توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یک پاراگراف اضافه...
ارغنون
5th March 2012, 11:45 PM
این کار خیلی جدیدی نیست اما یه سری محاسنی داره.به نظر من ذهن رو به چالش می کشه چون خیلی ساده نیست.یعنی هر کسی با یک سبکی می نویسه و خود این مقادیری دشواری به قضیه اضافه می کنه.در نهایت هم داستان برای خودش شترگاوپلنگی میشه.با اجازتون پاراگراف اول را من می نویسم امیدوارم ادامه بدهید........................................ .......................................آرام و بی حوصله تر از همیشه از رخت خواب بلند شد، برخاست مانندهمیشه،نگاهش را از ساعت دور کرد. مدت ها بود هیچ نگاهی به ساعت نکرده بود.به سمت رایانه خود رفت نشست و آن را روشن کرد خاک مانیتور را پاک کرد تمام این مدت که زندگی این قدر برایش بی معنی شده بود از هر چیز که او را به یاد زمان می انداخت متنفر و گریزان شده بود.ایمیلش را نگاه کرد تنها یک نامه این تنهاییش را فریاد می زد.نامه را گشود نوشته بود:"پس از خواندن این پیام تنها 3 روز دیگر زنده اید."....
yas-90
6th March 2012, 12:11 AM
خنده اش گرفت....یک خنده تلخ...مگه الان زنده بود؟...کم از مرده متحرک نداشت...مرده ؟!...آره مرده چرا خودش تا حالا به این نرسیده بود؟...واقعا چه دلخوش بود که زندگی میکند....اه....الان چند روزیست مرده....با خود میگفت:« مگه من حق زندگی ندارم؟؟؟»....چقدر یک دفعه زندگیش دگرگون شد....هه...همه چیز مثل یه خواب شیرین شروع شد و مثل یه کابوس ادامه داره....کی قراره تموم شه الله اعلم.....میخنده یه خنده تلخ ....دوباره رفت تو خاطراتش ......چقدر شیرین بود به یاد اونا لبخندی زد، ولی سریع چشماش بارونی شد ....این چند روز از بس اون روزا رو مرور کرده بود سرش به مرز ترکیدن رسیده بود....چشماشو از اشکا پاک کرد با خودش گفت دیگه بسه، میخواست متن ایمیلی که براش اومده بود بخونه.........
Maani Parvaz
6th March 2012, 12:11 AM
به خودش گفت: خدایا......امکان نداره!!! و استرسی سراسر وجودش را گرفت ناگهان به فکرش رسید که واقعا این پیام از کجا آمده؟!؟ چرا چنین پیامی؟؟؟
سپس اولین کاری که کرد به ساعت نگاه کرد, آری.......ساعت!
پس از آن ذهنش فقط به این درگیر شد که چرا 3 روز دیگه؟!!! به یادش افتاد که این 3 روز به دنبال سرچشمه پیام باشد.
ابوذر دوکوهه
6th March 2012, 12:12 AM
اگر یه مقدار کم به خدا ایمان داشته باشم سریع میگم عمر دست شماست هر جوری که میخوای ما مطیعیم
aliiiiiiiii
6th March 2012, 12:42 AM
با خودش داشت مطالب رو مرور میکرد که ناگهان چشمش به ایمیل فرستنده افتاد براش آشنا بود هرچی فکر کر د چیزی یادش نمی اومد ...... در همین موقع چشمش به روزنامه ای که روی میز کامپیوتر بود افتاد دید روی صفحه ی اول روز نامه با تیتر بزرگ نوشته بود...
SaSaMc2
6th March 2012, 07:06 AM
با تیتر بزرگ نوشته بود... :
...تور سه روزه ويژه نوروزي...
...آنتاليا...
از 28 تم تا 30 اسفند...
دستي به موهاش كشيد و يه نيش خند بدبختانه اي زد...
كمي عقب عقب رفت و به ميز تكيه داد...
دوست داشت حواسش رو يه جوري از اون ايميل لعنتي پرت كنه...
كلافه بود و مضطرب...
چند بار رفت در يخچال رو باز كرد، ولي نميدونست چي ميخواسته...
كلا فكرش داشت منهدم ميشد كه:
تق تق تق تق...
مهدی عباسزاده
6th March 2012, 08:40 AM
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
تق تق تق تق...
با استرس و ترسی که بر وجودش حاکم شده بود میره دم در از پشت با صدای لرزان میگه کیه؟
- منم (دوستی که به اصطلاح صمیمی بوده)
- اه تویی بیا تو
پارسال دوست امسال آشنا .... (دو دله که براش تعریف کنه ماجرا رو یا نه در نهایت .......
التماس دعا
نارون1
6th March 2012, 10:54 AM
- چی شده ؟؟ چرا اینقدر گرفته و داغونی ؟؟؟
- هیچی بابا......
- زود باش ، زود باش بگو ........خودت که میدونی تا ندونم چی شده ولت نمیکنم........اصلا تا شب همینجا بست میشینم تا بگی ......
- چی بگم ؟؟ اصلا نمیدونم این فکری که مثل خوره افتاده تو جونم درسته یا نه ...
- داری کم کم نگرانم میکنی .... ببینمت ، سرت رو بالا بگیر ..... چی شده ؟؟
( یکم به فکر فرو میره ، نگاهش به سمت کامپیوترش میچرخه و .... )
المیرا70
6th March 2012, 12:17 PM
نگاهش به سمت کامپیوترش میچرخه وبی اختیار آه میکشه.
-به به میبینم که یه تکونی به خودت دادی ورفتی سراغ کامپیوترت...به طرف کامپیوتر میره ومیگه ببینم اینجا چه خبره.صفحه ی ایمیلارو میبینه...فقط یه ایمیل بود.بی صبرانه بازش میکنه با نگاه کنجکاوانش چشم به مانیتور میدوزه...بعد یه مکث کوتاه با یه لبخند تلخ برمیگرده طرف من ومیگه خب 3روز بیشتر فرصت ندارم زودبگو چی شده.چرا آشفته ای؟قول میدم توی همین 3روز حلش کنم
-بهش نگاه میکنم چقدر راحت میگه فقط3روز فرصت دارم ...چقدر آرامش داره...میخوام بگم از این ایمیل ناراحت شدم.میخوام بگم اوضاع من داغونه.رسیدم آخر خط...ولی زبونم قفل شده...یا نه حوصله حرف زدن ندارم...میرم توی فکر گذشته ها...
نارون1
6th March 2012, 12:59 PM
یک لحظه تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود در عرض چند لحظه تو ذهنم مرور شد............چه روزهای سختی بود ، نمیشه از حق گذشت خاطرات شیرین هم داشتم ولی ...
میدونستم که این فکر منو رها نمیکنه و خواب شب رو ازم میگیره ، باید یه فکر اساسی کنم.......
در همون لحظه یک دردی پشت کمرم احساس کردم......
- آخ...
- حواست کجاست ، یکساعته دارم با دیوار حرف میزنم ؟!!!.... انگار نه انگار یه دوست خوب و مهربان اینجا نشسته ها ......
- ببخشید ....ببخشید ، اگه تو هم حال منو داشتی ، اینو نمیگفتی......
- اووووووه ، انگار چی شده ، سه روز دیگه فرصت داری ......مثلا چی ؟؟؟اصلا کی بوده اینی که نوشته ......
اصلا بیا بهش فکر نکنیم ، نمیخواد یه چیزی بیاری بخورم .......مهمان نوازی که اصلا بلد نیستی ......
چه دل خوشی داشت این دختر .... البته بهش حق میدم اون که نمیدونه چه بلایی سرم اومده یا میاد......
با اکراه بلند شدم ، برای چند لحظه هم بد نبود حداقل از این افکار لعنتی راحت بشم .......
بحث
6th March 2012, 01:50 PM
با حیرت به صفحه کامپیوتر میخکوب و همه موهای تنش سیخ شده بود وسعی در خوردن بغضش داشت که یه هو بغضش ترکید وگریه کرد وبا تمام وجودش از خدا به خاطر وقتی که تلف کرده بود معذرت خواست و تصمیم گرفت لااقل سه روز پایانی رو خوب زندگی کنه طوری که همیشه دوست داشت ولی به خاطر بهانه های پوچ از رسیدن به زندگی مورد علاقه اش مونده بود حالا دیگه هیچی براش مهم نبود حتی بهانه هاییکه قبلا اون رو از زندگی کردن باز داشته بود جز زندگی سه روزه اش و یه لحظه با خودش گفت که کاش زودتر این ایمیل رو دریافت کرده بود [tashvigh]
yas-90
6th March 2012, 06:55 PM
ساعتو نگاه کرد ......حالا وقت خوابیدنه....امروز به اندازه کافی گریه کرده بود ....یه روز مثل روزهای دیگه ش که اینجوری گذشته بود......اینجوری گذشته بود؟؟؟....نه امروز یه روز دیگه بود .....یه روز متفاوت تر از این چند روز.....قرار بود یه کارایی بکنه....با خودش فکر میکرد یعنی میتونه؟؟؟ [soal]
- آخ چشام چقدر میسوزه....سرمم که دیگه نگو [sar dard] .......راستی ساعت چند بود؟
یادش رفت که همین چند لحظه پیش ساعتو نگاه کرده بود.....12 ....دیگه باید میخوابید لااقل از امشب باید با فکر و خیال کمتری میخوابید.....یه قرص مسکن خورد و دراز کشید[khabalood]...با خودش گفت چقدر خوب بود که امروز پری بهش سر زد....تونست بعد از مدتی از این حال و هوا بیرون بیاد...یه لبخند خسته زد.... اینقدر اح ساس خستگی میکرد که نفهمید چطور خوابش برد....
Maani Parvaz
6th March 2012, 10:02 PM
آری خوابش برد و خواب دید............خواب دید که با خانواده و دوستان در یک کوه که چشمه هایی خروشان داشت قرار داره, گاهی حتی چند خواب متفاوت رو میدید, گاهی خواب های آشفته, گاهی خواب میدید که کسی دنبالشه و سعی میکنه فرار کنه اما انگار به زور قدم برمیداره.............میخواد داد بزنه اما انگار نمیتونه, چون صدایش درنمیاد, بیشتر شبیه یک کابوس میمونه, اما وقتی صبح از خواب برخواست..........خیلی خسته بود یه احساس ترسی در وجودش بود اما همینکه فهمید فقط یک خواب بوده اندکی خیالش راحت شد بعد به ساعت نگاه کرد, ساعت 9:10 دقیقه بود, بیدار بود اما چشمانش را دوباره بست و در تخت دراز کشید, یک احساس عجیبی داشت, احساس عذاب وجدان, گاهی احساس ترس, چون فکر میکرد دیگر زمانی برای جبران نمونده, چون فکر میکرد چرا باید زندگی اینگونه باشد!
دوباره یاد خاطرات گذشته افتاد.............................. به خوابی که دیده بود فکر میکرد.
مات و مبهوت با خودش گفت..................ای خدا آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و کاملا نا امید از همه چی! آری....... نا امید!
خیلی احساس تنهایی میکرد, یه حس غریب...............انگار تنهای تنها در یک جزیره مانده...............
maytiii
6th March 2012, 10:40 PM
خيلي خيلي ميبخشيد من شرمنده ام پا برهنه جفت پا پريدم تو داستان ولي آخه از كجا ميدوني طرف دختر بوده كه ميگي " چه دل خوشي داشت اين دختر" ؟ شايد پسر بوده؟ها؟
اصلا چه فرقي داره؟ به من چه!
ادامه بدين عذر ميخوام خواستم ازين جو براي لحظاتي بياين بيرون.
خووووب ميگفتين...[entezar2]
yas-90
6th March 2012, 11:04 PM
..آخ .....حس میکرد گردنش خشک شده......کمی سرش درد میکرد
- ساعت چنده؟؟؟...........................آه...س اعت 1 ظهره.....یعنی بازم خوابیدم....
با خودش خندید ...- خوب معلومه والا الان ساعت 1 نبود که.
یه دفعه یاد خوابی که دید افتاد یعنی واقعا چی پیش میاد؟؟؟؟.....سرش رو چند بار تکون داد تا این افکارو از ذهنش بیرون کنه....
- اه دیگه دیوونه شدم
به سرعت بلند شد رفت سمت دستشویی...چند مشت آب سرد به صورتش زد.....خوب امروز اولین کاری که باید میکرد اول خوردن یه صبحونه خوب بود......البته صبحونه نه دیگه باید ناهار خورد
رفت آشپز خونه..غذا رو گاز بود باید گرمش میکرد....طبق معمول یه یادداشت هم رو در یخچال............
SaSaMc2
7th March 2012, 02:52 AM
یه یادداشت هم رو در یخچال............ :
شايدم يه يخچال رو درِ يادداشت...!
اصلا چيه فرقي داشت...
غذاي گرم يا سرد...
همينجور سرپا، سر گاز، از توي مايتابه، يه چنتا قاشق با بي ميلي خورد تا قبلِ واقعه از گشنگي نمرده باشه...
رفت چترش رو برداشت و يه برس روي لباسش كشيد و ساعتشم دستش كرد و ديد:
ساعت 13:00" روز 28 تم اسفند هست...
طبق معمول دسته كليدش رو پيدا نميكرد و...
حين گشتن دونبال اون همه چيزايي كه گم كرده بود پيدا ميشد الا دسته كليد...
اين دسته كليد يادگار رفيقش بود، كه فقط يه كليد توش داشت...!
بعد از كلي جستوجو پيدا كرد و رفت تي وي رو خاموش كنه و بره دنبال كاراي مهم امروز...
كه اخبار ورزشي ساعت 1:00" شروع شد...
ارغنون
7th March 2012, 08:32 AM
اخبار ورزشی او را ناخودآگاه در گذشته ای فرو برد که همیشه خود را به فراموشی زده بود.
او روزی قهرمان بود.اصلا با نرگس هم هم آنجا آشنا شده بود.توی کاروان المپیک سال هرچه فکر کرد سالش را به یاد نیاورد.
دستش روی کنترل خشک شده بود.
نامه ی اولش را به نرگس به یاد می آورد...
yas-90
7th March 2012, 09:41 AM
یادش میاد روزی که به پری گفت این نامه رو برا نرگس ببر.....نرگس دوست پری بود....پری دختر خاله ش بود ....مثل خواهر نداشته ش بود البته همیشه عادت داشت سر به سر پری بذاره و وقتی حواسش نیست اونو بترسونه....چه خاطراتی داشت....حتی اولین روزی که نرگس رو دید یادش میاد داشت با پری کل کل میکرد......بهش گفت قبل از شروع مسابقه این کل کلا بهش انرژی میداد....پری رو دوست داشت واقعا براش مثل خواهر نداشته ش بود چقدر این مدت در برابر بد عنقی هاش صبور بود....دوباره ذهنش پر کشید به موقعی که نرگس رو با پری دید.....
A.L.I
7th March 2012, 09:54 AM
اون روزی که تو ماشین 206 آلبالویی اش همراه با پری و نرگس نشسته بود و داشت باهاشون حرف می زد... خودش پشت فرمون بود ولی چندان حالی واسه رانندگی نداشت... میخواست گاز بده که نرگس گفت انگار حالت زیاد خوب نیست بزار من بیام پشت فرمون تو بشین عقب... پری جلو نشسته بود...
گفت نه! خودم می برمتون هر جا که خواستین...
گفتن خب حالا کجا می خواهی ما رو ببری؟ کمی مکث کرد... اولش نمیخواست به جایی که تو فکرش بود اشاره کنه ولی.... ولی آخرش گفت...
من میخوام ببرمتون یه جایی که خیلی آدمهای خوبی داره ولی....
ولی چی؟ بگو دیگه!
ولی سرطان دارن!
اوه خدای من! چه بد...
آره... غم انگیزه ولی من باهاشون حس هم دردی می کنم... نمی دونم شماها هم میخواهین بیایین با من یا نه. بازم هر جا که شما دوست دارین بگین.... برای من فرقی نداره...
نه! خوبه همونجا که میگی برو... ما هم دوست داریم ببینیمشون بلکه کمکی از دستمون برآید...
بر پدال گاز فشار داد و راه افتاد...
نارون1
7th March 2012, 07:33 PM
وقتی به بیمارستان مخصوص بچه های سرطانی رفت ...... ناخودآگاه با خودش گفت آیا کار درستی میکنم یا نه ......
با پری و نرگس وارد شدند ، ....وای خدای من چه کوچولوهای نازی بودن ، واقعا غم انگیز بود.......
همینطور داشتند راهروی بیمارستان رو طی میکردن که احساس کرد یکی داره مانتوش رو میکشه ، یهو برگشت دید ....
دید یه دختر کوچولوی ناز با موهای طلایی و چشمان درشتش ، همینجوری بهش زل زده ، احساس کردم الان میخواد گریه بیفته .... بهش گفتم :
- سلام خانوم کوچولو ، خوبی ؟؟؟
اسمتو نمیخوای به من بگی ؟؟؟
(بعد از یه مکث نسبتا طولانی )
- اسمم باران هست خانوم......
- چه اسسم قشنگی .....
- خانوم ، مامانم میگه من تو یه شب بارانی دنیا اومدم واسه همین اسمم رو این گذاشتن......
- یه بیسکویت از کیفم دراوردم بهش دادم
- ممنون خانوم ....شما خیلی خوبین ....الان میرم اینو با دیبا میخورم .......میدونین دیبا دوستمه ، همش گریه میکنه .....حتما اینو بهش بدم ، میخنده
( انگار داشتم خفه میشدم ، چه احساس لطیفی داشت این دختر ، چه دنیای پاکی دارن این بچه ها )
- اتاقت رو به من نشون میدی با دوستت آشنا بشم ؟؟؟
- واااااااای .....راست میگین خانوم ، میدونستم شما خیلی مهربونین......
( دست همو گرفتیم و همونطور که پری و نرگس که مارو نگاه میکردن ، همگی به سمت اتاقش رفتیم )
......
shabhayebarare
7th March 2012, 08:36 PM
چند دقیقه ای رو همین طور به متن ایمیل نگاه میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید آیا واقعا راست بود یا کسی با اون شوخی میکرد
تا چند لحظه پیش تنها چیزی که برایش معنا نداشت زمان بود فکر میکرد چه قدر زمان دیر میگذرد و زندگی بی مفهوم است همیشه برای خودش یه زندگی طولانی را تصور میکرد شاید به خاطر همین هم به زمان بی توجه بود .چرا هیچ وقت به این فکر نکرده بود که شاید فردایی در کار نباشد. اما این نوشته چیز دیگری میگفت .3روز . کم کم ترس سرتاپای وجودش را گرفت . زمان داشت زود میگذشت و زندگی او مدتها بود که بی معنی و پوچ شده بود بدون هیچ حرکتی یا هیچ هیجانی. اگر متن این نوشته واقعیت داشت آیا این چند روز باقیمانده هم باید همین طور میگذشت. جرقه ای در ذهنش ایجاد شد.....................
نارون1
7th March 2012, 08:38 PM
چند دقیقه ای رو همین طور به متن ایمیل نگاه میکرد چیزی به ذهنش نمیرسید آیا واقعا راست بود یا کسی با اون شوخی میکرد
تا چند لحظه پیش تنها چیزی که برایش معنا نداشت زمان بود فکر میکرد چه قدر زمان دیر میگذرد و زندگی بی مفهوم است همیشه برای خودش یه زندگی طولانی را تصور میکرد شاید به خاطر همین هم به زمان بی توجه بود .چرا هیچ وقت به این فکر نکرده بود که شاید فردایی در کار نباشد. اما این نوشته چیز دیگری میگفت .3روز . کم کم ترس سرتاپای وجودش را گرفت . زمان داشت زود میگذشت و زندگی او مدتها بود که بی معنی و پوچ شده بود بدون هیچ حرکتی یا هیچ هیجانی. اگر متن این نوشته واقعیت داشت آیا این چند روز باقیمانده هم باید همین طور میگذشت. جرقه ای در ذهنش ایجاد شد.....................
داستان رو ادامه بده دوست من ........از آخر متن قبلی ادامه بدین..
ممنون
haniye.R
7th March 2012, 08:39 PM
وقتی وارد اتاق شدم...
دیبا رو دیدم...یه دختر بچه ی ناز 5 ساله..با چشمای تیله ای..لباس صورتی بیمارستان که تنش بود با چشماش هماهنگ شده بود..
روی تختش دراز کشیده بود و از پنجره به منظره ی بارونی بیرون نگاه می کرد...
چه بارونه غم انگیزی...انگاری واسه دله این بچه می باره...
اشکام در اومد... نتونستم خودمو نگه دارمو تا منو ندیده زدم بیرون...حالا منم زیر بارون بودم..هق هق گریم بچه ها رو نگران کرد...
یاد خواهر زادم افتادم که...آه...
yas-90
7th March 2012, 09:33 PM
همیشه بهم میگفت: خاله موهام در میاد؟؟؟....یعنی بازم میتونم دوباره موهامو ببافم؟؟؟؟....بازم اون گیره پروانه ای رو که تازه برام خریده بودی به موهام میزنی؟؟؟..........خاله دوستم میگفت ما هیچ وقت موهامون در نمیان...پسر همسایشون که همیشه باهاش بازی میکرد بهش گفت....خاله دوستم میگفت خیلی زشت شدم ....خاله مهسا دختر مهتاب خانوم میگفت چون من زشت شدم دیگه نمیخواد با من بازی کنه....میگفت اونم مریض میشه....خاله یعنی الان شما هم مریض میشی؟؟؟.........خاله من نمیخوام شما و مامان ، بابا و دایی مریض شین......خاله دیروز مهسا رو دیدم باهام بازی نکرد گفت میخواد بره مهمونی....خاله میگفت دارم میمیرم....خاله راست میگه؟؟؟
دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه.......هق هق گریه ش بلند شد......پریا رو بیشتر از جونش دوست داشت ولی حالا اونو نداشت....[negaran]
تووت فرنگی
8th March 2012, 10:21 AM
پريا هم تو يک روز باراني وقتي که داشت شيمي درماني ميشد با اون صورت پاک و معصومش از پيشمون رفت ....خيلي غم انگيز بود که ببينم همين بچه ها هم سن پريا با اون چهره ي نازشون ممکن هرلحظه ايي برن و چيزي بچگيشون نفهمن....ي لحظه تو فکر فرو رفتم يعني ميشه؟يعني ميتونم منم به اين بچه ها کمک کنم!!؟دوباره اون فکر لعنتي ايميل به سراغش اومد انگاري تو ذهنش لحظه شماري ميشد براي اون روز ،2روز ديگه فرصت داشت ،باخودش فکر کرد که تو همين 2روز وقتشو با اين بچه ها سپري کنه و بهشون نقاشي ياد بده ............................
Maani Parvaz
8th March 2012, 11:44 AM
بله همین ایده که به بچه ها نقاشی یاد بده احساساتش بر انگیخته شد و تصمیم گرفت که تا جایی که میتونه در این چند روز مانده فقط خوبی کنه, به بچه ها کمک کنه, به پیرمردان و پیرزنان و کسانی که ناتوان هستند کمک کنه, شاید با این کارها بتونه اظهار پشیمونی کرده باشه که چرا وقتی سالم تر بود, وقتی فرصت داشت, میتونست اینکار رو انجام بده اما نکرد!!!
در این لحظات آنچنان احساس گناهی داشت که هیچ چیزی برایش مهم نبود, دیگه وقتی در ترافیک گیر میکرد بد و بی راه نمیگفت, وقتی چیزهای جزئی بر وفق مرادش نبود برایش مهم نبود, دیگه به این فکر نمیکرد که خدایا چرا من خیلی خوشکل نبودم, دیگه به نعمتهای خدا ناشکر نبود.........آری دوستان این هم از داستان غم انگیزی که میتونه باعث شوکی در وجود آدم بشه که چه نعمتهایی دارد و بهش توجه نکرد.
همچنان با این همه فکر و خیال.........کم کم نعمتهای خداوندی را بهتر دید, او دارای جسم سالم بود, دارای زمان کافی بود, دارای عقل و فکر بود, اما افسوس که به هیچ کدام توجهی نکرد, زمان برایش مهم نبود, اما الان ثانیه ها برایش ارزش داره!!!
تصمیم گرفت با تمام وجود هرچه در توان داشته باشه بدون هیچ منتی برای دیگران انجام بده, فقط و فقط تنها چیزی که میخواست این بود که برایش دعا کنند!
نارون1
8th March 2012, 12:48 PM
تصمیم گرفت فردا هم به دیدن بچه ها بره.......ولی این دفعه با نشاط بیشتر.........
سر راه رفت بهشت زهرا......پیش خواهرزاده کوچولوش.....
یکم باهاش صحبت کرد و گلهایی که خریده بود رو سنگ قبرش پرپر کرد............باهاش درددل کرد و یک دل سیر گریه کرد.....
انگار آروم تر شده بود.......
تو ماشین داشت رانندگی میکرد که دید موبایلش زنگ میخوره ......
- این دیگه کی بود ؟ این چندمین بار بود که طی این چند روزه بهش زنگ میزد ، شماره ناآشنا بود ...........صحبتم نمیکرد......
جواب داد .: - الو .... الو .... بله ....بفرمایید........چرا صحبت نمیکنی ؟؟ شما ؟؟
چرا حرف نمیزنه ....گوشی رو قطع کرد و انداخت رو داشبور ماشین......
تو این همه مشکل این دیگه چی بود....
پشت چراغ قرمز برای چندلحظه سرش رو روی فرمان گذاشت و به وقایع این چندروز فکر کرد.........
شاید واقعا این 3 روز میتونست یه هدیه باشه ، تا من خودمو پیدا کنم.........یعنی میتونم خودمو راضی کنم اینطوری بهش نگاه کنم.......هروقت به خدا فکر میکردم بهم آرامش میداد......
یهو صدای بوق ماشینا از افکارش آزادش کرد......
- خانوم حرکت کن...... نمیبینی چراغ سبزه.......
- ببخشید ... ببخشید.....
تووت فرنگی
8th March 2012, 12:50 PM
[bamazegi] ادامه بدید واسه نارون رو دیگه
ارغنون
8th March 2012, 09:50 PM
پارازیت:
حال می کنم داستان عشقولانه ی من رو که شخصیت اصلیش هم مرد! بود رو چه جوری ملودرام کردین...
دستتون درد نکنه....
amiri_o
10th May 2012, 10:29 AM
ببخشید خیلی دیر خبر دار شدم
ramtin777
14th July 2012, 03:08 AM
آقا حرکت کن نمیبینی چراغ سبزه...!!!!! سرش رو برگردوند عذرخواهی کرد.. پاش رو روگاز گذاشت.. با سرعت میرفت.. اگه کسی از بیرون ماشین رو میدید فکر میکرد کسی تو ماشین نیست یه دفعه به خودش اومد کیلومتر شمار رو 120 بود حول شد پاشو رو ترمز گذاشتو ماشینو زد کنار.. تند تند نفس میکشید.. به روبه روش نگاه میکرد اما هیچی نمیدید.. از حالت شک خارج شد به خودش اومد چند ثانیه هم نشد... بغض تمام وجودش رو فرا گرفت سرشو گذاشت رو فرمون.. یه دل سیر گریه کرد...نفهمید کی از فرط گریه خوابش برد.. چشماشو که باز کرد دید ساعت 7صبحه.. از صحنه شوکه نشد انتظارشو داشت.. استارت زد و به سمت خونش حرکت کرد.. وقتی رسید دوباره به سمت کامپیوترش دوید روشنش کرد و رفت همون ایمیل رو باز کرد.. آره بازش کرد.. زد زیره خنده.. یه خنده از ته دل.. یه ایمیل تبلیغاتی با سابجکت 3روز بیشتر زنده نیستید!!!! خندید.. ولی زیاد طولانی نشد.. باز اشکاش سرازیر شد.. با خودش گفت.. همین یه روز... منو نابود کرد.. یاد نرگس افتاد.. به پاش افتاده بود.. فریاد میزد تنهام نزار تورو خدا نرو...یاد شیوناش افتاد..یاد خیانتی که بهش کرده بود افتاد.. با نفرت انگشتاشو به کف دستش فشار داد.. زمزمه کرد.." پری لعنتی"... رو تختش دراز کشید.. یاد روزای اول دوستیش با نرگس افتاد.. تو دلش گفت... وای خدا... گذشته بود ولی باز هم با یادآوریش قتد تو دلش آب میشد.. اس ام اس های ناگهانی.. بوسه های یواشکی.. چقد قشنگ بود... استرس گرفت بلند شد.. به سمت کشو ی لوازم شخصیش حرکت کرد.. آروم بازش کرد.. آخرین نامه ی نرگس بعد اون خیانت... شروع به خوندنش کرد.. برای هزارمین بار...:
باز هم بغضو گریه وجودم رو فرا گرفته/بازهم اشک های خیسم گونه هام رو نمناک کرده.. بازهم درمرداب ای کاش ها افتادم... کجایی نجاتم بدی مهربان..بازهم در افسوس ها دست و پامیزنم و تو کنارم نیستی..مگراشک هایم را مقدس نمیخواندی؟ مگر برای قطره ای از آنبه زجه و آه و ناله نمیافتادی؟ ... حالا که در سیل قطره ها غرقم کجایی ای نامهربان؟ حال که در هجوم ناله های دردم کجایی ای نامهربان؟
تاروپودممیلرزد و بند بند وجودم تورا میخواند و درهرتپش فریاد میزند
برگرد...اماتو...به قدری درعشق بازی هایت غرقی که گویا فراموش کرده ای هنوزهم عشق منی... تو نیستی و من در دریای خون شب و روز غوتهورم... وفادار! شیون هایم جهنم را خاموش کرد...شیطان را به گریه واداشت اما توبازهم به اشک هایم خندیدی؟!!!!!من دیوانه ام و ... حتی در جهنم هم جایی برای خودنیافتم... همه جایش بوی تورا میداد...زنجیرم کردند...تنم را به آتش کشیدند...امامن تازه به آرامش رسیده بودم...لحظه ای گذشت ناگهان آتش فرو نشست...با تعجب سرم رابرگرداندم...فریاد زدم چرا مرا عذاب نمیدهید؟ تنها صدای آه و ناله و شیون های سرکشفرشتگان نوازشم داد...همه به یک جا خیره شده بودند از برزخیان و بهشتیان تا خودشیطان هق هق میکرد..من هم به آنجا خیره شدم...نامه ی عملم را نشان میدادند...درستبه آنجایی رسیده بود که به پایت افتاده بودم و رفتنت را به تاخیر می انداختم... دربهشت جایی ندارم...حتی جهنم هم مرا رانده بود... در برزخ بودن و نبودن گرفتار شدمو تنها یک سوال عذابم میداد...من را دیوانه کردی و... ... حالا که در سیل قطره هاغرقم کجایی ای نا مهربان؟ حال که در هجوم ناله های دردم کجایی ای نامهربان؟
از کنارکاجی گذشتم...جویباری دورش حلقه زده بود... او را دیدم و یاد آن شب افتادم... شبیکه به پایت افتاده بودم و آواز نرفتنت را در گوش های بسته ات فریاد میزدم و توبازهم می خندیدی!!! بعد از تو هر شبم یلدا شد و هرروزم عاشورا... ولی همه ی اینهافدای تاری از وجودت...من که رفتم اما تو بمان ولی یادت باشد که... حالا که در سیلقطره ها غرقم کجایی ای نا مهربان؟ حال که در هجوم ناله های دردم کجایی اینامهربان؟
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.