PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معشوقه ای چون فرشته



بلدرچین
5th March 2012, 10:33 PM
درون ایستگاه اتوبوس ، مردی ایستاده بود. شکمی برآمده داشت و هیکلی درشت. پیراهنی نارنجی برتن داشت با راه راه های سفید! موهای فرفری داشت، فرهای آن درهم تنیده شده بود.
نام آن مرد، نیما بود. او، مدت زیادی بود که درایستگاه، منتظراتوبوس مورد نظرش بود. اتوبوسی که هرروزسوارش می شد و به خانه اش می رفت.
او مجرد بود. سال ها پیش، معشوقه ای داشت که پس ازآخرین ملاقاتش با نیما، دیگراثری ازاوپیدا نشد. نیما نمی دانست که چه سرنوشتی برایش پیش آمده بود؟ آیا رهایش کرده است یا اینکه مرده است و ازاین دنیا، پرکشیده و رفته است ...
معشوقه ی نیما، سپیده نام داشت. سپیده، شیک پوش بود. هروقت که با نیما، قرارداشت، لباس هایی تازه می پوشید. سلیقه اش خیلی جذاب بود. همه وقت، مانتوهای خوش رنگی می پوشید و سرقرارمی آمد. آخرین قرار، مانتوی نارنجی پوشیده بود و شالی آبی رنگ، دورگردنش انداخته بود و روسری قرمزرنگی به سرکرده بود. کفش سیاهی به پا کرده بود. این خاطره درروزآخری که نیما سپیده را دید، هک شده بود و هیچ وقت ازذهن نیما پاک نمی شد...
نیما ایستاده بود که ناگهان، سرش را به طورناخود آگاهی به سمت پیاده روی مقابلش چرخاند. دختری، جلوی مغازه لوازم آرایشی ایستاده بود و مشغول نگاه کرده ویترین مغازه بود.
مردم ازمقابل او می گذشتند و می رفتند. او ثابت سرجایش ایستاده بود و به محصولات نگاهی می انداخت. من به آن دخترک خیره مانده بودم. او، شبیه سپیده، معشوقه ی سال های قبل من بود که به طورغیرعادی غیبش زده بود، اما به راستی او، سپیده بود...!؟
آن دختر، قد وهیکل سپیده را داشت. مانتویی نارنجی به تن داشت، روسری قرمزرنگی به سرداشت و شالی آبی رنگ دورگردنش انداخته بود، دقیقا عین آخرین ملاقاتمان!
به شک افتاده بودم ، این سوال قلمرو ذهنم را به تشنج کشانده بود که آیا به راستی، آن دختر، سپیده، معشوقه ی گم شده ی من است؟! همان کسی که مرا بعد ازسالها بی جانی، جان داده بود؟ همان کسی که برایم ارزش قائل بود و برایم محبت خرج می کرد و عشقش را به من، هدیه می داد!
مردم ازروی عصبانیتشان، فریاد و غرمی زدند که چرا اتوبوس نمی آید...!!؟
نیما، به آن دخترخیره مانده بود. دراین هنگام بود که اتوبوس، به ایستگاه رسید. نیما، این قدرحواسش پرت آن دختربود که آمدن اتوبوس را متوجه نشد. اتوبوس ازمقابل نیما گذشته بود اما نیما نفهمیده بود...
تمام افرادی که درایستگاه بودند، سواراتوبوس شدند. دیگردرایستگاه کسی نبود،همه درون اتوبوس بودند و ذوق و شوق حرکت!
اتوبوس، به راه افتاد و کم کم ازنیما، دورشد. مدتی طول نکشید که اتوبوس بعدی ازراه رسید.
آن اتوبوس دقیقا جلوی نیما پارک کرد. او دیگرنمی توانست، آن دختررا ببیند. اتوبوس جلوی دید اورا کاملا مسدود کرده بود ونیما دیگرتوانایی دیدن مقابلش را نداشت. مردم ازگوشه وکنار،می آمدند و سواراتوبوس می شدند. طولی نکشید که اتوبوس، پرشد.
نیما، تصمیم گرفت به آن طرف اتوبوس برود تا شاید باردیگربتواند، آن دخترکه شبیه به معشوقش بود ببیند. با گامهایی لرزان عرض اتوبوس را طی کرد،ولی دیگراثری ازآن دخترنبود، دراین هنگام بود که صدایی مهیب، سکوت حاکم برفضای خیابان
را شکاند.
کنجکاو بودم تا بفهمم که این چه صدایی بود که گوشم را به درد آورد. برای فهمیدن این جواب این سوال، سرم را به این سو و آن سو می چرخاندم تا بفهمم که این چه صدایی بود...
همه ی مردم، به سویی می دویدند ، دلیلش را نمی دانستم؟!
قصد داشتم ازخیابان بگذرم. می خواستم بدانم که آن دختر، کجا رفته است؟ آیا به درون مغازه رفته است یا اینکه به درون جمعیت رفته تا جویا شود که چه اتفاقی افتاده است؟
داشتم ازخیابان می گذشتم که ناگهان صدای انفجارعظیمی ازهمان سوی برخواست و دود غلیظی، تمام فضا را دربرگرفت. خیابان شده بود، دود و دود و دود!
من دروسط خیابان ایستاده بودم ، نمی دانستم باید به کدام سمت بروم!؟ دراین زمان بود که ناگهان، اتومبیلی به سرعت به سمتم آمد و به سرعت ترمزکرد. صدای ترمزش، وحشتناک بود. ترس ازتمام وجودم می بارید. راننده، مرد مسنی بود. ازاتومبیلش بیرون آمد و گفت:
ـ مرتیکه احمق، این جا جای ایستادن ِ ؟!
ـ لطف ادب داشته باشید آقا...
ـ آخه بیشعور، مگه این جایی که واستادی، پیاده رو اِ ...
ـ جلو راه بند آمده، تا کجا میخوای با این سرعت بری... هان...!
ـ به تو هیچ ربطی نداره اون ور، به خودم ربط داره...
به سرعت ازجلوی اتومبیل، کناررفتم، گذاشتم که آن مرد دیوانه، همین گونه با پای خودش به چاه بیوفتد. آن مرد، دیوانه ای بیشترنبود، اطمینان داشتم که روزی حتما آن مرد راننده، به یاد حرف آخرم می افتد و یادی ازمن و حرفم می کند...!
به آن مغازه که آن دخترایستاده بود، رسیدم. شور و اشتیاق عجیب داشتم. دوست داشتم ببینم که آن دختر، سپیده، عشق گمشده من است یا اینکه یک دختردیگراست و من اشتباه دیدمش...؟!
پاهایم می لرزید. طاقت نداشتم.سپیده را چند سال بود ندیده بودمش حالا ببینمش،می ترسدم قلبم طاقت این اتفاق خوب را نداشته باشد و یک هو، بایستد...
به خودم گفتم : « هرچه بادا باد... ! »
سه نفس عمیق کشیدم و به داخل مغازه رفتم. دختری درمغازه بود. روسری طلایی رنگی برسرش بود.
ـ ببخشید خانم ، چند لحظه ی پیش ، دختری به این مغازه نیامده؟!
ـ فکرنمی کنم به شما ربطی داشته باشه آقا...
ـ لطفا بگید، خواهش می کنم! ... یه مانتوی نارنجی پوشیده بود و شال آبی رنگی، دورگردنش انداخته بود و روسری قرمزرنگی به سرش کرده بود...
ـ نه خانمی با این مشخصات به ان مغازه وارد نشده...
ـ کی آمده بودش؟!
ـ همین چند دقیقه قبل...
ـ نه کسی نیومده ...
ـ کسی با این مشخصات هم جلوی مغازتون نایستاده بود...
ـ نه، مطمئنم کسی با این مشخصات، جلوی مغازه نایستاده...
ـ شما مطمئنید...؟!
ـ بله آقا مطمئن ِ مطمئنم...
ازمغازه بیرون زدم. به جایی که مردم ایستاده بودند رفتم. اتوبوس، به طرز وحشتناکی، چپ کرده بودند و همین جور، داشت درآتش می سوخت. ازکسی پرسیدم که چرا این حادثه رخ داده؟
آن کس گفت : « به خاطرسرعت زیادی که داشت وبه خاطر اینکه ترمزش مشکل داشت.
همه ی افرادی که درون اتوبوس نشسته بودند تا به مقصدشان برسند، دراتوبوس جان دادند و درآتش سوختند. به دلیل گستردگی آتش سوزی، مأموران آتش نشانی، توان آن را نداشتند که به اتوبوس نزدیک بشوند، اتوبوس هرلحظه منفجرمی شد و صدایی مهیب تولید می کرد.
درآن جا بود که فهمیدم، آن دختری که شبیه به سپیده، معشوقه ی گمشده من بود، روح سپیده بود که برای کمک به من آمده بود؛ ممکن بود که من هم، دراین اتوبوس باشم و الان درحال جان دادن ...
روح معشوقه ی گمشده ام، برای کمک به من آمده بود... کسی که شبیه به فرشته ها بود...


پایان نام داستان : معشوقه ای چون فرشته

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد