PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سهراب سپهری



بلدرچین
16th February 2012, 08:43 PM
سهراب سپهری در 15 مهر ماه 1307 در شهر کاشان به دنیا آمد. پدرش اسدالله سپهری کارمند اداره پست و تلگراف بود و هنگامی که سهراب نوجوان بود پدرش از دو پا فلج شد. با این حال به هنر و ادب علاقه ای وافر داشت. نقاشی می کرد، تار می ساخت و خط خوبی هم داشت.

سپهری در سال های نوجوانی پدرش را از دست داد و در یکی از شعرهای دوره جوانی از پدرش یاد کرده است (خیال پدر) یکسال بعد از مرگ او سروده است:

در عالم خیال به چشم آمدم پدر
کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود
دستی کشیده بر سر رویم به لطف و مهر
یک سال می گذشت، پسر را ندیده بود

مادر سپهری فروغ ایران سپهری بود. او بعد از فوت شوهرش، سرپرستی سهراب را به عهده گرفت و سپهری او را بسیار دوست می داشت.

دوره کودکی سپهری در کاشان گذشت. سهراب دوره شش ساله ابتدایی را در دبستان خیام این شهر گذرانید.

سپهری دانش آموزی منظم و درس خوان بود و درس ادبیات را دوست داشت و به خوش نویسی علاقه مند بود.

سپهری در سال های کودکی شعر هم می گفت، یک روز که به علت بیماری در خانه مانده و به مدرسه نرفته بود با ذهن کودکانه اش نوشت:

ز جمعه تا سه شنبه خفته نالان
نکردم هیچ یادی از دبستان
ز درد دل شب و روزم گرفتار
ندارم من دمی از درد آرام

در مهرماه 1319 سپهری به دوره دبیرستان قدم گذارد و در خرداد ماه 1326 آن را به پایان رساند.

سهراب از سال چهارم دبیرستان به دانش سرا رفت و در آذر ماه 1325 یعنی اندکی بیش از یک سال بعد از به پایان رساندن دوره دو ساله دانش سرای مقدماتی به استخدام اداره فرهنگ کاشان (اداره آموزش و پرورش) در آمد و تا شهریور 1327 در این اداره ماند.

در این هنگام در امتحانات ادبیات شرکت کرد و دیپلم کامل دوره دبیرستان را نیز گرفت.

سال بعد او به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران رفت. وقتی که در این دانشکده بود، نخستین دفتر شعرهایش را چاپ کرد و مشفق کاشانی با دیدن شعرهای سپهری پیش بینی کرد که او در آینده آثار ارزشمندی به ادبیات ایران هدیه خواهد داد.

اولین کتاب سپهری با نام "مرگ رنگ" در تهران منتشر شد که به سبک نیما یوشیج (http://www.njavan.com/forum/mavara-index.php?page=%D9%86%DB%8C%D9%85%D8%A7+%DB%8C%D9% 88%D8%B4%DB%8C%D8%AC) بود.

سپهری دومین مجموعه شعر خود را با نام "زندگی خواب ها" در سال 1332 سرود و در همین سال بود که دوره لیسانس نقاشی را در دانشکده هنرهای زیبا با رتبه اول و دریافت نشان اول علمی به پایان رساند.

از سال 1332 به بعد، زندگی سپهری در گشت و گذار و مطالعه نقاشی و حکاکی در پاریس، رم و هند و شرکت در نمایشگاه ها و آموختن و تدریس نقاشی گذشت، تا جایی که بعضی او را "شاعری نقاش" خوانده اند و بعضی دیگر "نقاشی شاعر".

سهراب در سال 1337 دو کتاب "آوار آفتاب" و "شرق انده" را آماده چاپ کرد ولی موفق به چاپ آنها نشد و سرانجام در سال 1340 این دو کتاب به انضمام "زندگی خواب ها" زیر عنوان "آوار کتاب" منتشر شد.

در این کتاب می توان به جلوه های زبان خاص سپهری برخورد کرد و همچنین شور و شوق آمیختگی با طبیعت را- که در شعرهای بعدی کاملاً واضح می شود- بیشتر دید.

در "شرق اندوه" سپهری از هر نظر تحت تاثیر غزلیات مولوی است و شعرهای این مجموعه همه شادمانه و شورانگیزند.

دو شعر بلند "صدای پای آب" و "مسافر" پنجمین و ششمین کتاب های او هستند.





شهرت سپهری از سال 1344 و با انتشار شعر بلند "صدای پای آب" آغاز شد. در "صدای پای آب" است که محتوای ویژه ی شعر سپهری فرمش را می یابد. فرم و محتوای شعر سپهری، از "صدای پای آب" به بعد به هماهنگی می رسند.

"صدای پای آب"، کنایه از صدای پای مسافری در سفر زندگی است.

این شعر که روز به روز بر شهرت و محبوبیت او افزود، اولین بار در فصلنامه ی آرش در آبان همان سال منتشر شد.

سپهری که تمام عمرش را به دور از جنجال روزنامه ها و مجلات و فقط با دوستان اندک و تنهایی خود می زیست و بدین سبب از طرف نشریات جدی گرفته نشده بود، در سال 1345 با انتشار شعر بلند "مسافر" که یکی از درخشان ترین شعرهای فارسی است، بزرگی و شاعری اش را بر نشریات تحمیل کرد.

"مسافر" تأمل و سیر و سفر شاعر است در فلسفه ی زندگی.

"جحم سبز" هفتمین مجموعه شعری سپهری و کامل ترین آنها است.

"حجم سبز" پایان آخرین جستجوی های سپهری در شعر "مسافر" اوست. گویی پاسخ همه پرسش ها را یافته و به همه حقایق رسیده است.

شاعر دیگر منتظر مژده دهندگان نمی ماند بلکه خود قصد می کند که بیاید و پیام آورد: روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد ...

هشتمین و آخرین مجموعه شعری سهراب سپهری "ما هیچ، ما نگاه" است.

در این کتاب بر خلاف مجموعه"حجم سبز" و دو شعر بلند "صدای پای آب" و "مسافر" شاعر روی به یأس دارد. اما یأسی که جز از حوزه ذهن رنگین سپهری بیرون نمی تراود.

سپهری در سال 1355 تمام هشت دفتر و منظومه خود را در "هشت کتاب" گرد آورد.

"هشت کتاب" نموداری تمام از سیر معنوی شاعر جویای حقیقت است، از اعتراضات سیاسی تا شور جست و جو و ره سپردن در عرفانی زمینی.

"هشت کتاب" یکی از اثر گذارترین و محبوب ترین مچموعه ها، در تاریخ شعر نو ایران است.


سپهری در سال 1357 به بیماری سرطان خون مبتلا شد و در سال 1358 برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و سرانجام در اول اردیبهشت ماه 1359 ، سهراب سپهری به ابدیت پیوست.

نخست قرار بود که طبق خواست خودش او را در روستای"گلستانه" به خاک بسپارند، اما به پیشنهاد یکی از دوستانش برای اینکه طغیان رود، مزارش را از بین نبرد او را در صحن "امامزاده سلطان علی" دهستان مشهد اردهال به خاک سپردند.


http://www.njavan.com/forum/img/daneshnameh_up/5/5e/sohrab1.jpg


نمونه ای از شعر سهراب سپهری از مجموعه "حجم سبز"

به باغ هم‌سفران

صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

red:******

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

***

مرا گرم کن
(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)

***

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

***

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید. ~~

shabhayebarare
11th March 2012, 05:48 PM
اهل كاشانم من روزگارم بد نيست تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .دوستاني ، بهتر از آب روان .*****و خدايي كه در اين نزديكي است : لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .*****من مسلمانم .قبله ام يك گل سرخ .جانمازم چشمه ، مهرم نور .دشت سجاده من .من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .سنگ از پشت نمازم پيداست :همه ذرات نمازم متبلور شده است .من نمازم را وقتي مي خوانمكه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرومن نمازم را ، پي (( تكبيرة الاحرام )) علف مي خوانمپي (( قد قامت )) موج .*****كعبه ام بر لب آب كعبه ام زير اقاقي هاست .كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر(( حجر الاسود )) من روشني باغچه است .*****اهل كاشانم منپيشه ام نقاشي است گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شماتا به آواز شقايق كه در آن زنداني استدل تنهايي تان تازه شود .چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانمپرده ام بي جان است .خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .*****اهل كاشانم من.نسبم شايد برسد ..به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك (( سيلك )).نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد .*****پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،پدرم پشت زمان ها مرده است .پدرم وقتي مرد ، آسمان آبي بود ،مادرم بي خبر از خواب پريد ، خواهرم زيبا شد .پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .مرد بقال ازمن پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟من ازاو پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟*****پدرم نقاشي مي كرد .تار هم مي ساخت ، تار هم مي زد .خط خوبي هم داشت .*****باغ ما در طرف سايه دانايي بود .باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ،باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آينه بود .باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود .ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويم در خواب .آب بي فلسفه مي خوردم .توت بي دانش مي چيدم .تا اناري تركي بر مي داشت . دست فواره خواهش مي شد .تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد .*****شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت .فكر ، بازي مي كردزندگي چيزي بود . مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار .زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .يك بغل آزادي بود .زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود .*****طفل پاورچين پاورچين ، دور شد كم كم در كوچه سنجاقكهابار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيروندلم از غربت سنجاقك پر*****من به مهماني دنيا رفتممن به دشت اندوهمن به باغ عرفانمن به ايوان چراغاني دانش رفتمرفتم از پله مذهب بالا .تا ته كوچه شك ،تا هواي خنك استغنا ،تا شب خيس محبت رفتم .من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق .رفتم . رفتم تا زن ،تا چراغ لذت ،تا سكوت خواهش ،تا صداي پر تنهايي .*****چيزها ديدم در روي زمين :كودكي ديدم . ماه را بو مي كرد .قفسي بي در ديدم كه در آن ، روشني پرپر مي زد .نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت .من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوبيد .ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي دور شبنم بود ،كاسه داغ محبت بود .من گدايي ديدم ، در به درمي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز*****بره اي را ديدم ، بادبادك مي خوردمن الاغي ديدم ، يونجه را مي فهميددر چرا گاه (( نصيحت )) گاوي ديدم سبزشاعري ديدم هنگام خطاب ، به گل سوسن مي گفت : (( شما ))*****من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلوركاغذي ديدم ، از جنس بهار .موزه اي ديدم ، دور از سبزه مسجدي دور از آبسر بالين فقيهي نوميد ، كوزه اي ديدم لبريز سئوال*****قاطري ديدم بارش (( انشاء ))اشتري ديدم بارش سبد خالي (( پند و امثال )) .عارفي ديدم بارش (( تنناها ياهو ))*****من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد .من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .من قطاري ديدم .كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت . )من قطاري ديدم ، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد .و هواپيمايي ، كه در آن اوج هزاران پاييخاك از شيشه آن پيدا بود :كاكل پوپك ،خالهاي پر پروانه ،عكس غوكي در حوضو عبور مگس از كوچه تنهايي .خواهش روشن يك گنجشك ،وقتي از روي چناري به زمين مي آيد .و بلوغ خورشيد .و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح .*****پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت .پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت .پله هايي كه به بام اشراقپله هايي به سكوي تجلي مي رفت *****مادرم آن پائيناستكانها را در خاطره شط مي شست*****شهر پيدا بود رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگسقف بي كفتر صدها اتوبوسگل فروشي گلهايش را مي كرد حراجدر ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي بستكودكي هسته زرد الويي روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كردو بزي از (( خزر )) نقشه جغرافي آب مي خورد*****بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تابچرخ يك گاريچي در حسرت واماندن اسباسب در حسرت خوابيدن گاريچي مرد گاريچي در حسرت مرگ*****جشن پيدا بود ، موج پيدا بودبرف پيدا بود دوستي پيدابودكلمه پيدا بودآب پيدا بود ، عكس اشيا در آبسايه گاه خنك ياخته ها در تف خونسمت مرطوب حياطشرق اندوه نهاد بشريفصل ول گردي در كوچه زن بوي تنهايي در كوچه فصل .دست تابستان يك بادبزن پيدا بود .*****سفر دانه به گل .سفر پيچك اين خانه به آن خانه .سفر ماه به حوض .فوران گل حسرت از خاك .ريزش تاك جوان از ديوار .بارش شبنم روي پل خواب .پرش شادي از خندق مرگ .گذر حادثــه از پشت كلام .*****جنگ يك روزنه با خواهش نور .جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد .جنگ تنهايي با يك آواز .جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل .جنگ خونين انار و دندان .جنگ (( نازي )) ها با ساقه ناز .جنگ طوطي و فصاحت با هم .جنگ پيشاني با سردي مهر .*****حمله كاشي مسجد به سجود .حمله باد به معراج حباب صابون .حمله لشگر پروانه به بنامه (( دفع آفات )) .حمله دسته سنجاقك ، به صف كارگر (( لوله كشي )) .حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي .حمله واژه به فك شاعر .***** فتح يك قرن به دست يك شعر . فتح يك باغ به دست يك سار .فتح يك كوچه به دست دو سلام .فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي .فتح يك عيد به دست دو عروسگ ، يك توپ *****قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر قتل يك قصه سر كوچه خوابقتل يك غصه به دستور سرودقتل مهتاب به فرمان نئون قتل يك بيد به دست (( دولت ))قتل يك شاعر افسرده به دست گل سرخهمه روي زمين پيدا بود نظم در كوچه يونان مي رفت جغد در (( باغ معلق )) مي خواند باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راندروي درياچه آرام (( نگين )) قايقي گل مي برددر بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود*****مردمان را ديدم شهرها را ديدمدشت ها را ، كوهها را ديدم آب را ديدم ، خاك را ديدم نورو ظلمت را ديدمو گياهان را در نور ، و گياهان را د رظلمت ديدمجانورها را در نور ، جانور ها را در ظلمت ديدمو بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم*****اهل كاشانم اماشهر من كاشان نيست .شهر من گم شده است .من با تاب ، من با تب خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام .*****من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم .من صداي نفس باغچه را مي شنوم و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد .و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت ،عطسه آب از هر رخنه سنگ ،چكچك چلچله از سقف بهار.و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي .و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،متراكم شدن ذوق پريدن در بال و ترك خوردن خودداري روح .من صداي قدم خواهش را مي شنومو صداي ، پاي قانوني خون را در رگ .ضربان سحر چاه كبوترها ،تپش قلب شب آدينه ،جريان گل ميخك در فكرشيهه پاك حقيقت از دور .من صداي كفش ايمان را در كوچه شوق و صداي باران را ، روي پلك تر عشقروي موسيقي غمناك بلوغروي آواز انار ستان هاو صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شبپاره پاره شدن كاغذ زيباييپرو خالي شدن كاسه غربت از باد ***** من به آغاز زمين نزديكمنبض گل ها را مي گيرمآشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت*****روح من در جهت تازه اشياء جاري است .روح من كم سال است .روح من گاهي از شوق ، سرفه اش ميگيرد .روح من بيكار است :قطره هاي باران را ، درز آجرها را ، مي شمارد .روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد***** من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن .من نديدم بيدي ، سايه اش را بفروشد به زمين .رايگان مي بخشد ، نارون شاخه خود را به كلاغ .هر كجا برگي هست ، شوق من مي شكفد .بوته خشخاشي ، شست و شو داده مرا در سيلان بودن .*****مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم .مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن .مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم .مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم .مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابريتابخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير*****من به سيبي خشنودمو به بوئيدن يك بوته بابونه .من به يك آينه ، يك بستگي پاك قناعت دارم .من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد .و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند .من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم ،رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را .خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد .سار كي مي آيد ، كبك كي مي خواند ، باز كي مي ميرد .ماه در خواب بيابان چيست ،مرگ در ساقه خواهش و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.*****زندگي رسم خوشايندي است .زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ،پرشي دارد اندازه عشق .زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.زندگي جذبه دستي است كه مي چيند .زندگي نوبر انجير سياه ، در دهان گس تابستان است .زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره .زندگي تجربه شب پره در تاريكي است .زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست .خبر رفتن موشك به فضا ،لمس تنهايي (( ماه )) ،فكر بوييدن گل در كره اي ديگر .*****زندگي شستن يك بشقاب است .زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است . زندگي (( مجذور )) آينه است .زندگي گل به (( توان )) ابديت ، زندگي (( ضرب )) زمين د رضربان دل ها، زندگي (( هندسه )) ساده و يكسان نفس هاست .*****هر كجا هستم ، باشم ، آسمان مال من است .پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است .چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچ هاي غربت ؟ *****من نمي دانم كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست .و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديدواژه را بايد شست .واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد چتر را بايد بست ،زير باران بايد رفت .فكر را ، خاطره را ، زير باران بايد برد .با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت .دوست را ، زير باران بايد جست .زير باران بايد با زن خوابيد .زير باران بايد بازي كرد .زير باران بايد چيز نوشت ، حرف زد . نيلوفر كاشت ، زندگي تر شدن پي درپي، زندگي آب تني كردن در حوضچه (( اكنون )) است .*****رخت ها را بكنيم :آب در يك قدمي است روشني را بچشيم .شب يك دهكده را وزن كنيم . خواب يك آهو را .گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم .روي قانون چمن پا نگذاريمدر موستان گره ذايقه را باز كنيم .و دهان را بگشائيم اگر ماه در آمد .و نگوئيم كه شب چيز بدي است .و نگوئيم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ .و بيارايم سبد ببريم اينهمه سرخ ، اين همه سبز .*****صبح ها نان و پنيرك بخوريم و بكاريم نهالي سر هرپيچ كلام .و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت .و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيدو كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند .و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد .و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون .و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت .و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت .و اگر مرك نبود ، دست ما در پي چيزي مي گشت .و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد .و بدانيم كه پيش از مرجان ، خلائي بود در انديشه درياهاو نپرسيم كجاييم ، بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را .و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست .و نپرسيم كه پدرها ي پدرها چه نسيمي . چه شبي داشته اند .پشت سرنيست فضايي زنده .پشت سر مرغ نمي خواند .پشت سر باد نمي آيد .پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است .پشت سرروي همه فرفره ها خاك نشسته است . پشت سرخستگي تاريخ است .پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد .*****لب دريا برويم ،تور در آب بيندازيم و بگيريم طراوت از آب .ريگي از روي زمين برداريم وزن بودن را احساس كنيم *****بد نگوئيم به مهتاب اگر تب داريم ( ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين ،مي رسد دست به سقف ملكوت .ديده ام ، سهره بهتر مي خواند .گاه زخمي كه به پا داشته ام زير و بم هاي زمين را به من آموخته است .گاه در بستر بيماري من ، حجم گل چند برابرشده است .و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس . )و نترسيم از مرگ مرگ پايان كبوتر نيست .مرگ وارونه يك زنجره نيست .مرگ در ذهن اقاقي جاري است .مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد .مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد .مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان .مرگ در حنجره سرخ ـ گلو مي خواند .مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است .مرگ گاهي ريحان مي چيند .مرگ گاهي ودكا مي نوشد .گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد .و همه مي دانيمريه هاي لذت ، پر از اكسيژن مرگ است . )در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاي صدا مي شنويم .*****پرده را برداريم :بگذاريم كه احساس هوايي بخورد .بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند .بگذاريم غريزه پي بازي برود .كفش ها را بكند . و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند .چيز بنويسد وبه خيابان برود .ساده باشيم .ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت .*****كار ما نيست شناسايي (( راز )) گل سرخ .كار ما شايد اين است كه در (( افسون )) گل سرخ شناور باشيم .پشت دانايي اردو بزنيم .دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم .صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم .هيجان را پرواز دهيم .روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم .آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي (( هستي )) .ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم .بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم .نام را باز ستانيم از ابر ،ازچنار ، از پشه ، از تابستان .روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم .در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم .*****كار ما شايد اين است كه ميان گل نيلوفر و قرن پي آواز حقيقت بدويم . كاشان ، قريه چنار ، تابستان 1343

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد