ابوذر دوکوهه
6th March 2012, 06:44 PM
حدود سالهای 62و61 زمانی که شهید بابایی فرمانده ی پایگاه اصفهان بود شب جمعه ای بطور غاتفاقی به مسجد حسین آباد اصفهان رفتم . در تاریکی متوجه شدم صدای کسی که دعا می خواند آشناست.
پایان دعا و پس از روشن شدن چراغ ها دیدم او سرهنگ بابایی است. جلو رفته،سلام کردم و گفتم:جناب سرهنگ قبول باشه . اطرافیان با شنیدن کلمه ی سرهنگ به بابایی نگاه کردن . بعد از احوال پرسی دریافتم او ناراحت است .
علت را جویا شدم :گفت:کاش واژه ی سرهنگ را نمی گفتی .
فهمیدم کسی تا ا/ن لحظه در آن منطقه او را نمی شناخته و ایشان هر شب جمعه به عنوان شخص عادی به مسجد می رفته است. پس از این ماجرا دیگر او در آن مسجد دعای کمیل نخواند.
پایان دعا و پس از روشن شدن چراغ ها دیدم او سرهنگ بابایی است. جلو رفته،سلام کردم و گفتم:جناب سرهنگ قبول باشه . اطرافیان با شنیدن کلمه ی سرهنگ به بابایی نگاه کردن . بعد از احوال پرسی دریافتم او ناراحت است .
علت را جویا شدم :گفت:کاش واژه ی سرهنگ را نمی گفتی .
فهمیدم کسی تا ا/ن لحظه در آن منطقه او را نمی شناخته و ایشان هر شب جمعه به عنوان شخص عادی به مسجد می رفته است. پس از این ماجرا دیگر او در آن مسجد دعای کمیل نخواند.