artadokht
4th February 2012, 12:36 AM
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با
حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد
حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر
ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی
من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش
را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام
حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد
حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر
ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی
من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش
را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام