artadokht
5th March 2012, 07:11 AM
حکایت اینگونه آغاز میشود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانیبودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسدکه یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری
میزند.
دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفیبزند روی شنهای بیابان نوشت:« امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی بهصورتم زد.»
آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به درياچه ای رسیدند.
تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوندو هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند. همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهانهمان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را
به سمت پایین میکشد.
شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را باهزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجاتیافته
دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:« امروز بهتریندوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد. »
دوستی که او را نجات داده بودوقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید:«وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حکمیکنی؟»
مرد پاسخ داد:
« وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش وعفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجامداد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد وهمیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.»
" یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی ولطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود. ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم "
میزند.
دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفیبزند روی شنهای بیابان نوشت:« امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی بهصورتم زد.»
آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به درياچه ای رسیدند.
تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوندو هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند. همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهانهمان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را
به سمت پایین میکشد.
شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را باهزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجاتیافته
دید، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:« امروز بهتریندوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد. »
دوستی که او را نجات داده بودوقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید:«وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حکمیکنی؟»
مرد پاسخ داد:
« وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش وعفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجامداد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد وهمیشه خود را مدیون لطف وی بدانی.»
" یاد بگیریم آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی ولطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود. ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم "