*مینا*
23rd January 2012, 10:26 PM
http://www.pmbs.ir/images/stories/anjoman-shimi/sh%20.jpg
داستان کریسمس
خیلی هیجان انگیزه !!!!!!!
در داستان زیر مسئله ای در شیمی تجزیه کمی ، به شکل اسرارآمیزی توسط آقای هلمز و دکتر واتسن با متنی ساده و دوست داشتنی که از خصوصیات ذاتی آنها می باشد، مطرح می گردد.
در بین داستان فاصله ای به منظور تفکر و اندیشیدن خواننده ایجاد شده و سؤالاتی نیز مطرح گردیده است و متعاقب آن آقای هلمز مبادرت به حل مشکل و روشن نمودن راز مورد نظر نموده است...
به یاد می آورم خواب خوش کریسمس را در اوایل دهه 50 ، شب قبل برف زیادی باریده بود و هلمز و من تا نیمه شب در کنار آتش پیپ می کشیدیم و خاطرات و دشواری هایی را که در دسامبر گذشته در مسیر زندگی ما قرار گرفته بود مرور می کردیم. بعد از خوابی طولانی با صدای شادی مردمی که از کنار پنجره خانه ام در خیابان بیکر عبور می کردند و صدای درشکه ای که پوشیده از برف سنگین شب قبل بود بیدار شدم. هوا سرد و آسمان آن برخلاف شهرهای بزرگ صاف و روشن بود.
بعد از پوشیدن لباس و برداشتن پیپ مناسب به آپارتمان دوست و همکارم آقای هلمز رفتم تا مراسم کریسمس را با هم بگذرانیم ، موقعی که وارد شدم،هلمز روی صندلی خودش در کنار آتش نشسته و مشغول زمزمه آوازی اپراگونه بود و بقیه توان خویش را بر روی تعمیر ویولون گرانبهایش متمرکز کرده بود.
به محض ورود با صدای بلند صدایش کردم و به او گفتم عجب روزی است. ولی از آنجایی که ایده جدیدی فکر او را اشغال کرده بود حرف من هیچ اثری در روحیه عبوس وی نگذاشت، رفتارش در چنین روزی قابل فهم بود.
هلمز با من هیچ صحبتی نکرد حتی موقعی که خانم هودسن با یک هدیه که با کاغذ قرمز روشن بسته بندی شده بود وارد اتاق شد، او فقط ابرویی بالا انداخت و گفت: "هدیه ای برای شما آقای واتسن از طرف یک مشوق" و خانم هودسن با رد ادعای آقای هلمز اظهای داشت: "این هدیه برای شماست. امروز صبح آن را روی پله های راهرو همراه یادداشتی که در آن نوشته شده بود کریسمس مبارک آقای هلمز یافتم".
با شنیدن این جمله هلمز ویولون را کنار گذاشت و بسته را از صاحبخانه باوفایش گرفت و مقابلش گذاشت. از زمانی که با هلمز رفت و آمد داشته ام ، خیلی به ندرت دیده بودم که هدیه ای دریافت نماید، لذا عکش العمل وی با کنجکاوی و سوءظن همراه بود.با دقت زیادی کاغذ بسته بندی شده را باز نمود و بدون این که آن را تکانی بدهد و یا بهم بزند جعبه ساده قهوه ای داخل بسته را که به اندازه یک لیوان بود در مقابل ما روی زمین گذاشت. در حالی که قطرات عرق از پیشانی بلندش سرازیر بود، از داخل جعبه یک شیشه حاوی پودر سفید بدون برچسب را بیرون آورد.
سپس با نگاهی برافروخته و با حالتی عصبی گفت: واتسن آخرین دشمنان ما را به یاد بیاور! با خوشرویی جواب دادم:" هلمز این فقط یک هدیه کریسمس است و یک نفر افتخار داده و با احترام زیاد هدیه ای به عنوان یادگاری برایت فرستاده است."
او در حالی که به شدت با حرف من مخالفت می کرد ضمن توجه به یادداشت روی هدیه با بی صبری خاصی بشکنی زد و گفت:" وضعیت نوشته ها ، یک دستخط عادی نیست، واضح است که صاحب آن عمداً قصد داشته ناشناس باقی بماند. چه کسی ممکن است در این فصل شادی، از کینه و انتقام جویی سود ببرد؟" گفتم:" موریارتی می تواند عامل باشد ولی به نظر می رسد پرلاندو اختلاس گر، گلادسن فاسد و یادکیل که ناپسری خویش را کشته است، در حال حاضر بیشتر می توانند مورد اتهام قرار گیرند." هلمز دستهایش را به هم مالید و شیشه پودر را به محل تحقیق مواد شیمیایی خویش، در گوشه تاریک آپارتمان برد.
همچنان که من و خانم هودسن جشن کریسمس را با یک عدد غاز سرخ کرده و سه نوع شیرینی معروف جشن گرفته بودیم، آقای هلمز نیز عرق ریزان مشغول بررسی و تحقیق بود. گاهگاهی صدای جابه جایی و بهم خوردن ظروف شیشه ای از گوشه اتاق شنیده می شد. در ساعت 10:30 شب هلمز از لابراتوار بیرون آمد. برخلاف انتظار من شاد و پیروز به نظر نمی رسید. در گذشته ، همیشه تحقیقات شیمیایی او با موفقیت شادی برانگیزی همراه بود ولی این بار نگاهی ابهام آمیز بر تمام تصورات او سایه افکنده بود.
با تعجب اظهار داشت:"این ماده به آسانی به وسیله تصعید خالص می شود، در مقابل حرارت مقاوم است بنابراین قطعاً از مواد منفجره نیست، در ضمن مقداری گوشت را به ماده مذبور آغشته نموده و به موش کوچکمان دادم و آن هم با اشتهای کامل تکه گوشت را خورد و بعد هم بدون احساس مریضی و ناراحتی این طرف و آن طرف دوید، اذا ماده مذکور سمی نمی باشد. پس اگر این عمل انتقام جویانه باشد آیا انتظار داشته است که سم را بر روی خودم آزمایش نمایم؟ در هر صورت مشکل شوم و نامشخصی در مقابل ما وجود دارد."
در حالی که ناشکیبایی خودم را از ناراحتی او به واسطه کمبود روح کریسمس در وجودش نشان می دادم به وی گفتم:" این یک هدیه است با همین عنوان آن را قبول کن." هلمز چرخید و قدمی برداشت و بدون توجه به تقاضای من اظهار داشت :" درجه ذوب آن 118 تا 120 درجه سانتیگراد است و از آبی به رنگ قرمز تغییر رنگ می دهد. به طور قطع یک ترکیب کربن دار می باشد، ولی نوع ترکیب آن مشخص نیست. البته با اطمینان زیاد می توانم بگویم که از لحاظ درصد وزنی ٪ 68/8 آن کربن و ٪4/9 آن هیدروژن است."
در جواب گفتم:" یک ساعت به کریسمس باقی مانده است. بهتر است به خانم هودسن و من در این جشن روحانی فصل ملحق شوی!" من احساس محبت همیشگی خودم را به او اظهار داشتم ولی شکر خدا هلمز همیشه همان هلمز بود. با عجله گفت:" به موقعش، دوست من!" و ادامه داد "من دیگر لازم دارم تا قسمتی از این راز را کشف نمایم." و سپس مجدداً ناپدید شد. این دفعه من و خانم هودسن در کنار اجاق منتظر ماندیم. خانم هودسن نگاه کوتاه دزدانه ای از کنار قاب عینکش به من کرد و من در فضای همیشه زیبا و روحانی کریسمس، همچنان که زمان سپری می شد بیش از پیش سرگرم و مشغول می شدم و منعکس کننده شخصیت بزرگترین مشاور کاراگاه جهان می گردیدم.
ناگهان هلمز با حالتی افسرده و بدون هیچگونه سروصدایی در کنار صندلی من ظاهر شد و اظهار داشت ترکیبی غیرمحلول در آب ولی محلول در قلیا است. بهد از این اعلان عجیب او با حالت غرور و نخوت با قدم های بلند به طرف پنجره رفت و نگاهی به خیابان بیکر و لامپ های گازی که در زیر کلاهکی پوشیده از برف می درخشیدند، انداخت و سپس با حالتی خیره کننده که به نظر می رسید پایانی ندارد به تیرگی شب نگاه کرد ولی وقتی بالاخره حرکت کرد و من ساعتم را از جیبم بیرون آورده و به آن نگاه کردم، دیدم که فقط 10 دقیقه گذشته است.
او مجدداً با قدم های بلند به گوشه خاک آلود اتاق رفت و لحظه ای بعد در حالی که بالنی با مایعی بی رنگ در دست چپ و یک اسپاتول (قاشقک) حاوی ترکیب کربنی مرموز (همان پودر سفید رنگ) در دست راستش بود، برگشت و اظهار داشت:" اگر حدس من درست باشد با اضافه نمودن این ترکیب به تدریج گازی از مایع بی کربنات سدیم متصاعد خواهد شد." سپس پودر سفید را به داخل بالن ریخت و در حالی که آن را با شدت تکان می داد و منتظر واکنش بود، به من نگاه کرد.
داستان کریسمس
خیلی هیجان انگیزه !!!!!!!
در داستان زیر مسئله ای در شیمی تجزیه کمی ، به شکل اسرارآمیزی توسط آقای هلمز و دکتر واتسن با متنی ساده و دوست داشتنی که از خصوصیات ذاتی آنها می باشد، مطرح می گردد.
در بین داستان فاصله ای به منظور تفکر و اندیشیدن خواننده ایجاد شده و سؤالاتی نیز مطرح گردیده است و متعاقب آن آقای هلمز مبادرت به حل مشکل و روشن نمودن راز مورد نظر نموده است...
به یاد می آورم خواب خوش کریسمس را در اوایل دهه 50 ، شب قبل برف زیادی باریده بود و هلمز و من تا نیمه شب در کنار آتش پیپ می کشیدیم و خاطرات و دشواری هایی را که در دسامبر گذشته در مسیر زندگی ما قرار گرفته بود مرور می کردیم. بعد از خوابی طولانی با صدای شادی مردمی که از کنار پنجره خانه ام در خیابان بیکر عبور می کردند و صدای درشکه ای که پوشیده از برف سنگین شب قبل بود بیدار شدم. هوا سرد و آسمان آن برخلاف شهرهای بزرگ صاف و روشن بود.
بعد از پوشیدن لباس و برداشتن پیپ مناسب به آپارتمان دوست و همکارم آقای هلمز رفتم تا مراسم کریسمس را با هم بگذرانیم ، موقعی که وارد شدم،هلمز روی صندلی خودش در کنار آتش نشسته و مشغول زمزمه آوازی اپراگونه بود و بقیه توان خویش را بر روی تعمیر ویولون گرانبهایش متمرکز کرده بود.
به محض ورود با صدای بلند صدایش کردم و به او گفتم عجب روزی است. ولی از آنجایی که ایده جدیدی فکر او را اشغال کرده بود حرف من هیچ اثری در روحیه عبوس وی نگذاشت، رفتارش در چنین روزی قابل فهم بود.
هلمز با من هیچ صحبتی نکرد حتی موقعی که خانم هودسن با یک هدیه که با کاغذ قرمز روشن بسته بندی شده بود وارد اتاق شد، او فقط ابرویی بالا انداخت و گفت: "هدیه ای برای شما آقای واتسن از طرف یک مشوق" و خانم هودسن با رد ادعای آقای هلمز اظهای داشت: "این هدیه برای شماست. امروز صبح آن را روی پله های راهرو همراه یادداشتی که در آن نوشته شده بود کریسمس مبارک آقای هلمز یافتم".
با شنیدن این جمله هلمز ویولون را کنار گذاشت و بسته را از صاحبخانه باوفایش گرفت و مقابلش گذاشت. از زمانی که با هلمز رفت و آمد داشته ام ، خیلی به ندرت دیده بودم که هدیه ای دریافت نماید، لذا عکش العمل وی با کنجکاوی و سوءظن همراه بود.با دقت زیادی کاغذ بسته بندی شده را باز نمود و بدون این که آن را تکانی بدهد و یا بهم بزند جعبه ساده قهوه ای داخل بسته را که به اندازه یک لیوان بود در مقابل ما روی زمین گذاشت. در حالی که قطرات عرق از پیشانی بلندش سرازیر بود، از داخل جعبه یک شیشه حاوی پودر سفید بدون برچسب را بیرون آورد.
سپس با نگاهی برافروخته و با حالتی عصبی گفت: واتسن آخرین دشمنان ما را به یاد بیاور! با خوشرویی جواب دادم:" هلمز این فقط یک هدیه کریسمس است و یک نفر افتخار داده و با احترام زیاد هدیه ای به عنوان یادگاری برایت فرستاده است."
او در حالی که به شدت با حرف من مخالفت می کرد ضمن توجه به یادداشت روی هدیه با بی صبری خاصی بشکنی زد و گفت:" وضعیت نوشته ها ، یک دستخط عادی نیست، واضح است که صاحب آن عمداً قصد داشته ناشناس باقی بماند. چه کسی ممکن است در این فصل شادی، از کینه و انتقام جویی سود ببرد؟" گفتم:" موریارتی می تواند عامل باشد ولی به نظر می رسد پرلاندو اختلاس گر، گلادسن فاسد و یادکیل که ناپسری خویش را کشته است، در حال حاضر بیشتر می توانند مورد اتهام قرار گیرند." هلمز دستهایش را به هم مالید و شیشه پودر را به محل تحقیق مواد شیمیایی خویش، در گوشه تاریک آپارتمان برد.
همچنان که من و خانم هودسن جشن کریسمس را با یک عدد غاز سرخ کرده و سه نوع شیرینی معروف جشن گرفته بودیم، آقای هلمز نیز عرق ریزان مشغول بررسی و تحقیق بود. گاهگاهی صدای جابه جایی و بهم خوردن ظروف شیشه ای از گوشه اتاق شنیده می شد. در ساعت 10:30 شب هلمز از لابراتوار بیرون آمد. برخلاف انتظار من شاد و پیروز به نظر نمی رسید. در گذشته ، همیشه تحقیقات شیمیایی او با موفقیت شادی برانگیزی همراه بود ولی این بار نگاهی ابهام آمیز بر تمام تصورات او سایه افکنده بود.
با تعجب اظهار داشت:"این ماده به آسانی به وسیله تصعید خالص می شود، در مقابل حرارت مقاوم است بنابراین قطعاً از مواد منفجره نیست، در ضمن مقداری گوشت را به ماده مذبور آغشته نموده و به موش کوچکمان دادم و آن هم با اشتهای کامل تکه گوشت را خورد و بعد هم بدون احساس مریضی و ناراحتی این طرف و آن طرف دوید، اذا ماده مذکور سمی نمی باشد. پس اگر این عمل انتقام جویانه باشد آیا انتظار داشته است که سم را بر روی خودم آزمایش نمایم؟ در هر صورت مشکل شوم و نامشخصی در مقابل ما وجود دارد."
در حالی که ناشکیبایی خودم را از ناراحتی او به واسطه کمبود روح کریسمس در وجودش نشان می دادم به وی گفتم:" این یک هدیه است با همین عنوان آن را قبول کن." هلمز چرخید و قدمی برداشت و بدون توجه به تقاضای من اظهار داشت :" درجه ذوب آن 118 تا 120 درجه سانتیگراد است و از آبی به رنگ قرمز تغییر رنگ می دهد. به طور قطع یک ترکیب کربن دار می باشد، ولی نوع ترکیب آن مشخص نیست. البته با اطمینان زیاد می توانم بگویم که از لحاظ درصد وزنی ٪ 68/8 آن کربن و ٪4/9 آن هیدروژن است."
در جواب گفتم:" یک ساعت به کریسمس باقی مانده است. بهتر است به خانم هودسن و من در این جشن روحانی فصل ملحق شوی!" من احساس محبت همیشگی خودم را به او اظهار داشتم ولی شکر خدا هلمز همیشه همان هلمز بود. با عجله گفت:" به موقعش، دوست من!" و ادامه داد "من دیگر لازم دارم تا قسمتی از این راز را کشف نمایم." و سپس مجدداً ناپدید شد. این دفعه من و خانم هودسن در کنار اجاق منتظر ماندیم. خانم هودسن نگاه کوتاه دزدانه ای از کنار قاب عینکش به من کرد و من در فضای همیشه زیبا و روحانی کریسمس، همچنان که زمان سپری می شد بیش از پیش سرگرم و مشغول می شدم و منعکس کننده شخصیت بزرگترین مشاور کاراگاه جهان می گردیدم.
ناگهان هلمز با حالتی افسرده و بدون هیچگونه سروصدایی در کنار صندلی من ظاهر شد و اظهار داشت ترکیبی غیرمحلول در آب ولی محلول در قلیا است. بهد از این اعلان عجیب او با حالت غرور و نخوت با قدم های بلند به طرف پنجره رفت و نگاهی به خیابان بیکر و لامپ های گازی که در زیر کلاهکی پوشیده از برف می درخشیدند، انداخت و سپس با حالتی خیره کننده که به نظر می رسید پایانی ندارد به تیرگی شب نگاه کرد ولی وقتی بالاخره حرکت کرد و من ساعتم را از جیبم بیرون آورده و به آن نگاه کردم، دیدم که فقط 10 دقیقه گذشته است.
او مجدداً با قدم های بلند به گوشه خاک آلود اتاق رفت و لحظه ای بعد در حالی که بالنی با مایعی بی رنگ در دست چپ و یک اسپاتول (قاشقک) حاوی ترکیب کربنی مرموز (همان پودر سفید رنگ) در دست راستش بود، برگشت و اظهار داشت:" اگر حدس من درست باشد با اضافه نمودن این ترکیب به تدریج گازی از مایع بی کربنات سدیم متصاعد خواهد شد." سپس پودر سفید را به داخل بالن ریخت و در حالی که آن را با شدت تکان می داد و منتظر واکنش بود، به من نگاه کرد.