PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : جملاتی از احمد شاملو



تووت فرنگی
5th April 2012, 07:24 AM
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد... شاملو
آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ... شاملو

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود... شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را
پرواز خواهیم داد
و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که نباشم شاملو

گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نياويزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ايمان خود چون کوه،
يادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک... شاملو

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ، ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ... شاملو

ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادیهایشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند ... شاملو

ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند شاملو

برای زیستن دو قلب لازم است،قلبی که
دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است... شاملو (http://www.jomalatziba.blogfa.com/cat-45.aspx)

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ... شاملو

یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.
آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ با لبم شررافشان:
آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ... شاملو

بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشيد سرد غروبم
بی تو بی‌نام و بی‌سرگذشتم.
بی تو خاکسترم
بی تو، ‌ای دوست! شاملو


تو نمي‌داني نگاهِ بي‌مژه‌ي محکومِِ يک اطمينان
وقتي که در چشمِِ حاکمِ يک هراس خيره مي‌شود
چه دريایِی‌ست!
تو نمي‌داني مُردن
وقتي که انسان مرگ را شکست داده است
چه زنده‌گي‌ست! شاملو

سكوت‏آب
مى‏تواند
خشكى ‏باشد و فرياد عطش:
سكوت‏گندم
مى‏تواند
گرسنه‏گى ‏باشد و غريو پيروزمندانه‏ى قحط:
همچنان كه ‏سكوت ‏آفتاب
ظلمات ‏است ـ
اما سكوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست:
غريو را
تصوير كن!شاملو

مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید
در کوچه میبارد و گرما در خانه نیست
حقیقت از شهر زندگان گریخته است،من با تمامِ حماسه ام به گورستان خواهم رفت
وتنها
چرا که
به راستی، کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت؟
و به راستی
آنکه در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟ شاملو (http://www.jomalatziba.blogfa.com/cat-45.aspx)

زندگی یک تصادف است ، مرگ یک واقعیت شاملو

-kimia-
5th April 2012, 10:26 AM
ه پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود... شاملو


معرکه بود[golrooz]

MJA70
5th April 2012, 10:44 AM
مطلبی از احمد شاملو :

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!
خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم .
هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم .
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:
رنگین کمانی به ازای هر طوفان ،
لبخندی به ازای هر اشک ،
دوستی فداکار به ازای هر مشکل ،
نغمه ای شیرین به ازای هر آه ،
و اجابتی نزدیک برای هر دعا .
جمله نهایی : عیب کار اینجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه باید باشم '' اشتباه می کنم ، خیال میکنم آنچه باید باشم هستم، در حالیکه آنچه هستم نباید باشم . / زنده یاد احمد شالو [golrooz]

mozhgan.z.1368
5th April 2012, 11:45 AM
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد .و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت □ روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان .برادری‌ست ,روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند قفل افسانه‌یی‌ست و قلب .برای زندگی بس است روزی که معنای هر سخن دوست‌داشتن است .تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی روزی که آهنگِ هر حرف، زندگی‌ست .تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُست‌وجوی قافیه نبرم روزی که هر لب ترانه‌یی‌ست .تا کمترین سرود، بوسه باشد روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود. ...روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم □ و من آن روز را انتظار می‌کشم حتا روزی که دیگر .نباشم "ahmade shamloooooooo"

sahele aramesh
5th April 2012, 11:55 AM
در نگاه‌ ات همه‌ی مهربانی‌هاست:
قاصدی که زندگی را خبر می‌دهد.
و در سکوت‌ات همه‌ی صداها:
فریادی که بودن را تجربه می‌کند.

sahele aramesh
5th April 2012, 11:55 AM
تو كه اي؟ سرو آزاده ي من
نور چشم خدا داده من
چشم تو، جام من، باده ي من
تو اميدم، توانم، بقايم.

شه پری
5th April 2012, 01:08 PM
بسیار پر احساس...

Totiya
5th April 2012, 03:03 PM
http://up.vatandownload.com/images/5xxnqxpqgbx67l8tew.jpg

sunboy461
5th April 2012, 04:08 PM
چراغی به دستم، چراغی در
برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.
گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر
شده را
روشن می کند.

فریادهای عاصی آذرخش
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تاک
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها،
آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.

تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای.

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو
تنهائی
نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است

شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است
من برمی خیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ئی برابر آینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.

salma1
5th April 2012, 04:37 PM
سكوت‏آب
مى‏تواند
خشكى ‏باشد و فرياد عطش:
سكوت‏گندم
مى‏تواند
گرسنه‏گى ‏باشد و غريو پيروزمندانه‏ى قحط:
همچنان كه ‏سكوت ‏آفتاب
ظلمات ‏است ـ
اما سكوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست:
غريو را

sahele aramesh
5th April 2012, 08:21 PM
سرودِ مردِ سرگردان
مرا می‌بايد که در اين خمِ راه
در انتظاری تاب‌سوز
سايه‌گاهی به چوب و سنگ برآرم،


چرا که سرانجام



اميد


از سفری به‌ديرانجاميده بازمی‌آيد.



به زمانی اما



ای دريغ!




که مرا


بامی بر سر نيست
نه گليمی به زير پای.




از تابِ خورشيد



تفتيدن را


سبويی نيست
تا آب‌اش دهم،
و بر آسودن از خسته‌گی را



بالينی نه



که بنشانم‌اش.






مسافرِ چشم به راهی‌هایِ من



بی‌گاهان




از راه بخواهدرسيد.



ای همه‌ی اميدها
مرا به برآوردنِ اين بام
نيرويی دهيد!

sahele aramesh
5th April 2012, 08:49 PM
شبانه

اگر که بيهُده زيباست شب


برای چه زيباست



شب


برای که زيباست؟ــ



شب و




رودِ بی‌انحنایِ ستاره‌گان


که سرد می‌گذرد.



و سوگ‌وارانِ درازگيسو



بر دو جانبِ رود


يادآوردِ کدام خاطره را



با قصيده‌یِ نفس‌گيرِ غوکان



تعزيتی‌می‌کنند


به هنگامی که هر سپيده
به صدایِ هم‌آوازِ دوازده گلوله
سوراخ
می‌شود؟


اگر که بيهُده زيباست شب
برای که زيباست شب
برای چه زيباست؟

ستاره صبح امید
6th April 2012, 10:00 PM
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشیدو آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بودو آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.

5000
14th April 2012, 09:23 PM
شبانه
عشق

خاطره‌يی‌ست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،

چرا که آنان اکنون هر دو خفته‌اند:



در اين‌سوی بستر



مردی و





زنی



در آن‌سوی.






تندبادی بر درگاه و

تندباری بر بام.

مردی و زنی خفته.

و در انتظارِ تکرار و حدوث
عشقی
خسته.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد