PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان امیر و مینا



بلدرچین
5th March 2012, 11:02 PM
امروز برای اولین باری بود که داشتم می دیدمش!
کیفی چرمی سیاه رنگی روی دوشش بود و وقتی راه می رفت، این کیف تکان می خورد.
دخترتقریبا زیبایی بود. موهای زیبایش رو روی پیشانی اش ریخته بود، که به زیبای او بهبود می بخشید و خورشید در مقابل این دخترک، کم می آورد و حوصله ی حرف زدن و قد علم کردن را نداشت!
دخترک، به ظاهر جدی به نظر می رسید و گاه به گاه لبخندی ملیح بر روی لب هایش نقش می بست و به سرعت محو می شد.
لبخند به سرعت به دنیا می آمد ، نگاهی به دور وبرمی انداخت و به سرعت نیزازبین می رفت و درسایه زمان محو می شد و زمانی برای خودنمایی پیدا نمی کرد...
تازه گام به این مدرسه گذاشته بود. هیج جایی رو نمی شناخت و به طور مداوم به این سو و آن سو نگاهی می انداخت ، تا اشنا بشود. من به او زول زده بودم و چشم ازاو برنمی داشتم تا ببینم که او قصد چه کاری را دارد!؟
قدی تقریبا برابربا من داشت. صورتی زیبا و گرد داشت و زیبا گام برمی داشت. همش دراین فکر بودم که ای کاش می شد، من با او هم قدم می شدم.
در این هنگام بود که ناگهان، درب راهرو باز شد.
دراین زمان بود که همه باید به سر کلاسشان می رفتند و درس خواندن رو دوباره شروع می کردند و در این جا بود که، غول تلاش و کوشش وارد میدان می شد.
همه به سرعت، به سمت درب راهرو رفتند تا به سراغ کلاس هایشان بروند.
حیاط مدرسه تقریبا خالی شده بود. همه رفته بودند غیر از من و آن دخترک!
هردو، داشتیم به سمت درب راهرو می رفتیم. هردو، گام های مشابهی را برمی داشتیم وهدفی مشترک داشتیم و آن هدف، رفتن به کلاس بود.
آهسته آهسته برروی سرِ زمین، پا می گذاشتیم و برروی آن حرکت می کردیم. این قدر، قدم برداشتیم تا اینکه هم زمان، به درب راهرو رسیدیم و همان جا بی حرکت ایستادیم. هردو منتظر یک هیچ مشترک بودیم و آن چیزی نبود جز:
« تعارف کردن برای رفتن به راهرو!! »
درآن لحظه، نمی دانستم باید چه کاری کنم؟ مغزم از حرکت ایستاده بود و هیچ فرمان نمی داد و به کلی خشک شده بود، پس از ثانیه هایی وقت تلف کردن و کشتن، تصمیم گرفتم که به او تعارف بزنم.



ـ بفرمایید خانم محترم...
ـ نه شما اول بفرمایید!
ـ ازقدیم گفتن خانوما مقدم ترن...
ـ مرســــــی ازتون!!
آن دخترک، پای به راهرو گذاشت و من هم پشت او، حرکت کردم.
آن دختر، خیلی زیبا حرف می زد و لب هایش را تکان می داد. حالا می توانستم بگویم که مولکول های عشق در راه قلبم هستند و اگر برسند، ممکن است که در آن جا بنشینند و مولکول هایی از جنس خودشان تولید کنند و به طرف مقابل بفرستند و او را نیز، عاشق کنند...
در این تفکرغرق بودم که، لایق عشق او هستم یا اینکه نیستم؟!
دراین تفکرغرق شده بودم که ناگهان، پایم به جایی گیرکرد و به طور بدی، بر روی زمین افتادم و تمام کتاب هایی که درون دستم، خوابیده بودند، برروی زمین غلت خوردند وپخش شدند و خودم نیز، درآغوش زمین، جای گرفتم.
آن دختربا صدایی که شنید،به عقب برگشت. با چشمان عسلی اش،دید که من نقش زمین شده ام. صورتش، برهم ریخته شد و ابروهایش به درون هم فرو رفت و غلاب شد و دوان دوان به سمت من آمد.
ـ چیزیتون نشد؟!!
ـ نمی دونم! فکر نکنم!
ـ ببخشید می تونم اسمتون رو بدونم؟!
ـ اسم من مینا اِ !!
توی همون جا بود که تونستم اسمش رو بدونم . ازاین اتفاقی که برایم حادث شده بود، تا بتونم اسم دخترک رو بفهمم، واقعا خوشحال بودم و توی پوست خودم نمی گنجیدم و حس می کردم که توی آسمان های بی کران، درحال پرواز کردن هستم و بال می زنم و آزادم و خوشحال!
مینا، کتاب های من رو که روی زمین در حال استراحت بودند، جمع کرد و من هم ازتنبلی، دست کشیدم و بلند شدم و دیدم که لباسهایم به طرز فجیهی خاکی شده اند. تعجب کردم و لباسهایم رو دعوا کردم.
پس از چند لحظه، به کمک مینا توانستم محل های خاکی رو پاک کنم و بعد از تکان دادن و پاک کردن لباس هایم، کتاب هایم رو ازمینا گرفتم و با هم به سمت کلاس رفتیم.
کلاس من و مینا یک جا بود و همش خدا خدا می کردم، که مینا بیاد و کنار من روی یک نیمکت بشیند !
دقایقی گذشت. خواسته ی من از خدا، برآورده شده بود و مینا، آمد و کنار من نشست.
خیلی خوشحال بودم. لبخند و خنده ازروی لبهام پاک نمی شد. همه داشتند شاخ درمی آوردند چون من درکمتراوقاتی می خندیدم و شاد بودم! این از معجزات عشق بود که شادی و خوشحالی رو برای من به ارمغان آورده بود.
توی کلاس مدام چشم و فکرم به اون بود و این جریان یک لحظه هم قطع نمی شد، انگار که به مغزم دیکته شده بود که این جریان ، یک لحظه هم نباید قطع شود.
وقتی که معلم داشت درس می داد، حواسم فقط به مینا بود . موهای زرد رنگش، چشمان من رو به خود جذب می کرد.
قلبم ، آروم و قرار نداشت و داشت که ازجایش کنده می شد و تند تند می زد. درحال فکر کردن به این سوال بودم که ناگهان مینا از من سوالی کرد.
ـ می تونم بعد از کلاس چند دقیقه ای وقتتون رو بگیرم!؟
ـ بله. حتما ً ، تمام وقت من تقدیم به شما مینا خانوم!
همش داشتم به ساعت نگاه می کردم که ببینم چند دقیقه دیگه قراره کلاس تمام بشه؟!
حدود یک ربع مونده بود تا کلاس تموم بشه. همش خدا خدا می کردم که کلاس زودتر تموم بشه و من و مینا با هم صحبت کنیم. توی این فکر بودم که مینا درباره ی چی می خواد با من صحبت کنه! این پرسش ذهنم رو راحت نمی گذاشت!
بالاخره زنگ پایان کلاس خورد وکلاس تمام شد. مینا لوازم و وسایل خودش رو توی کیف چرمی زیبای سیاهش جمع کرد ورو به من کرد. چشمان مینا و من ، به هم گره خورد. برق چشمانش رو می تونستم راحت ببینم. چشمان مینا، برام آشنا اومد، درست نمی دونستم که این چشمان رو کی و کجا دیدم؟! لحظاتی به هم زول زدیم و خیره شدیم تا اینکه، مینا این سکوت بینمان رو شکست.
ـ می خواید این جا با هم صحبت کنیم یا اینکه بریم بیرون از کلاس؟!
ـ هرجوری که میل خودتون هست مینا خانم!
ـ من فکرکنم بیرون ازکلاس بهتره، چون این جا من دلم می گیره و راحت قادر به حرف زدن نیستم. به نظر من بریم بیرون بهتره!
ـ هرچی که شما بگید مینا خانم!
ـ راستی اسم منو پرسیدید، اما اسم خودتون رو نگفتید؟!
ـ اسم من امیره!
ـ امیر، چه اسم قشنگی!
ـ نظر لطفتونه، اسم شما هم خیلی قشنگه مینا خانم!
مینا ازجایش روی نیمکت ، کنار من ، بلند شد و این حرکت مینا، من رو واداشت که به مولکولهای بدنم دستور بدم که عضله هام رو حرکت بدن تا من هم از جایم بلند بشم!
از هنگام خروج ازکلاس تا خروج از درب مدرسه، حرفی بین من و مینا رد و بدل نشد و هیچ یک از ما چیزی نگفت و نفر دیگری هم چیزی نشنید.
با هم قدم برمی داشتیم. کفش هامون هم با هم ازروی زمین بلند می شدند ، انگارکه اون ها عاشق همدیگه بودن که این رفتار رو می کردند.
پس ازطی مسافتی، به درب خروجی مدرسه رسیدیم. از اون بیرون زدیم. هاج و واج مونده بودیم که کجا بریم؟
ـ مینا خانم، به نظرتون کجا بریم؟
ـ نمی دونم، من که تازه به این مدرسه اومدم، جایی رو نمی شناسم که بخوام جایی رو پیشنهاد کنم!
ـ این مدرسه، یه پارکی داره که متعلق به خود ِ مدرسه هست. پارک نسبتا بزرگیه!
ـ نمی دونم اگه شما پیشنهاد می کنید که بریم پارک، من مخالفتی ندارم!
ـ نه ، من پیشنهادی نمی کنم ، یا می تونیم بریم پارک با هم صحبت کنیم یا اینکه بریم کافی شاپ مدرسه، هم صحبت کنیم و هم چیزی بخوریم؟!
ـ نه من اصلا جایی برام نمونده که بخوام چیزی بخورم، می دونید ، شکمم دیگه جایی نداره می ترسم چاق بشم!
ـ پس بریم پارک، هم ازهوا استفاده کنیم و هم درختاشو ببینیم!
درختی در ته این پارک بود که شاخه های بزرگی داشت و کسانی که به زیر این درخت بزرگ می رفتند، عاشق یکدیگر می شدند و برمی گشتند. هرکسی که زیراین درخت ، عاشق می شد ، دیگرعشقش شکسته نمی شد و درمقابل طوفان عشاق، مقاوم ِ مقاوم می شد و ذره ای هم حتی تهدید نمی شد.
نام این درخت،درخت عشق، بود که بچه هایی که زیراین درخت عاشق یکدیگرشده بودند،این نام را برای این درخت عظیم الجسه ، برگزیده بودند...
ـ مینا خانوم، اونجا یه نیمکت خالی هستش، بریم اونجا بشینیم به نظرتون؟!
ـ نمی دونم، هرچی که شما میگید امیرآقا!؟
ـ خیلی ممنونم ازتون، میشه بگید درباره ی چی می خواستید با من صحبت کنید؟
ـ وقتی رفتیم اونجا نشستیم، بهتون میگم، عجله نکنید امیرآقا!
ـ مینا خانوم می تونم یه سوال ازشما بپرسم؟!
ـ بله حتما، سوالتون رو بگید قطعا جواب میدم!
ـ می خواستم بدونم شما چند سالتون هست؟ خیلی کنجکاوم که بدونم!
ـ حدس بزنید چند سالمه؟!
ـ من نمی دونم ولی فکرکنم که شما، شانزده سالتون باشه ، حدسم درسته مینا خانم!؟
ـ نه کاملا غلط حدس زدید امیر آقا! من هجده و نیم سالمه!!
ـ اِ ... چه جالب منم هجده سالمه! پس باهم تقریبا همسنیم!
ـ هرچی شما بگید امیرآقا!
ـ مینا خانوم، می تونم یه خواهشی بکنم ازتون؟
ـ بله حتما!
ـ جان ِ من این قدرجدی با من صحبت نکنید، من ازجدی صحبت کردن متنفرم! وقتی کسی با من جدی حرف می زنه، بدنم کهیرمی زنه و اذیت میشم، اگه امکان داره با من صمیمی حرف بزنید وبرخورد کنید، لطفا...!
ـ جدی میگید امیرآقا...؟!
ـ بله واقعا، ازجدی صحبت کردن طرف مقابلم واقعا متنفرم!حس می کنم که با من غریبس ویه حس بیگانگی بهم دست میده!
ـ واقعا ازتون معذرت می خوام، قول می دم که دیگه جدی صحبت نکنم باهاتون، اما باید قبول کنید که هنوزمن با شما یعنی تو، صمیمی نشدم یعنی هنوزبا شما یعنی تو،آشنا نشدم که بخوام خیلی گرم و صمیمی صحبت کنم، اینو قبول داری امیر؟!
ـ خوب تو داری درست میگی اما این حرفت خوب راه و چاه داره و راهشم اینه که من و تو با هم آشنا بشیم! اینجوری بهتره، دیگه نه حس بیگانگی و غریبگی به من دست می ده و نه به شما!
ـ امیر آقا، فکر نمیکنی این حرف یکمی زوده! من و شما، همین امروزهم رو دیدیم اونوقت شما دارید...
ـ ازتون معذرت می خوام ولی خوب باید کی باهم آشنا بشیم!؟ من نباید حرفی ازآشنایی رو به این زودی و سراسیمه گی می زدم ، بازهم معذرت می خوام ازتون!!
ـ خواهش می کنم، خودتون گفتید که باهم راحت باشیم، اما الان دارید با من تو حکم یه غریبه صحبت می کنید...!!
ـ ازت معذرت می خوام، یهو به هم ریختم...!!
ـ وای چرا امیر، چرا بهم ریختی، بهم بگو...؟!
ـ هیچی، چیز مهمی نیست مینا!

ـ قبول، خوب می خواستید به من چی بگید؟!
دراین هنگام بود که ناگهان شهره از راه رسید و به طرف ما آمد.
شهره، دوست صمیمی ِ مینا بود که بیشتر وقت ها با هم بودند و از هم جدا نمی شدند.
ـ مینا میای با هم برم یه چیزی بخوریم؟ مهمونه من؟
ـ نه فعلا دارم با امیر صحبت می کنم برو من میام!
برای اولین بار بود که توی عمرم دیدم که یک دختر داره به یک پسر اهمیت می ده، داشتم ازتعجب شاخ درمی آوردم واقعا جای تعجب داشت!
صحبت های من و مینا بسیار طول کشید، یک زنگ ِ کامل!
توی این مدتی که داشتیم باهم صحبت می کردیم، یک زنگ کامل رو از دست دادیم اما یک منفعتی برای هر دومون داشت و اون این بود که به کلی با هم آشنا شدیم از همه جهات!
حالا می دوسنتم که مینا، متولد چه ماهی هست و چه روزی به دنیا اومده و چه سالی، موارد مورد علاقه مینا رو هم می دوسنتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم و درحال بال بال زدن بودم.
ساعت داشت کم کم خودش رو به زمان زنگ آخر می کشوند و من و مینا هنوز صحبت مون به پایان نرسیده بود و بازهم داشتیم با هم صحبت می کردیم ... .
توی کلاس تمام حواسم به مینا بود و حتی یک لحظه هم حواسم پرت به جایی نمی شد.
معلم درحال درس دادن بود. یک درس تازه، درحال تدریس شدن بود و مینا داشت با حواس جمع به درس گوش می داد.
من برایم مهم نبود که به درس گوش بدهم یا گوش ندهم چون مینا باهوش بود می توانست درهمان دفعه اول مطالب درس رو توی ذهنش ذخیره کنه و بعداً می توانست مطالب درس رو به من بگوید و درس رو برایم توضیح بدهد پس خیالم از این بابت راحت بود.
دفترم رو برداشتم و صفحه ی سفیدی رو آوردم. قلمم که روی نیمکت بی کار بود رو برداشتم و بر روی صفحه ی کاغذ چیزی برای مینا نوشتم، انگار حرف های من با مینا هنوزبه آخر نرسیده بود و همین جور داشت تازه متولد می شد و سرازیر می گشت.
وقتی نوشتنم تمام شد، دفتر رو به سمت مینا کشاندم. مینا متوجه این کار من نشد، او شش دنگ حواسش به درس بود و متوجه کارهای من نبود ؛ به ناچار به شانه او تلنگری زدم. او به من نگاهی انداخت.
ـ چیه امیر؟
ـ توی دفتر رو بخون!
مینا نگاهی به دفتر انداخت. لحظه ای تأمل کرد. بعد از چند لحظه، به سوالی که من لابه لای خط های آبی دفتر نوشته بودم جواب داد.
دفتر روبه سمت خودم کشیدم.منتظر بودم تا ببینم که مینا چه جوابی به سوال من داده! چشمام داشتن انتظار می کشیدن، من برای اینکه انتظارچشمام، شکسته بشه به سرعت به جواب مینا نگاهی انداختم.
در این هنگام بود، که ناگهان معلم من رو صدا زد.
من برق از بدنم به کلی پرید و وحشت زده شدم. نمی دوسنتم باید چیکار کنم. مغزم توان فکر کردن و فرمان دادن رو نداشت، بدنم به کلی خشک شده بود.
با صدایی لرزان جواب دادم:
ـ بله آقا...
ـ حواست کجاست؟!
ـ حواسمون به درس بود داشتیم به صحبت هاتون نسبت به درس گوش می دادم، شش دنگ حواسم به شما بود!!
ـ خوب اگر حواست به درس بودش، بگو ببینم، هیتلر چه جوری خودش رو کشت؟ چرا و به چه دلیلی این کار رو کرد؟
دراون لحظه فقط به یک چیز فکرمی کردم که داشت برام اتفاق می افتاد و اون، این بود که باید به سرعت وسایل خودم رو جمع کنم و با یک لگد از سوی معلم، به بیرون از کلاس پرتاب بشم.
من که اصلا به درس امروز تاریخ گوش نداده بودم و نمی دونستم که اصلا درس چندم هستیم، چه برسد به اینکه بدونم هیتلر چه جوری خودش رو کشت.
داشتم خودم روبرای بیرون رفتن از کلاس آماده می کردم که ناگهان مینا، ورقه ی کاغذی رو جلوی رویم گذاشت.
روی اون برگه ای که مینا مقابلم گذاشته بود، جواب سوالی که معلم ازمن پرسیده بود، نوشته شده بود و من خوشحال شدم و سرم رو به سمت مینا کردم و لبخندی سرشارازتشکر، روی لبهام نقش بست و همه ی فکرهایی که برای پرت شدن ازکلاس می کردم به سرعت فراموش شد. مینا فرشته ی نجات من بود و حالا می دونستم که مینا من رو کمی دوست داره که این جوری به فکر من هست.
همون جوری ایستاده بودم و وانمود می کردم که دارم فکر می کنم که تصمیم گرفتم که به سوال معلم پاسخ بدم.
ـ هیتلر توی دفتر خودش بود که یهو بهش خبر می رسه که نیروهای دشمن در یک کیلومتریش هستن. هیتلر توی دفترخودش تصمیم می گیره که خودکشی کنه و به منشی خودش هم میگه که بعد ازخودکشی ِ من جنازه ی من رو هم آتیش بزنه که ذره ایی از من، به نیروهای دشمن نرسه و جنازه ای از من نمونه و... .
معلم دراون لحظه درحال شاخ در آوردن بود و فکر نمی کرد که بتونم بهتر از خودش، اون قسمت درس رو توضیح بدم و این موفقیت رو فقط فقط مدیون مینا بودم که به من کمک کرد تا بتونم جلوی سوال معلم، پیروز باشم و به طور کامل به سوال جواب بدم!
عقربه های ساعت مچی ِ دستم، کم کم داشت به ساعت به پایان رسیدن کلاس نزدیک می شدند.
من به این فکر افتادم که برای این کار مینا، یک جشن دو نفره ای بگیرم. دفتر مقابل دستم رو ورق زدم و صفحه ای خالی رو آوردم و سراسیمه قلم رو توی انگشتانم گرفتم و مشغول نوشتن متنی شدم که داشت توی ذهنم وول می خورد.
« میشه تو رو دعوتت کنم برای امروز بعد از کلاس؟! »
مینا کمی فکر کرد و لحظه ای جای جواب سوال من، خالی موند تااین که مینا قلم رو توی انگشتان نازکش گرفت و شروع به نوشتن جواب سوال من شد.
چشمانم به انگشتان مینا دوخته شده بود تا بتوانم حدس بزنم که چه می خواد بنویسد. طاقت نداشتم، می خواستم هرچه زودتر دریابم که جواب مینا به سوال من چه است؟!
وقتی که نوشتن پاسخ مینا تمام شد، دفتر را به سمت من کشید. چشمانم رو بستم و دوباره بازکردم. مینا درجواب سوال من نوشته بود:
« امیر، من امروز خرید دارم و نمی تونم بیام باشه یه روز دیگه!! »
آن جا بود که قلبم درد آمد و قاب آن ترک برداشت. بغضم گرفته بود. نمی دانستم که می خواد بترکد یا همین جور در ته قلبم رخنه کند و همان جا بماند...
سرم رو روی نیمکت گذاشتم و چشمانم رو به آرامی برروی هم گذاشتم. می خواستم که هرچه زودتر این سکوت تنهایی قلبم به پایان برسد و بشکند، منتظر آن لحظه بودم.
مینا متوجه حال من شده بود. صدایم زد، من سرم رو بلند کرد و به مینا نگاهی کردم.
چشمانم پف کرده بود. بغضم، درحال شمردن شمارش معکوس بود تا به طرز وحشتناکی بترکد.
ثانیه ای گذشت و شمارش معکوس ترکیدن بغضم، به پایان رسید و بغضم به طرز بدی ترکید و صدای حاصل از گریه ی من، سکوت وجودم و سکوت سربسته ی کلاس رو شکوند و شیشه ها به لرزه افتادند و قسمت هایی از شیشه ها نیز، ترک برداشتند!
ـ چت شده امیر؟!
ـ هیچی...!!!
ـ باهات شوخی کردم، میام باهات، بالاخره من که یه دونه بیشتر عزیز ندارم!
تا این حرف مینا رو شنیدم، اشک های سرازیر شده ام به کلی خشک شدن و خنده بر روی لبهایم نقش بست.
شک کردم که حرف آخر مینا، خطاب به من بود یا یکی دیگه عزیزش است؟!
حالا می دونستم که عاشق واقعیه مینا هستم و اون رو از ته قلب و وجودم دوست دارم ولی چه جوری باید به مینا می گفتم که دوستت دارم و هرکاری که لازم باشه برات انجام میدم!
تصمیم گرفتم که حرف های دلم رو توی یک نامه به زبان انگلیسی، بنویسم و همراه با کادویی که قرار بود به مینا تقدیم کنم،بهش بدم تا بخونه و بفهمه که من دوستش دارم ولی به قول یکی از دوستانم، که می گفت:
« کسی رو که دوست داری، نباید یکهو بهش بگی که دوستش داری چون شکه میشه و زده ازت!! »
نمی دوسنتم که این کاری رو که می خواستم بکنم، درست بود یا غلط اما من چاره ای نداشتم؛ مینا باید می دونست که من دوستش دارم از ته قلب!
زنگ کلاس به صدا دراومد و همه به سرعت ازکلاس خارج شدند و رفتند، به غیرازچند نفری که درحال نوشتن مطالب نوشته شده برروی تخته بودند.
مینا و من به کلی آماده ی رفتن ازکلاس بودیم. همه ی وسایلمون رو داخل کیفمون گذاشته بودیم و آماده ی آماده بودیم.
ـ آماده ای بریم مینا!؟
ـ اگه تو آماده ای منم آماده ام!
ـ اجازه ی منم دست توئه، بریم!
من و مینا به آهستگی از شهره ، شهره ، فریماه ، رضا و محمد خداحافظی کردیم و به سمت درب کلاس رفتیم.
چهار ساعت گذشت. من و مینا، حالا حالاها با هم بودیم. کادویی خریده بودم و نامه ای که نوشته بودم هم به روش ماهرانه ای داخل کادو جاسازی کرده بودم تا وقتی که مینا، کادو رو باز کرد، نامه سراسیمه به بیرون بپرد!
ـ مینا موافقی که بریم و روی سکویی بشینیم؟!
ـ هرچی تو بگی!
سکویی پیش رومون بود. من آن سکو رو به مینا نشان دادم و او با تکان دادن سر، تایید کرد که بریم و اونجا بشینیم.
روی سکو نشسته بودیم. خورشید خانوم داشت جای خودش رو به قرص ماه می داد و صحنه رو با گریه ترک می کرد. صدای گریه کردن خورشید، تمام آسمان رو پر کرده بود و حتی یک لحظه هم قطع نمی شد.
من تصمیم گرفتم که کادو رو به مینا بدم. توی دلم آرزو کردم که مینا از این سلیقه ی من خوشش بیاد و وقتی که داره نامه رو می خونه متوجه بشه و نامه، شکی به مینا وارد نکنه.
ـ این کادو ناقابله، تقدیم به تو!
ـ اِ برای من گرفتی؟
ـ آره قابلتو نداره، امیدوارم که خوشت بیاد ازسیلیقم؟!
ـ مطمئنم که خوشم میاد چون می دونم که سلیقت بیسته بیسته!
مینا به سرعت و سراسیمه داشت کادو رو باز می کرد که ناگهان، نامه به بیرون پرید.
ـ شگفت انگیزه!!
مینا نامه رو برداشت. من چشمانم رو بستم و منتظریک اتفاق بودم و کمی هم ترس در وجودم بود.
چند دقیقه طول کشید که مینا، نامه رو بخونه. من چشمام رو بسته بودم و منتظر جیغ و فریاد مینا بودم که چرااین گونه ابرازعشق کردم ولی اینگونه نشد، هرچیزی که فکر می کردم غلط بوداشتباه فکرکرده بودم.
ـ تو کجا این قدر خوب زبان یاد گرفتی؟!
ـ خوب معلومه رفتم کلاس!
یه معلم داشتیم که اسمش « خانوم شیخ هادی » بود، خدایی خیلی بهم کمک کرد، یه مدت بود که اصلا داستان نویسی نمی کردم، یعنی قلمم مُرده بود؛اومدم به این کلاس زبان، که معلمش همین خانوم بود، اونجا انگار معجزه شد به سبب حمایت هایی که ازداستان ها و شعرام کرد، تونستم دوباره قلمم رو توی دستام بگیرم و دوباره به همون قوت قبل بنویسم. نمی دونی مینا که چیکارا کرد با من؟! اومدم به کلاسش، نوشتنم خیلی رونق گرفت و پیشرفت کرد، اونقدر که خودمم انگشت به دهن مونده بودم.
الانم می تونم تقریبا راحت انگلیسی حرف بزنم و بنویسم وتقریبا هیچ مشکلی ندارم اما حیف شد که توی اون زمانی که باهاش کلاس داشتم، ازاون مؤسسه رفت و من مجبور شدم که برم جایی دیگه!
ـ چرا رفتی جای دیگه؟
ـ برای اینکه طاقت نداشتم اونجا بمونم. خانوم شیخ هادی، خیلی به من کمک کرد هم توی زبان و هم توی نوشتن، جلسه ی یکی مونده به امتحان اومد و گفت که می خوام ازاین جا برم، منم که طاقت نداشتم کسی دیگه رو به جای خانوم شیخ هادی ببینم، با خودم عهد بستم و به خودم قول دادم که اگر، خانوم شیخ هادی ازاونجا بره منم برم جایی دیگه!
ـ امیر، این چیزایی که توی نامه نوشتی، راسته؟ یعنی تو منو دوست داشتی و بهم نگفتی؟ چرا؟
ـ آره راستِ راسته، این نامه رو با تمام وجودم نوشتن برات تا بگم که مینا دوستت دارم. همون موقع که تو رو برای اولین بار دیدم، قلبم پاک ِ پاک شدو تو توش جا گرفتی و الان فقط یک نفر توی قلبمه، اونم تویی! آره، دوستت داشتم اما چون خجالتی بودم، نتونستم که بهت بگم. وقتی میومدی توی حیاط مدرسه، همش چشمم دنبالت بود تا اینکه خدایی ناکرده، کسی سمتت نیاد، واگه هم اومد من سریع خودم رو برسونم. مطمئن باش که من تو رو دوستت دارم و عشقم استوار و واقعی هستش.
ـ چند لحظه صبر کن، منم واست یه چیزی دارم؟
ـ چیه؟ زود بگو!؟
ـ من خاطراتم رو توی دفتر خاطراتم می نویسم!
ـ اِ ... پس تو هم همکارما هستی، می نویسی!
ـ هی ، گاهی وقتا خاطرات می نویسم!
ـ یادش بخیر، همین خاطرات نویسی بود که منوعلاقه مند کرد به نویسندگی ونوشتن وبه این سمت کشوند.
ـ بیا اینم دفتر خاطراتم، کامل کامل بخون و بعد حرفی بزن، باشه امیر؟ قول بده؟!
« امروز، پسری رو دیدم که همش داشت به من نگاه می کرد و مراقب من بود، نمی دونم قصدش ازاین کارش چی بود؛ منم گاهی وقتا بهش نیم نگاهی می انداختم و بر می گشتم و به راهم ادامه می دادم.
قیافه اش خیلی برام آشنا بود انگار که قبلا جایی اونو دیده بودم، نمی دونم شاید توی خیابون یا توی پارکی جایی ولی خیلی قیافه اش برام آشنا بود.
شهره، یکی ازبهترین دوستام و صمیم ترین دوستم بود. راحت می تونم باهاش درد و دل کنم.
شهره امروز اون پسرک رو دید، کمی تأمل کرد و بعد گفت:
[ اون پسرک، امیره!
همون پسری که توی کلاس زبان بودش! کلاس زبان خانوم شیخ هادی!
همون پسری که شعر می گفت و می نوشت. همونی که خانوم شیخ هادی، خیلی هواشو داشت و داستاناشو می گرفت و می خوند. همون پسری که اومد و کنار من نشست و... ]
من اون موقع امیر رو دوست داشتم. منتظر بودم که هروقت امیر داستانی می نویسه، یه نسخه بیاره و به من بده و منم بخونم و نظر بدم، اما امیر هیچ وقت نیاورد و من همیشه منتظر موندم.
وقتی که خانوم شیخ هادی از کلاس زبان رفت، امیر هم رفت به جایی دیگه و عشق کوچک من فراگیر تر شد و بیتابی داشتم و فراموش شد تا اینکه بعد ازچند سال، دوباره امیر رو دیدم، این دفعه توی مدرسه!
و... »
ـ یعنی تو همون مـیـ....
ـ آره من همون مینا هستم....
ـ اون موقع من خیلی خجالتی بودم، هردفعه که داستانی می نوشتم، دو نسخه چاپ می کردم یکی واسه خانوم شیخ هادی و یه نسخه واسه تو! اما هیچ وقت نتونستم بیام و باهات حرف بزنم. منم دوستت داشتم خیلی از عشق تو بیشتر!
ـ یعنی تو اون موقع منو دوست داشتی؟!؟!
ـ آره واقعا دوستت داشتم ولی نتونستم بیام و بهت بگم. شب ها خوابتو می دیدم، هرجا نگاه می کردم تو رو می دیدم به این میگن عشق! همیشه دوست داشتم بیام و داستان هایی رو که برای تو امضا می کردم بهت بدم اما خجالت می کشیدم...

سرانجام این دو عاشق واقعی، پس از سال ها دوری، به هم رسیدند و عشق خود را نسبت به هم که سال ها سربسته مانده بود، ابراز کردند و ادامه ی راه عشق خود را ادامه دادند.
امیر، سال ها بعد اولین کتاب خود را به چاپ رساند و آن را تقدیم به عشقش مینا کرد و مینا هم فیلمی ساخت که نامش « عشق ِ من، امیر » بود و این دو به هم رسیدند و عشقشان معنا یافت...

Terma

من در این جا تنهایم
یعنی که بی کسم و کس در پی ام نیست
نه این گونه نیست و همه در پی ام می گردند
آسمان و زمین و دریا و خاک و کوه در پی ام هستند
خبر از آسمان می آید که ای سوار اسب
یک قدم به سمتم بیا تا شادی نثارت کنم
لکنت گرفته ام و ایستاده که چه کنم
یک قدم به سمت آسمان بی انتها حرکت کرده ام و حال خوشحال خوشحالم!
در این دنیای زیباست که معرفت معنا می یابد
و این است آغاز کار من
ستم کردند زیر این آسمان زیبا و آسمان مرا دید
تو هستی که چون سرو سد رو پشتیبانم هستی
تیری آید به سمت قلبم و می خورد چون عشق به دنبالش هست
درون این تیر پر است از عشق ، عشق و عشق
آسمان نگاهی کرد و گفت: ای عشاق تیر را درآور چون حال دگر شدی یک عاشق واقعی
ریسمان عشق را گرفته و به سمت انتهای آن درحرکتم ولی هیچ گاه نمی رسم!
من این جا مانده ام و منتظرسوار عشقم که بیاید و من را سوار کند و با خود ببرد...


بلدرچین

terma

shabhayebarare
11th March 2012, 07:11 PM
[tashvigh][tashvigh]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد