PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : الو سلام...



تووت فرنگی
23rd February 2012, 07:23 AM
الو سلام...

اسمان...

بهشت...

منزل خدا...

وانطرفرشته ای جواب میدهد،شما؟؟؟

-من از زمین شماره گرفته ام،خدا کجاست؟؟؟

وباز هم جواب میدهد چه مهربان صدا،

چه خوب شد که امدی،خدا سفارش تو را

به عشق و افتاب داده است و بعد هم به ما

-به او بگو که پلک کوچه هفته هاست میپرد

ولی کسی قدم نمی زند سکوت کوچه را،

دلم برای پر زدن دوباره لک زده،زمین

چه نانجیب بال را گرفته از پرنده ها و قطع شد،الو...

الو...

کسی نبود،هیچ کس...دوباره میشود گرفت نه؟خیال بود؟یا...

ولی کسی کنار من نجیب و اسمان به دست

کسی که قد اوبلند از زمین گرفته تا...

نشسته بود پیش من،فقط ۲ اه فاصله

کسی که مثل هیچ کس نبود جز خود خدا.....

ramazan2020
23rd February 2012, 08:08 AM
الهی چون در تو نگرم از جمله تاج دارانم و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم خاک بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم و شیطان را شاد
الهی در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو
الهی اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم
الهی اگر طاعت بسی ندارم اندر دو جهان جز تو کسی ندارم .
الهی ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب گاهی در آتش می سوزیم و گاهی در آب دیده غرق .

م.محسن
23rd February 2012, 08:31 AM
وقتی خدا از پشت دستهایش را روی چشمانم گذاشت، از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم ...

shiny7
23rd February 2012, 09:35 AM
درساحل درياي زندگي قدم مي زدم...همه جا دو ردپا بود...ردپاي من و خدا...به لحظه هاي سخت كه رسيدم فقط يك ردپا ديدم...گفتم خدايا...تو در سخت ترين لحظات زندگي رهايم كردي...ندايي آمد...اين رد پاي من است كه تو را بر دوش مي كشيدم...[golrooz]

Amaterasu
23rd February 2012, 11:19 AM
درد و دل یک کودک با خدا!!

الو...سلام...
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه خدا نیست؟؟؟؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشته مهربونه ، بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ امشب باهاش قرار داشتم... قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟

فرشته ساکت بود ، بعد از مکثی نه چندان طولانی : نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو، هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا؟این مخالف تقدیره چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ، ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ، محبوب ترین مخلوق من ... چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند . دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی ...

کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

المیرا70
23rd February 2012, 01:32 PM
وقتی خدا مشکلت رو حل می کنه به تواناییش ایمان داری
وقتی خدا مشکلت رو حل نمی کنه به تواناییت ایمان داره...[golrooz]

م.محسن
23rd February 2012, 02:36 PM
یک عمر دنبال خدا گشتم دریغ از اینکه تازه فهمیدم برای یافتن خدا باید دنبال خودم می گشتم ...

yas-90
23rd February 2012, 02:48 PM
پيش از اينها فکر مي کردم که خدا

خانه اي دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برف کوچمي از تاج او
هر ستاره، پولکي از تاج او
اطلس پيراهن او، آسمان
نقش روي دامن او، کهکشان
رعدو برق شب، طنين خنده اش
سيل و طوقان، نعره توفنده اش
دکمه ي پيراهن او، آفتاب
برق تيغ خنجر او مهتاب
هيچ کس از جاي او آگاه نيست
هيچ کس را در حضورش راه نيست
بيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين
بود، اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوست جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود مي گفتند: اين کار خداست
پرس وجو از کار او کاري خداست
هرچه مي پرسي، جوابش آتش است
آب اگر خوردي، عذايش آتش است
تا ببندي چشم، کورت مي کند
تا شدي نزديک، دورت مي کند
کج گشودي دست، سنگت مي کند
کج نهادي پاي، لنگت مي کند
با همين قصه، دلم مشغول بود
خواب هايم خواب ديو و غول بود
خواب مي ديدم که غرق آتشم
در دهان اژدهاي سرکشم
در دهان اژدهاي خشمگين
بر سرم باران گرز آتشين
محو مي شد نعرهايم، بي صدا
در طنين خنده اي خشم خدا
نيت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن يک درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
تلخ، مثل خنده اي بي حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
تا که يک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يک سفر
در ميان راه، در يک روستا
خانه اي ديدم، خوب و آشنا
زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟
گفت اينجا خانه ي خوب خداست
گفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند
با وضويي، دست و رويي تازه کرد
با دل خود، گفتگويي تازه کرد
گفتمش، پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟
گفت: آري، خانه اي او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي کينه است
مثل نوري در دل آيينه است
عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني
خشم نامي از نشاني هاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست
قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مادر مهربان است
دوستي را دوست، معني مي دهد
قهر هم با دوست معني مي دهد
هيچکس با دشمن خود، قهر نيست
قهر او هم نشان دوستي ست
تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديکتر
آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خواب و خيال بود
چون حبابي، نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا
سفره ي دل را برايش باز کنم
مي توان درباره ي گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مقل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل باران قديمي حرف زد
مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سکوت آواز خواند
مي توان مثل علف ها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد
مي توان درباره ي هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت
مثل اين شعر روان و آشنا:
پيش از اينها فکر مي کردم خدا…

yas-90
23rd February 2012, 02:50 PM
الیس الله بکاف عبده ؟!

ملاصدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما ...

به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود.
یتیمان را پدر می شود و مادر، محتاجان برادری را برادر می شود، عقیمان را طفل می شود، ناامیدان را امید می شود،
گمگشتگان را راه می شود، در تاریکی ماندگان را نور می شود، رزمندگان را شمشیر می شود، پیران را عصا می شود، محتاجان به عشق را عشق می شود.

خداوند همه چیز می شود همه کس را... به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس، بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها...
چنین کنید تا ببینید چگونه بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند، در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟
"آیا خدا برای بنده خویش کافی نیست؟"

بلدرچین
23rd February 2012, 03:05 PM
خیلی خیلی جملات زیبا و انرژی زایی گفتید واقعا امیدوارم کرد ممنونم ازهمه

Easy Bug
23rd February 2012, 07:30 PM
وقتی خدا از پشت سرم دستانش را روی چشمهایم گذاشت ، از لای انگشتانش آنقدر محو تماشای دنیا شدم که فراموش کردم او منتظر است تا اسمش را صدا کنم ........................

mina_bushehr
23rd February 2012, 09:48 PM
گفتم خدایا از همه دلگیرم.
گفت:حتی من؟!
گفتم خدایا چقدر دوری؟!
گفت:تو یا من؟
گفتم خدایا تنهاترینم!
گفت:پس من؟!
گفتم خدایا کمک خواستم!
گفت:از غیر من؟!
گفتم خدایا دوستت دارم!
گفت:بیش از من؟!

المیرا70
24th February 2012, 01:34 PM
می دونی وقتی خدا داشت بدرقه ام میکرد چی بهم گفت؟
جایی که میری مردمی داره که می کشندت.نکنه غصه بخوری تو تنها نیستی. تو کوله بارت عشق می گذارم که بگذری.قلب می گذارم که جا بدی.اشک می گذارم که همراهیت کنه و مرگ را تا بدانی بر می گردی پیش خودم...

ستاره صبح امید
25th February 2012, 12:24 PM
آدمی اگر پيامبر هم باشد از زبان مردم آسوده نيست، زيرا :

اگر بسيار كار كند، می‌گويند احمق است !
اگر كم كار كند، می‌گويند تنبل است!



اگر بخشش كند، مي‌گويند افراط مي‌كند!
اگر جمعگرا باشد، می‌گويند بخيل است!


اگر ساكت و خاموش باشد می‌گويند لال است!!! اگر زبان‌آوری كند، می‌گويند ورّاج و پرگوست ..! اگر روزه برآرد و شب‌ها نماز بخواند می‌گويند رياكاراست!!!


و اگر نكند میگويند كافراست و بی‌دين .....!!!





لذا نبايد بر حمد و ثنای مردم اعتنا كرد




و جز ازخداوند نبايد ازكسی ترسيد.



پس آنچه باشید که دوست دارید.

شاد باشید ؛ مهم نیست که این شادی چگونه قضاوت شود

mina_bushehr
8th March 2012, 05:57 PM
خدایا ! رحمتی کن تا ایمان ، نان و نام برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم تا از آنها باشم که پول دنیا را میگیرند و برای دین کار میکنند ، نه از آنان که پول دین را میگیرند و برای دنیا کار می کنند. آنگاه که کمیت عقل می لنگند، نیایش بلند ترین قله تعبیر را در پرواز عشق در شب ظلمانی عقل پیدا می کند

shabhayebarare
10th March 2012, 02:44 AM
یـک روز از روزهـای خـدا

دیروز صبح که از خواب بیدار شدی،
نگاهت می‌کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی

حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی.
اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی
وقتی داشتی این طرف و آن طرف می‌دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم
چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛
اما تو خیلی مشغول بودی.
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.

بعد دیدمت که از جا پریدی.
خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛
اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی

تمام روز با صبوری منتظر بودم.
با آنهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،
شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی.
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری
عد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی.
نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟!
در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛
در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری

باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛
و باز هم با من صحبت نکردی

موقع خواب ...، فکر می کنم خیلی خسته بودی.
بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.
اشکالی ندارد

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.
من صبورم، بیش از آنچه که تو فکرش را می کنی.
حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.
من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.
منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد

خیلی سخت است که در یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.
خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو ...
به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.
اگر نه، عیبی ندارد، می فهمم و هنوز هم دوستت دارم.
روز خوبی داشته باشی
دوست همیشگی و دوستدارت : خدا

م.محسن
15th March 2012, 11:37 PM
سنگینی باری خداوند بر دوشمان می گذارد آنقدر نیست که کمرمان را بشکند؛
بلکه به اندازه ایست که ما را برای دعا کردن به زانو درآورد.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد