تووت فرنگی
11th April 2012, 07:16 AM
آن کلاغی که پرید ازفراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی ، پهنای افق را پیمود
خبر مارا با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند ،اما من و تو
به چراغ و آب و آیینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دونام
و همآغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو
و صمیمیت تن هامان ، در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن اززندگی نقره ای آوازیست
که سحر گاهان فواره ی کوچک می خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد؟
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
ما حقیقت را د ر باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه ی نا محدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیای بیهوده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولّد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شب ها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوتر های معصوم
از بلند های برج سپید خود
به زمین می نگرند
و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی ، پهنای افق را پیمود
خبر مارا با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند ،اما من و تو
به چراغ و آب و آیینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دونام
و همآغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو
و صمیمیت تن هامان ، در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در آب
سخن اززندگی نقره ای آوازیست
که سحر گاهان فواره ی کوچک می خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد؟
همه می دانند
همه می دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم
ما حقیقت را د ر باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه ی نا محدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیای بیهوده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولّد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شب ها ساخته اند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوتر های معصوم
از بلند های برج سپید خود
به زمین می نگرند