ابوذر دوکوهه
6th March 2012, 11:45 AM
همراه تیمسار بابایی بایک وانت تویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در غرب می رفتیم . بین راه دژبان هایی زیادی با فاصله کم ایستاده بودند. بابایی گفت:حسن جان!ببین این دژبانه برای چه ایستاده اند.پرسیدم یک دژبان گفت:گفتند تیمساری به نام بابایی می آید،بیست ساعت است مارا اینجا میخکوب کرده اند اما تا حالا نیامده و حال مارا گرفته . عباس گفت:برادر!از قول من به فرمانده ات بگو که به فرمانده اش بگوید،بابایی آمد خجالت کشید برگشت«دور زدیم و برگشتیم»