PiXiE
15th February 2012, 03:47 AM
در يک شب سرد زمستاني يک زوج سالمند وارد رستوران بزرگي شدند. آنها در ميان زوجهاي جواني که در آنجا حضور داشتند
بسيار جلب توجه ميکردند.بسياري از آنان، زوج سالخورده را تحسين ميکردند
و به راحتي ميشد فکرشان را از نگاهشان خواند:نگاه کنيد، اين دو نفر عمري است که در کنار يکديگر زندگي ميکنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.پيرمرد
براي سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آمادهشد. با سيني به طرف ميزي که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رويش نشست.
يک ساندويچ همبرگر، يک بشقاب سيب زميني خلال شده و يک نوشابه در سيني بود.پيرمرد همبرگر را از لاي کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ي مساوي تقسيم کرد.
سپس سيب زميني ها را به دقت شمرد و تقسيم کرد.پيرمرد کمينوشابه خورد و همسرش نيز از همان ليوان کمينوشيد. همين که پيرمرد به ساندويچ خود گاز ميزد
مشتريان ديگر با ناراحتي به آنها نگاه ميکردند و اين بار به اين فــکر ميکردند که آن زوج پيــر احتمالا آن قدر فقيــر هستند که نميتوانند دو ساندويچ سفــارش بدهند.
پيرمرد شروع کرد به خوردن سيب زمينيهايش. مرد جواني از جاي خو بر خاست و به طرف ميز زوج پير آمد و به پير مرد پيشنهاد کرد
تا برايشان يک ساندويچ و نوشابه بگيرد. اما پير مرد قبول نکرد و گفت : همه چيز رو به راه است،
ما عادت داريم در همه چيز شريک باشيم.مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتي که پيرمرد غذايش را ميخورد، پيرزن او را نگاه ميکند و لب به غذايش نميزند.
بار ديگر همان جوان به طرف ميز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند يک ساندويچ ديگر برايشان سفارش بدهد و اين دفعه پير زن توضيح داد: ماعادت داريم در همه چيز
با هم شريک باشيم.همين که پيرمرد غذايش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نياورد و باز به طرف ميز آن دو آمد و گفت: ميتوانم سوالي از شما بپرسم خانم؟-
پيرزن جواب داد: بفرماييد چرا شما چيزي نميخوريد ؟ شما که گفتيد در همه چيز با هم شريک هستيد. منتظر چي هستيد؟-پيرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا
بسيار جلب توجه ميکردند.بسياري از آنان، زوج سالخورده را تحسين ميکردند
و به راحتي ميشد فکرشان را از نگاهشان خواند:نگاه کنيد، اين دو نفر عمري است که در کنار يکديگر زندگي ميکنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.پيرمرد
براي سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آمادهشد. با سيني به طرف ميزي که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رويش نشست.
يک ساندويچ همبرگر، يک بشقاب سيب زميني خلال شده و يک نوشابه در سيني بود.پيرمرد همبرگر را از لاي کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ي مساوي تقسيم کرد.
سپس سيب زميني ها را به دقت شمرد و تقسيم کرد.پيرمرد کمينوشابه خورد و همسرش نيز از همان ليوان کمينوشيد. همين که پيرمرد به ساندويچ خود گاز ميزد
مشتريان ديگر با ناراحتي به آنها نگاه ميکردند و اين بار به اين فــکر ميکردند که آن زوج پيــر احتمالا آن قدر فقيــر هستند که نميتوانند دو ساندويچ سفــارش بدهند.
پيرمرد شروع کرد به خوردن سيب زمينيهايش. مرد جواني از جاي خو بر خاست و به طرف ميز زوج پير آمد و به پير مرد پيشنهاد کرد
تا برايشان يک ساندويچ و نوشابه بگيرد. اما پير مرد قبول نکرد و گفت : همه چيز رو به راه است،
ما عادت داريم در همه چيز شريک باشيم.مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتي که پيرمرد غذايش را ميخورد، پيرزن او را نگاه ميکند و لب به غذايش نميزند.
بار ديگر همان جوان به طرف ميز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند يک ساندويچ ديگر برايشان سفارش بدهد و اين دفعه پير زن توضيح داد: ماعادت داريم در همه چيز
با هم شريک باشيم.همين که پيرمرد غذايش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نياورد و باز به طرف ميز آن دو آمد و گفت: ميتوانم سوالي از شما بپرسم خانم؟-
پيرزن جواب داد: بفرماييد چرا شما چيزي نميخوريد ؟ شما که گفتيد در همه چيز با هم شريک هستيد. منتظر چي هستيد؟-پيرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا