PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان باارزش‌ترین ۲۰ دلاری دنیا



zolfa
22nd April 2012, 06:06 PM
این داستان زیبا که نویسندۀ نامشخصی دارد، بارها در فضای اینترنت و در ای‌میل‌های دوستانه منتشر شده و نقل شده، اما در هر بار خواندنش انگار که تازه است و گویی برای نخستین بار است آن را می‌خوانیم.

http://www.maktabekamal.com/pe/images/stories/20-dollar-bill.jpg (http://www.maktabekamal.com/pe/media/mkmag/56-life/266-%D8%A8%D8%A7%D8%A7%D8%B1%D8%B2%D8%B4%E2%80%8C%D8%A A%D8%B1%DB%8C%D9%86-%DB%B2%DB%B0-%D8%AF%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7.html)




وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیت سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانوادۀ پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می‌رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند. شش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند و لباس‌هایی کهنه و در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد، دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه‌ها و شعبده بازی‌هایی که قرار بود ببینند، صحبت می‌کردند. مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می‌زد.
وقتی به باجۀ بلیت‌فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیت می‌خواهید؟ پدر خانواده جواب داد: لطفا شش بلیت برای بچه‌ها و دو بلیت برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیت‌ها را اعلام کرد. پدر به باجه نزدیک‌تر شد و به‌آرامی از فروشنده پرسید: ببخشید، گفتید چقدر؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیت‌ها را تکرار کرد. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت. بچه‌ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت دربارۀ برنامه‌های سیرک بودند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمی‌دانست چه بکند و به بچه‌هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانۀ مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود،‌‌ همان‌طور که اشک از چشمانش سرازیر می‌شد، گفت: متشکرم آقا. مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای این‌که پیش بچه‌ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد... بعد از این‌که بچه‌ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم؛ و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیبا‌ترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد