artadokht
28th February 2012, 06:59 PM
روزی پادشاهی سنگ نسبتا بزرگی را بر گذرگاهی باریک قرار داد، به گونه ایکه ارابه ها و گاری ها و حتی گاه پیاده ها برای گذر از آنجا مشکل داشتند.
خود نیز به کمین نشست تا واکنش مردم را ببیند. مدت ها گذشت... همه بادردسر از کنار سنگ رد می شدند و فقط به غر زدن اکتفا می کردند. روزیپیرمردی روستایی از آنجا رد می شد و سنگ را دید. کوله بارش را زمین گذاشتو با زحمت زیاد سنگ را جابجا کرد و جاده را باز نمود...
ناگهان متوجهکیسه ای در زیر سنگ شد. کیسه را باز کرد. نامه ای بود و مقدار زیادیسنگهای قیمتی.
در نامه نوشته شده بود این پاداش کسی است که به جای غر زدنو اعتراض کردن به روزگار، زحمت عوض کردن اوضاع را به خود می دهد.
خود نیز به کمین نشست تا واکنش مردم را ببیند. مدت ها گذشت... همه بادردسر از کنار سنگ رد می شدند و فقط به غر زدن اکتفا می کردند. روزیپیرمردی روستایی از آنجا رد می شد و سنگ را دید. کوله بارش را زمین گذاشتو با زحمت زیاد سنگ را جابجا کرد و جاده را باز نمود...
ناگهان متوجهکیسه ای در زیر سنگ شد. کیسه را باز کرد. نامه ای بود و مقدار زیادیسنگهای قیمتی.
در نامه نوشته شده بود این پاداش کسی است که به جای غر زدنو اعتراض کردن به روزگار، زحمت عوض کردن اوضاع را به خود می دهد.