق می زد اما گویی از روشنی اشک هایش تیره تر می شد. حال، روزها را با خط خطی کردن ساعت ها و شب ها را با پایمال کردن ستاره ها رد می کند. حال، شیشه ی پنجره ی نگاهش را با روزنامه پوشانده است. نام گربه ی نقشه ی جغرافیا روی دیوارهای خانه اش به سادگی پیداست اما مرزهای بسته ی فراق میهن را هیچ گاه نمی توان کاری کرد.
شب را صدا می زد. شب اما با سکوت پاسخش را می داد. چشمانش را به طرف روز برگرداند اما روز بی تفاوت از کنارش گذشت. تنها بود و تشنه. تشنه ی آن عطشی که سال ها از آن دور بود. خسته بود. خسته از سبزه های مصنوعی. خسته از چشمان خاکستری. بی تاب بود. بی تاب آن خاکی که که همیشه رنگ آسمان داشت. در دلش انگار محشری برپا بود. محشری از خاطرات. از عیدی های نهان در قرآن حافظ. محشری به بلندای نگاه آرش، به ژرفای سکوت تخت جمشید و به قوت رستم. محشری از روزهای مانده در راه. محشری به سفیدی برف دماوند و به سیاهی اعماق خزر. چشمانش به تیرگی سارهای آسمان خیره بود اما دلش انگار برای جای دیگری اشک می ریخت. خاطرات خیس خود را ورق می زد اما گویی از روشنی اشک هایش تیره تر می شد. حال، روزها را با خط خطی کردن ساعت ها و شب ها را با پایمال کردن ستاره ها رد می کند. حال، شیشه ی پنجره ی نگاهش را با روزنامه پوشانده است. نام گربه ی نقشه ی جغرافیا روی دیوارهای خانه اش به سادگی پیداست اما مرزهای بسته ی فراق میهن را هیچ گاه نمی توان کاری کرد.