PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : انسان در خاک می میرد



kahrupay
20th April 2012, 07:22 PM
انسان در خاک می میرد
اشک هایی چه بی پروا می ریختند.ثانیه ها با سرعت نور از کنارش می گذشتند با این حال می توانست آن ها را ببیند. آری، تنها ساعتی که هیچ گاه به آن فکر نمی کرد تا مرگ مانده بود. نمی دانست چه کند. نمی دانست چه جوید. به دنبال مرگ می گشت. از کوچه و خیابان می پرسید، از قطره های باران، از تابلوی نقاشی پاییز. یکی می گفت: مرگ شهادت است و بس. دیگری می گفت: مرگ پایان هر زندگی است. آن یکی می گفت: به دنبال مرگ مجوی که تمامی ندارد. از کتابی پرسید، گفت: مرگ پایان کبوتر نیست. مرگ گاهی ریحان می چیند، گاه در سایه نشسته و به ما می نگرد. مرگ را از زندگی پرسید. زندگی اما تنها لبخندی زد.
سکوت را با قدم هایش زمزمه می کرد، زندگی هم به دنبال او. پشت سرش اما کس دیگری نیز بود. صدای ردپایش را مادام در گوش خود می شنید. حال، رگ های پر پیچ و تاب او، دروازه ای شده بودند برای عابران خونی کالبد. کودکان می خندیدند. سگ ها به دنبال توپ می دویدند. چمن ها زیر پای عابران هم شاد بودند. درخت پیر هیچ گاه خسته نمی شد. شاعر دست از بازی شعر بر نمی داشت. سردی مهر هم چنان به جنگ پیشانی می رفت و محبت هم چنان گل می چید. اما مرگ در این میان پیدا نبود. آری، مرگ چیزی بود که هیچ گاه، هیچ کس آن را به چشم ندیده و نشناخته بود تا آن روز و او اولین کسی بود که در تاریکی دنیا نور مرگ را از روزنه ی عشق یافته بود. پاهای او دیگر توان بار سنگین آسفالت خیابان را نداشتند، پس نشست. باران اشک هایش هم چون رود خانه ای روی چهره اش جاری بود. تنهایی کنارش روی نیمکت نشست و دستش را دور گردن او انداخت و لبخندی زد. حال، بزرگ ترین نعمت او درون دستانی که هیچ گاه نگاهش هم نمی کرد، جای گرفته بود. آری، زندگی کوچک او، در دستانش بازی می کرد و شاد بود. مرگ را نمی دانست اما با زندگی خوب آشنا بود پس آن را روی سر و روی خود ریخت و لحظاتی زندگی کرد و عشق ورزید. هنگام مرگ او باد نمی وزید، صدای پرنده نمی آمد. مرگ و زندگی به یکدیگر خیره شده بودند و تنها صدای خندیدن تنهایی سکوت را لبریز از التماس می کرد. تا ناگهان ثانیه ها از حرکت ایستادند و او توانست دوست ریحان چینش را با دو چشم خود ببیند. بعد از او هیچ گاه، هیچ کس بر سر آن تخته سنگ میان انبوهی از سنگ ها نیامد چراکه او از مرگ پرسیده بود اما سال ها بعد درختی از خاک آن تخته سنگ رویید و میوه ی عشق تقسیم کرد.
آری، این داستان انسانی بود که هیچ گاه در خاک نمرد......


گمنام

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد