غزل بارون
5th February 2012, 09:39 PM
خود را به که بسپارم که من تنهای تنهایم
در دل با خود میگویم تنهایی شاید بهتر باشد
گاهی به دل میگویم طاقت بیاورد
حسرت میخورم
اشک میریزم شاید
آری این درد شکست است
اما یعنی نمی توان ؟!
نمیتوان شاد بود؟!
یعنی سرنوشت این است؟!
دلتنگ چگونه نباشم
در اوج شادی ترکش دوری به قلبم خورد
مرا از پادر آورد
و این بود رسم زندگی برای من
شاید گناه از من است...
شاید فردایی نباشد نمیدانم
اما از امروز هم لذتی نخواهم برد...
قصه غصه هایم شاید به مانند دردهای بی کسی هر کس باشد
ولی مرا از پا در آورد
کاش و کاش زمزمه هر روزم شده
و باز هم کاش
من این دل را نمیخواهم ای خدا
من این جان را نمیخواهم خدایا
من این خوشبختی که همه در غبطه خوردن به آن به سر میبرند را نمیخواهم
آرزویم فقط یک چیز است و بس
آرامش در کنار یک تکیه گاه با وفا...
نوشته غزل بارون
سایت علمی نخبگان جوان
در دل با خود میگویم تنهایی شاید بهتر باشد
گاهی به دل میگویم طاقت بیاورد
حسرت میخورم
اشک میریزم شاید
آری این درد شکست است
اما یعنی نمی توان ؟!
نمیتوان شاد بود؟!
یعنی سرنوشت این است؟!
دلتنگ چگونه نباشم
در اوج شادی ترکش دوری به قلبم خورد
مرا از پادر آورد
و این بود رسم زندگی برای من
شاید گناه از من است...
شاید فردایی نباشد نمیدانم
اما از امروز هم لذتی نخواهم برد...
قصه غصه هایم شاید به مانند دردهای بی کسی هر کس باشد
ولی مرا از پا در آورد
کاش و کاش زمزمه هر روزم شده
و باز هم کاش
من این دل را نمیخواهم ای خدا
من این جان را نمیخواهم خدایا
من این خوشبختی که همه در غبطه خوردن به آن به سر میبرند را نمیخواهم
آرزویم فقط یک چیز است و بس
آرامش در کنار یک تکیه گاه با وفا...
نوشته غزل بارون
سایت علمی نخبگان جوان